•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
خانـم گل🌸میدونستی☺️👇
اخلاق خوش😍
ظاهـر آراسته💅
مهربانی در کلام ♥️
درک خستگیها 💋
سؤال پیچ نکردن و ..
از اموریسـت که در هنگام ورود یک مرد خسـته باید مورد توجه قرار بگیـرد ☺️
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
میگفت↓
حالخوبیعنی:
باخودت،بازندگیت،باآدماکناراومدهباشی..
یعنیآرامشدرونوراحتی..
یعنیتووجودتباهیچیوبخاطرهیچیدرگیر
نیستی..
یعنیلبخندبههمهچیزواطمینانبهخدا💛!
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
اوایل ازدواجمان برای شهادتش دعا می کرد .
،میدیدم که بعد نماز از خدا، طلب شهادت می کند .
نمازهایش را همیشه اول وقت میخواند ، نماز شبش ترک نمیشد…
دیگر تحمل نکردم؛ یک شب آمدم و جانمازش را جمع کردم، به او گفتم: تو این خونه حق نداری نماز شب بخونی،شهید میشی!حتی جلوی نماز اول وقت او را میگرفتم! اما چیزی نمیگفت .
دیگر هم نماز شب نخواند!
پرسیدم: چرا دیگه نماز شب نمیخونی؟
خندید و گفت: کاریو که باعث ناراحتی تو بشه تو این خونه انجام نمیدم،رضایت تو برام از عمل مستحبی مهمتره،اینجوری امام زمان هم راضی تره .
بعد از مدتی برای شهادت هم دعا نمیکرد،
پرسیدم: دیگه دوست نداری شهید بشی؟؟
گفت: چرا . ولی براش دعا نمیکنم!چون خود خدا باید عاشقم بشه تا به شهادت برسم .
گفتم: حالا اگه تو جوونی عاشقت بشه چیکار کنیم؟؟
لبخندی زد و گفت: مگه عشق پیر و جوون میشناسه؟!❤️💔
روای: همسر #شهید_مرتضی_حسینپور_شلمانی
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_سیصدونودوششم با صدای پچ پچ مادر و آقاجان از خ
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدونودوهفتم
خانباجی با پارچه ای دستش را پاک کرد و پرسید:
مادرت بالاخره خوابید یا بیداره هنوز؟
خودم را کنار دیوار کشیدم و گفتم:
امیدوارم خوابیده باشه
خانباجی از پنجره به حیاط نگاه دوخت و گفت:
ان شاء الله ...
تمام دیشب رو بیدار بود منتظر محمد علی
_شما هم نگران هستین؟
خانباجی به سمتم چرخید و گفت:
دلم شور می زنه ولی نه اندازه مادرت
نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:
پاشو برو یکم بخواب دیشب دیر خوابیدی
به چشم هایم دست کشیدم و گفتم:
خوابم نمیاد
_پس بشین برات صبحانه بیارم
کنار خانباجی صبحانه خوردم و خواستم بروم کهنه ها را بشویم که خانباجی به خاطر دستم نگذاشت و خودش رفت آن ها را شست.
به ناچار به اتاق برگشتم.
مادر و محمد حسن و محمد حسین خواب بودند
قرآن را برداشتم و برای آرام شدن دلم مشغول تلاوت شدم.
دل خودم نا آرام بود و با دیدن حال مادر بدتر هم شده بودم ولی مثل همیشه مجبور بودم خودم را آرام و بی خیال نشان بدهم.
ساعت 9 که شد لباس پوشیدیم و به سمت خانه حاج علی به راه افتادیم.
مراسم مردانه در مسجد بود و جلوی مسجد که رسیدیم مادر به محمد حسین گفت:
کو برو یه نگاه بنداز ببین محمد علی اومده من این جا منتظرم
محمد حسین به سمت مسجد دوید که خانباجی گفت:
خانم زشته بیا بریم حاجی ببینه این جا ایستادیم ناراحت میشه
محمد حسن هم گفت:
آره مادرجان خوبیت نداره این جا بایستین
شما برید من میگم محمد حسین بیاد بهتون خبر بده
مادر رویش را تنگ گرفت و گفت:
حالا یه لحظه وایستیم چیزی نمیشه
خانباجی علیرضا را در بغلش جا به جا کرد و گفت:
اخم و تخم حاجی رو خودتون باید تحمل کنید
محمد حسین دوان دوان از دور به سمت مان آمد و گفت:
آقاجان گفت نیومده این جا
مادر به سمت محمد حسین خم شد و گفت:
خیلی خوب دستت درد نکنه
فقط حواست باشه هر وقت محمد علی اومد سریع بیا خونه حاج علی به من خبر بده
باشه؟
محمد حسین به تایید سر تکان داد و گفت:
چشم مادر جان
از پسرها خداحافظی کردیم و به خانه حاج علی رفتیم
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد رضا تورجی زاده صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدونودوهشتم
به محض ورودم مورد استقبال گرم سوگل، زهرا، زینب و بی مهری زکیه قرار گرفتم.
زینب کنارم نشست و با زبانی که حالا کمتر لکنت داشت سراغ احمد را می گرفت و قربان صدقه علیرضا می رفت.
مادر هم چنان دلشوره داشت و بی قرار بود.
مدام به حیاط می رفت تا ببیند آیا محمد حسین آمده که برای او خبری بیاورد یا نه؟
از حرم و سر خاک مادر احمد که برگشتیم آن قدر دلشوره مادر زیاد شده بود که نتوانست به خانه حاج علی برگردد.
مادر به همراه محمد حسن خانه برگشت و ما همراه بقیه و اقوام به خانه حاج علی رفتیم تا طبق رسم و رسومات آن ها را از عزا در بیاوریم.
هنوز یک ماه بود که مادر احمد از دنیا رفته بود ولی به خاطر این که زکیه و همسرش قرار بود به سفر بروند زودتر مراسم چهلم را برگزار کرده بودند.
دلم برای حاج علی، زینب و حمید سوخت وقتی به زور لباس عزا را از تن شان در آوردند و به اشک های روی چشم شان بی توجهی شد.
از طرف دیگر به خاطر دلشوره مادر حال خودم هم بد شده بود و این که مدام همه درباره احمد سوال می کردند و هر کس در مذمت نیامدنش حرفی به من می زد باعث شده بود حس خفگی داشته باشم.
به سختی فضای خانه حاج علی و نیش و کنایه های زکیه و پچ پچ های بقیه را تحمل می کردم.
بالاخره بعد از این که نماز مغرب و عشا را خواندیم به خانه آقاجان برگشتیم.
مادر با نگرانی دم در حیاط ایستاده بود و با دیدن مان به سمت آقاجان دوید و گفت:
حاجی یک کاری بکن محمد علی برنگشته هنوز
آقاجان مادر را به سمت خانه هدایت کرد و گفت:
خانم بد به دلت راه نده میاد
مادر به سمت آقاجان چرخید و گفت:
حاجی اگه می خواست بیاد تا حالا میومد حتما یه طوریش شده که نیومده
آقاجان در حیاط را بست و گفت:
خانم شاید کاری داشته که نیومده
_حاجی این قدر بی خیال و خونسرد نباش بیا برو پی اش بگرد
کی تا حالا محمد علی بی خبر گذاشته رفته
کی تا حالا شب خونه نیومده که بار دومش باشه
مادر روی زمین نشست و با گریه گفت:
بیا برو یه پرس و جویی بکن از چهار نفر بپرس خبرش رو بگیر ببین کجاست
آقاجان کنار مادر رفت و کنارش سر پا نشست و گفت:
از کی برم بپرسم آخه؟
مادر اشکش را پاک کرد و گفت:
این همه دوست و رفیق انقلابی دارن برو از همونا بپرس ببین بچه ام کجاست
اصلا مگه نمیگی رفته پیش احمد آقا
برو در خونه شون ببین چی شده ...
آقا جان از جا برخاست و رو به من که از دلشوره و ترس تقریبا تمام بدنم می لرزید و به سختی سر پا ایستاده بودم پرسید:
بابا رقیه آدرس خونه تون رو میدی برم ببینم چه خبر شده؟
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد ناظری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدونودونهم
دست خودم نبود که اشکم چکید و با بغضی که گلویم را می فشرد و خفه ام می کرد گفتم:
آدرسش رو بلد نیستم .... فقط چشمی می دونم کجاست ...
آقا جان کنارم آمد و دست روی شانه ام گذاشت و گفت:
خیلی خوب بابا ... گریه چرا می کنی؟
خودم را سینه ستبر آقاجانم چسباندم و گفتم:
اگه چیزی شده باشه ...
آقاجان مرا در آغوش گرفت و گفت:
آروم باش باباجان .... ان شاء الله چیزی نشده ...
محمد علی سر به هواست مادرت الکی شلوغش می کنه
مادر با گریه گفت:
آقا من الکی شلوغش نمی کنم حتما یه چیزی شده که دلم می جوشه و آروم نمی گیرم
آقاجان در حالی که مرا نوازش می کرد گفت:
خانم جان ... کاش یکم مراعات حال این بچه رو بکنی
شما یه جمله میگی این طفلک هزار فکر و خیال می کنه ....
نگاش کن تو بغل من از ترس داره عین گنجشک تو بارون مونده می لرزه
نه بی قراری مادر آرام شدنی بود نه حال من دست خودم بود.
خودم را بیشتر به آقاجان فشردم و او مرا محکم تر در بغل گرفت تا مگر با محبت پدرانه اش بتواند آرامم کند.
محمد حسن هم کنارم آمد و دست روی شانه من که در بغل آقاجان فشرده سده بودم و اشک می ریختم گذاشت و گفت:
آبجی آروم باش ان شاء الله سالم سلامتن ... بد به دلت راه نده
آن قدر آقاجان نوازشم کرد و روی سرم را بوسید تا کمی آرام شدم.
آقاجان مرا کمی از خودش فاصله داد روسری ام را که خراب شده بود جلو کشید و گفت:
باباجان فقط به خاطر این که مادرت مطمئن بشه اتفاقی نیفتاده میخوام برم چند جا رو پی محمد علی بگردم
می تونی باهام بیای و نشونم بدی خونه تون کجاست؟
به تایید سر تکان دادم و گفتم:
باشه فقط بذارید علیرضا رو عوض کنم ...
خانباجی که علیرضا را بغل گرفته بود گفت:
مادر میخوای بری برو من حواسم به بچه ات هست نگرانش نباش
چادرم را روی سرم کشیدم و از خانباجی تشکر کردم و گفتم:
پس بریم آقاجان ...
محمد حسن گفت:
آقاجان منم میام باهاتون ...
آقاحان دست روی شانه اش گذاشت و گفت:
بابا تو این جا باش هوای مادرت رو داشته باش
خونه مرد میخواد من نیستم مرد خونه تویی
بمون مراقب بقیه باش تا برگردیم
🇱🇧هدیه به روح مطهر شهید سید مصطفی بدر الدین صلوات🇱🇧
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصد
همراه آقاجان سوار ماشین شدم و به سمت خانه رفتیم. سر کوچه که رسیدیم آقاجان توقف کرد.
خواستم پیاده شوم که آقاجان گفت:
تو توی ماشین بمون.
در را باز کرد پیاده شد و پرسید:
کدومه؟
به داخل کوچه اشاره کردم و گفتم:
سمت راست یه در قرمز بزرگه
آقاجان رفت و من هم در حالی که اشک می ریختم تند تند زیر لب صلوات می فرستادم.
چند دقیقه ای که گذشت آقاجان برگشت.
بی هیچ حرفی سوار ماشین شد و ماشین را روشن کرد.
به سختی و با هزار ترس پرسیدم:
چی شد آقاجان؟
_نبودن این جا ...
گفتن از دیروز صبح که تخلیه کردن دیگه این جا نیومدن
دست خودم نبود که با صدای بلند شروع به گریه کردم.
_آروم باش بابا تو که بدتر از مادرت داری می کنی....
ان شاء الله طوری نشده سالم سلامتن
این که این جا نیستن دلیل نمیشه بلایی سرشون اومده باشه
این جا نیستن چون اتاق تونو خالی کردن و تحویل دادن
به سختی جلوی هق هقم را گرفتم و ساکت شدم که آقاجان گفت:
من میخوام برم چند جا سر بزنم سوال کنم
ولی اول تو رو می برم میذارم خونه که اذیت نشی
با صدای گرفته و خشدارم گفتم:
منم باهاتون میام آقاجان
_ممکنه تا نصفه شب من بخوام برم این ور اون ور
هم تو ماشین اذیت میشی هم نمیخوام با هر بار که شنیدی نیستن خبری ازشون نیست این جوری حالت به هم بریزه ....
از طرفی هم فکر اون بچه طفل معصومت باش
خونه باشی بهتره تا همراه من باشی
آقاجان بدون هیچ حرف دیگری مرا به خانه رساند و خودش رفت.
حال همه مان بد بود.
جز محمد حسین کسی نه میل غذا خوردن داشت و نه میل خوابیدن
خانباجی به زور چند لقمه غذا در دهانم گذاشت تا وقتی به علیرضا شیر می دهم ضعف نکنم.
ساعت از دوازده شب هم گذشته بود ولی هنوز آقاجان بر نگشته بود.
مادر تسبیح به دست گرفته بود و با گریه صلوات می فرستاد
خانباجی مدام دعای توسل را که حفظ بود می خواند و من هم قرآن به دست گرفته بودم و هزار فکر و خیال در سرم می چرخید
🇱🇧هدیه به روح مطهر شهید عماد مغنیه صلوات🇱🇧
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_چهارصد همراه آقاجان سوار ماشین شدم و به سمت خ
دوتا پارت اضافه بخاطر غیبت دیروز و تبریک روز دختر😘👌
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
پرچم سبز حرم گفت:
دلت و جانت شاد🌸
ابر خندید ☁️
و به هر سمت حرم
سر زد باد🍃
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
•• #آقامونه ••
﮼𖡼 دیدهام👀
خورشید را در خواب☀️
تعبیرش تویی🌱
﮼𖡼 خواب دریا🌊
و شب مهتاب🌃
تعبیرش تویی🥰
#حسین_منزوی /✍
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•🇮🇷 #جهش_تولید_با_مشارکت_مردم
•🦋 #روز_دختر | #دهه_کرامت
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1362»
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
خــوش آن روزی كه بينــم باغِ خشــکِ آرزويــم را♥️🪄
به جــادوۍ بهـارِ خنـدههـايت مےشكوفانـے🌸✨
🌱#حسین_منزوی
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩🌿𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
مثلا چای بریزد دلمان غَنچ برود
مثلا خنده کُند، چای ولش کن اصلا..
😍✨
.
.
𓆩عاشقےباشڪهگویندبهدریازدورفت𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌿𓆪•