عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_چهلوچهارم ] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ _میگما فاطمه!
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_چهلوپنجم ]
روز های بعد هم همراه فاطمه بودم،
تقریبا کل روستا را با او گشتم،
بعد هم چیز هایی که می خواستم را نشانم داد ، این هم مزیت دیگر این سفر بود ، پیدا کردن دو دوست !
سر دوشیدن شیر هم که مرده بودیم از خنده، مخصوصا فاطمه که شیطنتش گل کرده بود
و حرف ها و کار های مرا سوژه می کرد.
غروب سومین روز ، بر خلاف همیشه در ساحل شلوغ دریا نشسته بودیم ، صدای بازی و فریاد های شادمانه کودکان در موج های آب گم میشد ، فاطمه می گفت انگار صدای زندگی است !
با اینکه می خندیدیم اما انگار هر دو یک جورایی تحت تاثیر غروب خوشرنگ دریا به فکر رفته بودیم ، سقلمه ای به پهلوی فاطمه زدم :
فاطمه چته ؟! چرا هیچی نمیگی؟!
سعی کرد لبخند بزند و نگاهم نکند:
خوبم !
_ مادرم همیشه می گفت دروغ گناه کبیره اس ، منم هیچ وقت دوسش نداشتم ولی خب یه باری مجبور شدم ، الانم یه جورایی عذاب وجدان دارم نه به خاطر گناهش ؛ به خاطر اینکه احساس میکنم خود واقعیم رو زیر پام گذاشتم .
به طرفم برگشت :
همین که عذاب وجدان داری یعنی پشیمونی دیگه!
چیزی نگفتم ، پشیمان بودم ؟! من که داشتم روی همین دروغ می ماندم و می خواستم روی همین دروغ زندگیم را بسازم !
_ فاطمه بگو چته دیگه
نفسی از ته دلش کشید :
بحث یه راز پنهونه ؛
ولی میخوام بهت بگم،
بین خودمون بمونه جونِ فاطمه
هیجان زده شدم : باشه باشه بگو
دوباره نگاهش خیره غروب شد:
تازه رفته بودم دانشگاه ، یه دوست داشتم به اسم مهسا ، خیلی مهربون بود در عرض چند ماه کلی صمیمی شدیم با هم ، یه برادر داشت به اسم مهدی
_خب ! بحث جالب تر شد که
صورتش را نمی دیدم اما صدایش می لرزید :
چند باری که خونه مهسا اینا رفته بودم دیده بودمش ، پسر سر به زیر و مسئولیت پذیر و مهربونی بود ، بدون اینکه بفهمم عادت کرده بودم به دیدنش...
به کار هاش ، به حرف هایی که از مهسا می شنیدم راجبش
سرگرد بود ، یه سالی که گذشت مامانش با مامانم حرف زده بود راجب خواستگاری ؛ رو پا بند نبودم از مهسا پرسیده بودم و فهمیده بودم که خود مهدی خواسته ، خلاصه ...
دو روز مونده بود به خواستگاری که ...
مکث کرد و ادامه نداد :
فاطمه جون به لب شدم ، چیشد ؟!
پشت سر هم نفس عمیق کشید
تا لرز صدایش قابل کنترل باشد :
غروب بود منم اومده بودم کنار دریا عین امروز ...
دل تو دلم نبود هی روز خواستگاری و عروسیمون رو تصور می کردم و بی خود می خندیدم ولی ته دلم یه جور شور می زد ولی خیال بافی هام نمیزاشت فکر کنم به این دلشوره بی موقع...
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی #قسمت_چهلوچهارم دین قلابی اینه روش جذب حداکثری اینه! هر چی عش
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#رمان_ضحی
#قسمت_چهلوپنجم
هسته های خرما رو هم میکوبیدیم آرد میکردیم نون میپختیم!
هیچی بهشون نمی فروختن
با کلی تدابیر امنیتی تحریما رو دور میزدن در حدی که فقط زنده بمونن
خب اون شرایط سخت معلومه که یه بن بسته
با منطق شما پیغمبر واقعی هم که نیست به وحی و به خدا متصل باشه؛
خبر نداره قراره گشایشی بشه و بعد سه سال تموم بشه ماجرا اصلا تهش معلوم نیست چی میشه
حتی اگر بود هم تو همین سه سال ممکن بود از دنیا بره
دیگه قدرت از جون آدم که ارزشمندتر نیست قدرت رو برای زندگی میخواست باید زنده میموند یا نه؟
میتونست یه کلمه بگه پشیمون شدم خودش رو نجات میداد
دلیلی برای مقاومت نیست وقتی خدایی نیست و تو هم فکر منافع خودتی خب این جا منافع در عالی ترین وجه به خطر افتاده باید رها کنی دیگه
ولی رها نمیکنه! چرا؟
سکوت طولانی موجب شد باز ادامه بدم:
_با اینکه پیامبر ما سواد خواندن و نوشتن رو جایی یادنگرفته چه میکنی؟
این که دیگه مستنده؟
_کجا مستند شده یعنی نمیتونسته پنهانی سواد یاد بگیره این چه حرفیه؟
_نه نمیتونسته وقتی به گواهی تاریخ تو کل حجاز فقط 17 نفر سواد خوندن و نوشتن داشتن
از یکی باید یاد بگیره دیگه بالاخره خبرش درمیاد!
خصوصا که بیشتر باسوادا یهودی و مسیحی بودن
ولی وقتی توی کتاب قرآن میگه محمد جایی سواد رو فرا نگرفته بود و تو زمان خودش کسی اعتراض نمیکنه یعنی همه به این حقیقت واقف بودن دیگه از این واضح تر؟
حتی دشمنانش هم نمیگفتن تو از جایی یاد گرفتی میدونستن نشدنیه میگفتن تو ساحری!
خب دلیل این چی میتونه باشه جز حقانیت؟
سرتکون داد:
_واسه نتیجه گیری خیلی زوده کلی حرف برای زدن هست وقتی اونها ثابت بشه این نکات هم میشه جزء نکات مجهول تاریخی ولی به هیچ وجه دلیل بر حقانیت نیست وقتی اینهمه دلیل در ردش وجود داره
من...
صدای اذان حرفش رو قطع کرد
فوری بلند شدم و گفتم: بعد نماز ادامه میدیم!
وارد سرویس که شدم ژانت هم دنبالم اومد و کنار در ایستاد
همونطوری که وضو میگیرفتم پرسیدم: جانم؟!
با تعجب به حرکاتم نگاه میکرد و توضیح میداد:
خب... خواستم شروع کنم غذا رو درست کنم خواستم... بپرسم گوشت کجاست؟
_تو فریزر پشت بسته های سبزی
از سرویس خارج شدم و مسح پام رو کشیدم
بعد هم راه افتادم سمت اتاق
نمیدونم چرا ژانت هم دنبالم اومد
وارد اتاق شدم و اون دم در ایستاد
شروع کردم چادر گلدارم رو سرکردن و سجاده رو پهن کردن
هنوز همونجا ایستاده بود و کنجکاو نگاهم میکرد
خواستم بهانه بدم دستش
پرسیدم: خب کلا چیا داره این غذا؟
_خب... لوبیا و گوشت و...
حرفش رو نیمه تموم رها کرد و سوال اصلیش رو پرسید: سختت نیست روزی چند بار این کارا رو تکرار میکنی؟
_نماز دوست داشتنی ترین کار ممکنه توی دنیا از نظر من
البته هر کاری با تکرار از رونق می افته ولی نماز...
چون به عشق خدا تکرارش میکنی سختیش هم شیرینه!
البته فلسفه نماز خیلی فراتر از اینه شاید ساعتها بشه راجع بهش حرف زد حالا بعدا میگم براتون
اما همینقدر بگم که من الان دارم لذت می برم
حتی اگر یکم سخت باشه
مثل سختی ای که تو برای رسیدن به کلیسا هر صبح یکشنبه میکشی
ولی من روزی چند بار برای خودم تکرارش میکنم چون تلاش شیرینیه و مهمتر چون خواست خداست!
کتایون صدا زد: ژانت این چیه رو گاز گذاشتی جوش اومده!
ژانت بی معطلی دوید سمت آشپزخونه
من هم در اتاق رو پیش کردم و قامت بستم...
...
#به_قلم_شین_الف
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_چهلوچهارم مادر مرا بغل کرد و بوسی و دوباره
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهلوپنجم
احمد کراواتش را شل کرد و پرسید:
این که خانواده من وضع مالی شون خوب باشه خوشحالت می کنه؟
به او چشم دوختم و گفتم:
نه اصلا
_ناراحتت می کنه؟
چه می گفتم.
نکند فکر کند حسودی می کنم که او چنین ثروتمند است و من در خانواده ای معمولی بوده ام.
شانه بالا انداختم و گفتم:
فرقی به حال من داره
روزی آدما با هم فرق داره.
خدا به هر کسی روزیش رو میده یکی روزیش کمه یکی زیاد.
آقاجانم میگه مال دنیا مال دنیاست. باید گذاشت و رفت.
پس کمی و زیادیش مهم نیست فقط مهمه حلال باشه و براش زحمت کشیده باشی.
میگه داشتن بد نیست ولی با داشته هات نباید دل بسوزونی و دل بشکنی
میگه نباید مال رو مال انبار کنی باید تا می تونی دست بگیری و کمکِ بقیه کنی.
احمد آه کشید و گفت:
آقاجانت راست میگه
خیلی خوب میگن
مال دنیا رو باید گذاشت و رفت
مهم اخلاق و مرام آدمه.
من خودم از تجملات و این وضع زندگی کردن بدم میاد.
دلم میخواد یه زندگی ساده و معمولی داشته باشم.
دلم میخواد ایمان تو زندگیم حرف اولو بزنه نه پول تو جیبم و خونه و ماشینم و ...
نفسش را بیرون داد و گفت:
خونه به این بزرگی واقعا برای ما زیادیه
نصف اتاقاش خالیه
ولی مادر این طور زندگی کردن رو دوست داره و آقام هم میگه خونه باید به دل زن باشه تا توش راحت باشه.
کراواتش را باز کرد و دور دستش پیچید و گفت:
پدر بزرگ مادرم از شاهزاده های قاجار بوده
همونا که به اسم وصل بودن به شاه کلی زمین و املاک بی صاحب و با صاحبو برای خودشون مصادره کردن.
از تبار این آدما بودن افتخار نداره واقعا ...
مادرم از وقتی چشم باز کرده اشرافی زندگی کرده
واسه همین آقام نمیخواد از سطح خونه پدریش چیزی کم داشته باشه.
مادرم آدم خوبیه ولی تربیتش این طوری بوده.
خود آقام هم دلش نیست این جوری زندگی کنیم ولی به خاطر مادرم ...
احمد سکوت کرد و بعد گفت:
پاشو بریم اتاق. خسته ای
از جا برخاست و دست مرا هم گرفت و بلندم کرد.
احمد تعارف کرد که قبل از او وارد اتاق شوم.
اتاقی تقریبا سه در چهار که بسیار ساده بود و با تمام خانه شان متفاوت بود.
زیلوی رنگ و رو رفته ای کف اتاق پهن بود و یک دست رختخواب و یک کمد لباس وسایل درون اتاق بود.
گوشه اتاق و روبروی در یک میز مطالعه کوچک بود که رویش پر از کتاب بود.
اتاقش سه طاقچه داشت که روی یکی از طاقچه ها آینه، شانه، شیشه های عطر و جانماز کوچکی قرار داشت.
دو طاقچه دیگر هم پر از کتاب بود.
احمد تعارف کرد بنشینم. نشستم و به پشتی گوشه اتاق تکیه زدم.
احمد کتش را در آورد و در کمدش را باز کرد تا آن را آویزان کند..
احمد در حالی که کمربندش را باز می کرد پرده جلوی در اتاق را انداخت و گفت:
چادرت رو در بیار راحت باش.
احمد شلوارش را در آورد.
از دیدنش خنده ام گرفت.
مردی که از شب قبل تا آن لحظه او را شیک و مرتب دیده بودم حالا با بیژامه روبرویم ایستاده بودم.
متوجه خنده ام شد و با خنده گفت:
دیگه همینه عروسکم بیرون اونجوری خونه این جوری
خیلی بهم میاد این جوری باشم؟
سر به زیر انداختم و خندیدم.
احمد جوراب ها و پیراهنش را هم در آورد و پیراهنش تا کرد و روی میزش گذاشت.
گره روسری ام را کمی شل کردم و به او که روبرویم نشست نگاه دوختم.
دست جلو آورد و روسری ام را از سرم برداشت و گفت:
بذار موهای قشنگت رو ببینم.
روی موهایم دست کشید و من از خجالت سر به زیر شدم.
همیشه روسری سرم بود و عادت نداشتم بی روسری باشم و حالا روسری ام در دست او بود.
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•