عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_و_نودو_هفت ♡﷽♡ نگاهی به شکمم می اندازم و میگویم: مامانی من واقعا
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_دویست_و_نودو_هشت
♡﷽♡
و بعد سینی به دست از آشپز خانه بیرون میروم ....کنارش مینشینم و میگوید:راضی به زحمت نبودیم
_نوش جونت
باکلی تعریف و تمجید کیک و شربت را میخورد
میپرسد:دختر بابا چطوره؟
_ناز نازیــــــــ
میخندد و نگاهم میکند.
میگویم:تو واقعا شش تا بچه از من میخوای؟
بابا همین یکشیو نمیشه جمع کرد و نازشو خرید وای به حال بقیه!
دوباره میخندد و بعد میگوید:عزیزم اگه خیلی ناراحتی من علی رقم میل باطنیم یه راه حل
دارم...زن دوم و سوم و چهارم!!!
ببین فکر بد نکنیا! اصلا گذاشتن واسه همین موقع ها!
واسه راحتی زن اول... فکرشو بکن وظایف یه نفر بین چهار نفر تقسیم بشه!این عالی
نیست!؟
چشم غره ای میروم و میگویم:سکوت کن عزیزم...من واقعا نمیخوام بچمو بی پدر
بزرگ کنم
قهقه ای میزند و میگوید:اسم چی گذاشتی حالا برای دختر بابا؟
لبخند میزنم و میگویم:گفتن از حقوق پدره انتخاب اسم برای بچه
میخندد:من ازحقم میگذرم بفرمایید بانو...
_نمیدونم راستش تا خود دیروز فکر میکردم باید پسر باشه و قاعدتا اسمش علی باشه! ولی خب
نشد...واسه اسم دختر فکری نکردم...
فکری نگاهم میکند ومیگوید: منکه عاشق دختر بودم و خدا هم طرف من بود...ولی هیچ وقت
اسمشو در نظر نداشتم...
بعد یکهو از جا بلند میشود و چند لحظه بعد با قرآن جیبی اش بر میگردد. راه حل خوبی بود.
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_و_نودو_هشت ♡﷽♡ و بعد سینی به دست از آشپز خانه بیرون میروم ....کن
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_دویست_و_نودو_نه
♡﷽♡
کنارم نشست و بعد چشمهایش رابست و بعد از چند لحظه قرآن را گشود....
هیجان زده خیره نگاهش کردم و منتظر بودم ببینم چه میشود؟
لبخندی زد و نگاهم کرد...و بعد زمزمه کرد:مشکات!
اندکی آشنا آمد برایم... در سوره ی نور آمده بود به گمانم...هان یادم آمد متعجب گفتم:مشکات؟
اسم بچمونو بزاریم چراغدون؟
بلند خندید وگفت:چراغدون نه...معنی ظاهریش میشه چراغدان... درتفاسیر اومده منظور همون امام علی (ع)..
آخرشم حرف تو شد! علی!
لبخندی میزنم و ذوق میکنم....امیر یعنی علی حیدر یعنی علی و آیه یعنی علی و مشکات یعنی علی!
راستی خدا چه شاعرانه نوشتی نثر زندگی ام را!
از ذوقم جیغ خفیفی میکشم و او به قهقه زدن میافتد...
دست از کار که میکشم صورت مضحکش روحم را شاد میکند..
بی هوا گوشی اش را برمیدارم و از خودمان و این لحظات شیرین
عکس میگیرم...
امیرحیدر سمت دستشویی میرود و من دوباره به عکسهایمان خیره میشوم و بلند بلند میخندم...
عکسهای خودمان رد میشود و میرسم به عکسهایی که در نیروگاه همراه همکارانش گرفته بود.
عکسهای جالب بود. در این میان مرد میانسالی بود که به شدت به نظرم آشنا می آمد. دور اما نزدیک....
امیرحیدر از دستشویی بیرون می آید و کنارم مینشیند.
بی هوا میپرسم: این آقاهه کیه حیدر؟
نگاه عکس میکند و میگوید:ایشون آقای مقدمه... جدیدا رییسمون شدن چطور؟
متعجب اول به حیدر و بعد به عکس نگاه میکنم...خدا خدا میکردم حدس و گمانم درست باشد
واین شباهت ها واقعی...هول میپرسم:اسمش؟ اسمش چیه؟
تعجب میکند از دستپاچگیم و میگوید:عیسی...عیسی مقدم...چی شده آیه؟
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_و_نودو_نه ♡﷽♡ کنارم نشست و بعد چشمهایش رابست و بعد از چند لحظه ق
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_سیصد
♡﷽♡
ناباور نگاهش میکنم...مگر میشد؟... دوباره به عکس نگاه میکنم...
نه اشتباه نمیکردم...خودش بود.همان عمو عیسی با صورتی پیر ترمطمئن بودم با صدای بلندی
میگویم:خدایا شکرت...خدایا شکـــــرت!
امیرحیدر متعجب نگاهم میکند و میگوید:چت شده زن؟ چی شده آخه؟
وارد لیست مخاطبین میشوم و شماره خانمان را میگیرم و در همان حال میگویم: عمو عیسی
است...شوهر مامان عمه خودشه!
مبهوت میشود ومن نیز مبهوت قدرت خدا...
چه خوب که مامان عمه این همه سال منتظر بود... چه خوب که نام این مرد میانسال عیسی بود...
چه خوب خدا خدایی میکرد و چه خوش رنگ بود زندگیمان....
گاه می اندیشم چه خوب میشد سفت خدا را بغل کنی و روی ماهش را ببوسی بابت خلق این همه
زیبایی...
شکرت عزیزم شکرت....
💚...
یاعلی...
ساعت ده و هفده دقیقه ی صبح
بیست و دومین روز زمستان سرد سال هزارو و سیصد و نود و چهار
#ڪوثرامیدے (نیل2)
#پایان
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_سیصد ♡﷽♡ ناباور نگاهش میکنم...مگر میشد؟... دوباره به عکس نگاه میکنم...
🍃💗
#خادمانه
سلامم
حال و احوال؟☺️
خب دیگہ الان جا داره بگم:
"بہ پایان آمد این دفتر حڪایت همچنان باقیست"💚
ممنونم از همہ ڪسانے ڪہ همراهمون بودن،نقدڪردن و خلاصہ بهره بردن😊
امیدوارم ڪسانے ڪہ نخوندن هم ان شاءالله بہ زودے شروع ڪنن این داستان رو...🍃
و یہ مژده اینڪہ بزودے #PDF
این رمان رو در ڪانال قرارمیدیم.😉
حرفے،حدیثے بود در خدمتیم👇😌
🆔: @fb_313
#التماسدعاےخیر
#یاعلے💗
🌙•| #آقامونه |•🌙
•] جـان را💚
•] براے حضرت دلبــر مےآوریمـ😘
•] صـــدها هـــزار💯
•] مالڪِ اشـتـر مےآوریمـ💪
•] آقا قسم به خون شهیدان❣
•] فقط شما👇
•] لب تر ڪنید😌
•] لشڪرے از سر مےآوریمـ✋
✍| #یونس_چگینے
#سلامتے_امامخامنــهاے_صلوات
#شبنشینے_با_مقاممعظم_دلبرے😍
#نگاره(359)📸
#ڪپے⛔️🙏
°•🌹•° @Asheghaneh_Halal
°|🌹🍃🌹|°
#همسفرانه
🌸|• من و حجتالله نسبت فامیلی داشتیم، پسرخاله پدرم بود.
ایشان متولد ۵۷ بود و من متولد ۶۸.
💍|° سال ۸۴ با هم ازدواج کردیم. ایشان در سال ۸۹ به عضویت سپاه پاسداران درآمد.
حاصل زندگی مشترکمان علیرضا شش ساله و النا سه ماهه است.
🙂|• من مشکلی با حضور همسرم در دفاع از حرم آلالله نداشتم. حجتالله دی ماه ۹۲ به عراق رفت و حدود چهار ماه بعد یعنی در اردیبهشت ۹۳ به خانه برگشت.
|° بعد هم بارها و بارها برای انجام مأموریت به عراق سفر کرد. ۲۰ اسفند ۹۶ برای اولین و آخرین بار به سوریه اعزام شد. ایشان با همه وابستگی و دلبستگیهایش به خانواده و زندگی راهی شد و عشق و ارادتش به اهل بیت (ع) را برای خودش تکلیف میدانست.
😔|• حالا که شهید شده مرتب یاد آخرین صحبتها و لحظات جداییمان میافتم.
#زندگی_به_سبک_شہـدا 🌷
#به_روایت_همسر_شهید_حجتالله_نوچمنی🕊
ڪلیڪ نڪن عــاشق میشے😉👇
@asheghaneh_halal ▪🌺▪
•• #ویتامینه🍹 ••
//💓
عبارت
"ممنونم ازت"
بالاترین تاثیر را در
ایجاد حس خوب در
رابطه بین همسران دارد
قدردانے حتے در زوجینـے
ڪه اختلافات شدیدی دارند
اثر بخش تر از دوستت دارم است.
//💓
#آقــاتشڪرڪنید
#عیــدهها😁😍
لحظہ ــہاے ویتامینه در😃👇
••🍊•• @asheghaneh_halal
🌹🕊
🕊
#چفیه
پدرش میگفتــ😊 :
همسایه روبروے ما دختر خردسالے است که مجید همیشه با او بازے مےکرد ؛
بعد از شهادتش ، یک روز کاغذے دست من داد که رویش خطخطے کرده بود📝
گفت بفرستید برای مجید، برایش نامه نوشتهام که برگردد💔✋
پ.ن:
بالاخره بعد سہ سال نامہ دخترڪ پاسخ گرفتـــ😢
#پیڪربےجانڪسےمیاد😭💙
#شهید_مجید_قربانخانے
°•🕊•° @asheghaneh_halal