eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.5هزار دنبال‌کننده
21هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_شصتم] بعد نیم ساعتی دوباره روی تخت نشستم ،
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ از پنجره کلاس به طبیعت بکر بیش مله خیره مانده بود ، با همان لبخند کمرنگ به جا مانده اش به طرف دانش آموزانش بر گشت، از همان بچگی عاشق معلمی بود ، یادش است تمام فامیل برای درس خواندن به پیش او می آمدند و در این میان عطیه به همه شان که کنار او بودند حسادت می کرد ... او همیشه تمام امیر علی را برای خود می خواست! دلش برای خانه و کودکی هایش تنگ شده بود، برای اهواز زیبایش و کارون چشم نوازش، اصلا عطر اهواز را می خواست این روز ها. بعد کلاس گوشی اش را روشن کرد ، اساسا فعالیت خاصی در مجازی نداشت اما بنا بر اینکه شاید برخی متن ها و عکس ها از بقیه گره گشایی کنند هر زمان که وقتش اجازه می داد ، متن و عکس در پیجش قرار می داد ، زیاد درگیر گوشی و مجازی بودن را دوست نداشت...هر چند گه گاهی لازمش می دانست ! با یاد تمام بچگی هایی که در هیئت محله شان سپری شده بود ، قسمتی از مداحی دوست داشتنی را استوری کرد . *باور من اینه که تو همیشه تو زندگیمی من عوض شدم ولی تو حسین بچگمی * از زمانی که یادش می آمد ، دهه اول محرم کنار پدرش در هیئت می گذشت ، شور و حال آن روز ها را دوست داشت اما حالا از آن همه زیبایی فقط شوری بی معنا مانده بود و دیگر کسی دنبال شعور حسینی نبود ؛ و این شدیدا اذیتش می کرد ! جای عطیه خالی تا بگوید که زیاد فلسفه می بافی تو که انتظار داری تمام مشکلات دنیا رو یک تنه حل کنی! با تمام غر غر هایش عطیه همراه خوبی بود برایش ،پایه تمام کار هایش ... آخ که چه قدر دل تنگش بود ، دل تنگ لهجه جنوبی که خودش هم داشت اما به دلیل این چند سال دوری کمرنگ شده بود .. دلش ضعف می رفت برای عزیزُم گفتن های عزیزدلش! برای کمتر کردن این دلتنگی ها ، سری به گل بی بی زد ؟او هم تنها بود و امیر علی خوب از قضیه دخترک گل بی بی خبر داشت ...از مهدی که چند وقتی رفیقش بود و حالا دیگر نبود ! مهدیِ روز های خوبش مزاری نداشت برای رفع دلتنگی ،برای کمی درد و دل و بعد یاد همان روز ها افتاد که همراهش راهی مزار شهدای گمنام میشدند... کنار مزاری گمنام زانو زد ، رفیقش گم شده بود؛ هر چند درستش مهدی راه پیدا کرده بود و آنها بودند که گم شده بودند میان بازار شلوغی دنیا .. مهدی کجایی ؟؟؟ دلم گرفته ای رفیق .. لبریز بغضم این روزا .. هیشکی نمی فهمه منو .. خسته ام از این حال و هوا .. ..جا موندم انگار از همه.. از حال این روز هام برات هر چی بگم بازم کمه! کاشکی منم شبیه تو کم می شدم از روزگار .. واسه دوباره دیدنت بگو مونده چند تا بهار ... هنوز به یاد تو شبا به آسمون خیره میشم یا منو با خودت ببر یا دوباره بیا پیشم .. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_شصت نزدیک بازار آقاجان ماشین را پارک کرد و ا
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• با ناباوری نگاهم می کرد و لبخند دندان نمایش از صورتش جمع نمی شد. پرسید: تو این جا چه کار می کنی؟ حسابی غافلگیرم کردی اصلا باورم نمیشه. فکرشم نمی کردم امروز بتونم ببینمت. به چهار پایه گوشه مغازه اشاره کرد و گفت: بیا بشین سر پا خسته میشی. برای خودش هم چهارپایه ای آورد و روبرویم نشست. گفتم: آقا جانم هم من هم شما رو غافلگیر کرد. من خبر نداشتم شما اومدی. بهم گفت حاضر شو بریم دیدن بچه راضیه ولی منو آورد این جا _دست آقاجانت درد نکنه، خیلی خوشحال شدم. با دیدنت خستگی سفر از تنم در رفت. _کی رسیدین؟ احمد نگاهی به بیرون حجره اش انداخت. مرا جایی نشانده بود که به بیرون حجره دید نداشتم. کمی چهار پایه اش را جلوتر آورد و گفت: امروز قبل اذان ظهر رسیدم. هنوز خونه نرفتم یه راست اومدم مغازه. با محبت نگاهم کرد و گفت؛ دلم خیلی برات تنگ شده بود. قلبم لرزید. دل من هم برای او تنگ شده بود. بدون او دنیایم همه چیز را کم داشت . دلم می خواست سر به روی شانه اش بگذارم و بگویم که چقدر دلتنگش بودم، چه قدر محتاج نگاه مهربانش بودم، چقدر گوش هایم برای شنیدن صدایش بی قراری می کرد اما خجالت نگذاشت این حرف ها را به زبان بیاورم. فقط سر به زیر انداختم و گفتم: منم دلم تنگ شده بود. احمد دستم را گرفت و گفت: هر لحظه بی تابت بودم. لحظه شماری می کردم برگردم و بیام ببینمت. دلم می خواست هر وقت رسیدم به یه بهانه ای بیام در خونه تون حتی برای یه لحظه هم شده فقط ببینمت دلم آروم بگیره و برگردم. خیلی خوب شد که اومدی این جا داشتم از دوریت جون می دادم. واقعا از ته دلم از خدا می خواستم یه جوری بشه من امروز ببینمت. آقا جونت با این کارش، با آوردن تو به این جا آرزوم رو برآورده کرد. امروز یکی از بهترین روزهای زندگیمه. به صورتش نگاه کردم و لبخند زدم. دستم را فشرد و گفت: فدات بشم که همین نگاهت همین لبخندت منو آرومم می کنه. نگاه مان با عشق به هم خیره مانده بود. در نگاه هر دوی مان دنیایی حرف ناگفته، دنیایی عشق و دنیایی از جنس نیاز و تمنا بود. احمد با پشت دستش آرام صورتم را لمس کرد و نفسش را بیرون داد. از جا برخاست. کتش را برداشت پوشید و گفت: پاشو بریم حجره بابا چراغ مغازه اش را خاموش کرد و کرکره اش را پایین کشید و هم قدم با هم به سمت حجره پدرش رفتیم. . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•