eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.3هزار دنبال‌کننده
21.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
5ce62fb1463260de0dc70ea7_3400768820818071905.mp3
2.97M
[• ღ •] 🎼 | صبر و حوصله در رفتار با خانواده 💞 ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇 [•ღ•] @asheghaneh_halal
.. ¤🕊¤.. 🌷♡|.. میثم تمّار اینقدر از حق گفت، اینقدر از ولایت گفت که بستنش به نخل؛ دست و پاش رو قطع کردن، کوتاه نیومد، زبونش باز از گفت، تا مجبور شدن زبونشم قطع کنن.. ••ما چقدر برای و ولایت، تمّار هستیم؟! •• •• @asheghaneh_halal •• .. ¤🕊¤..
#ریحانه 📽 سـکانـس اول⬇️ دخـترک شاید نمی داند و بد حجـــابے می کند تـو کــــه می دانـــی نگـــــاه نکـــــن!😑 📽 سـکانـس دوم⬇️ پســـرک شاید نمیداند و نگـــــاه می کـــند تـــو کـه میــــدانـے خـودت را بپـوشان😌 ✍️ پے نوشـت : دخــترجان! گـناه تو نگـاه پسـر را به دنــبال دارد... و پســـرجان، نگـاه تو ترویــج مےدهد این بی حجــابی‌ها را... ✔↘هـر دوی شـــما مسـئولید!! ✔↘ 《کُلُّ أُولَٰئِکَ کَانَ عَنْهُ مَسْئُولا》 ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒ @Asheghaneh_halal ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒
🍒 🍒 ⚠️ با چه کنیم؟ 🔹فرو نشاندن حسادت کودک از طریق فشار، اجبار یا تنبیه امکان پذیر نیست❌ ✅ تفهیم و آگاهی: به کودک گفته شود که ما تو را دوست داریم و اگر به کودک دیگر بیشتر توجه می شود به خاطر کوچکی و ناتوانی اوست. ✅رعایت اعتدال: در عین توجه و محبت به کودک کوچکتر بخشی از محبت خود را متوجه کودکان دیگر کنید و از مقایسه آنها بپرهیزید. ✅محبت در تنهایی: کودک حسود را در کنار خود بگیرید، دست بر سر و رویش بکشید تا احساس کند مورد توجه است. ✅ایجاد زمینه اعتماد: به او اطمینان بدهید که از داشتن فرزندی مانند او احساس لذت می کنید. ✅ارجاع کار: کارهای کودک دیگر را در صورت تمایل به کودک حسود واگذار کنید مانند نگهداری، آرام کردن، لباس پوشاندن. ☺️👇 🍒°| @asheghaneh_halal
🍃🕌 هـرچه آمــد به سـرم•||😌 تـابه ابــد پاے شماست چـون دلـم••|💚 درگیــر معماے شماستـ 🍃🕌 @asheghaneh_halal
💕🍃 گفتے بگو ڪه با "ڪه" خوشے در نبود من<••😟 گفتم ڪسے به جز تو ندارم حسود من >••😌 ☺️💚 💕🍃 @asheghaneh_halal
°🐝| |🐝° 🙏یا امام زمان پُستَمو تُنَم اینا نپَهمَن چیتا میتُنَم این نُمَلاتَم چِلا اینگده دِلَخسانه✨ اَیان ایتالا ته فچ میتُنن خلسَم🐻 ✋باهوش من فکر میکنی وجود یه خرس تو خونه طبیعیه که کسی کاری باهات نداشته باشه😕 قشنگ معلومه چرا نمراتت درخشانه ها👌 استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 °🍼° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_هشتاد_و_سه تن ناز خانوم با غر غر چایی رو به سمت شوهرش برد و گفت: حال
💐•• 💚 بعد هم رو به سها کرد و گفت: فوری حاضر شیا، ما پایین منتظریم سها هم باشه ای گفت و فورا لباس پوشید و هر سه تا رفتند. آقا کمال و تن ناز خانوم نفس هم نگران منتظر موندند. هر سه تا توی راهروهای بخش اورژانس دنبال فاطمه میگشتند، اما خبری نبود. سها گفت: آخه این دختره کجاست؟ سهیل هم که کلافه بود با صدای گوشی به خودش اومد، گفت: تو اورژانسیم، تو کجایی؟ ... باشه بعد به سمت در خروجی رفت و به سها و کامران گفت: بیرون تو محوطه نشسته هر سه تا از در بیمارستان خارج شدند و محوطه رو بررسی کردند، هوا تاریک بود، اما روی یکی از نیمکتها فاطمه دیده میشد که براشون دست تکون میداد. سها که حسابی ذوق کرده بود فورا به سمتش دوید، سهیل و کامران هم پشت سرش راه افتادند. -الهی قربونت برم، چت شده؟ بعد هم سخت فاطمه رو بغل کرد، فاطمه آروم گفت: چیزیم نیست خوبم. اما همون جا توی آغوش سها وقتی چشمش به چشمهای سهیل افتاد سرش رو پایین انداخت، عصبانیت از چشمهای سهیل میبارید مخصوصا وقتی پای گچ گرفته فاطمه رو دیده بود. فاطمه به کامران و سهیل هم سلام کرد، اما فقط کامران جواب داد و احوال پرسی کرد ،سهیل دست به سینه ایستاده بود وفقط نگاهش میکرد. سها که فهمیده بود اوضاع خرابه فورا گفت: خوب بیا بریم خونه، الان مامان و بابا ناراحت میشن، هیچ کس چیزی نگفت، فقط کامران رو به سها کرد و گفت: بیا بریم ماشینو بیاریم تو، فاطمه خانوم با این پاش نمیتونه تا سر در بیاد. اما سها گیر داد: تو خودت برو بیار دیگه. کامران هر چقدر به سها اشاره کرد که بیاد و بذاره این دو تا تنها باشن فایده ای نداشت تا اینکه بالاخره با عصبانیت به سها گفت: بیا کارت دارم و بدون اینکه اجازه بده سها حرفی بزنه راه افتاد، سها هم که حرسش گرفته بود غر غر کنان دنبالش رفت و گفت: چیه؟ که کامران دستش رو گرفت و کشیدتش و رفتند. ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_هشتاد_و_چهار بعد هم رو به سها کرد و گفت: فوری حاضر شیا، ما پایین منت
💐•• 💚 بعد از اینکه سها و کامران رفتند، فاطمه سرش رو بالا آورد و به چشمهای سهیل که توی اون تاریکی خیلی واضحنبود نگاه کرد، حتی بی نوری هم باعث نمیشد چیزی از ترسناکی چشماش کم بشه، دوباره سرش رو پایین انداخت که سهیل گفت: -از ظهر تا الان کجا بودی؟ -همین جا توی بیمارستان بودم سهیل چند لحظه مکث کرد و دوباره گفت: اون وقت چرا الان من باید بدونم تو اینجایی؟ فاطمه که دلش نمی خواست حرف بزنه، چون میدونست اگر شروع کنه به تعریف کردن، گریه امونش نمیده چیزی نگفت. سهیل که خیلی عصبانی بود گفت: جواب بده فاطمه خیلی آروم گفت: چون نمی تونستم بهت خبر بدم.... سهیل ماتش برده بود، حرف فاطمه براش قابل درک نبود، با تعجب گفت: نمی تونستی؟! حتی نمی تونستی شماره منو به این پرستارا بدی که زنگ بزنن؟ ... خر گیر آوردی؟ فاطمه که دیگه نمیتونست جلوی گریه خودش رو بگیره آروم شروع کرد به گریه کردن، اما سهیل ادامه داد: تا به حال توی زندگیم کسی منو اینجوری خر تصور نکرده بود ... بعد هم نگاهی به پای گچ گرفته فاطمه کرد و با عصبانیت روشو برگردوند و به سمت در خروجی بیمارستان حرکت کرد، فاطمه که نه عصایی داشت و نه ویلچر، و پاشم به شدت درد میکرد، نمی تونست راه بره، همون جا نشسته بود و به رفتن سهیل نگاه میکرد. تا همین جاشم با ویلچر آورده بودنش، دلش میخواست دلیلش رو بگه، اما با یادآوری ظهر تا حالا دوباره داغون میشد. سهیل که دید فاطمه دنبالش نمیاد و همچنان سر جاش نشسته از همون دور گفت: نکنه دوست داری شبم همین جا بمونی؟ فاطمه که آروم گریه میکرد با صدای لرزون به آرامی گفت: نمیتونم راه برم ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••
[• #آقامونه😌☝️ •] 👇/• کجاست بارشی 😌\• از ابرِ مهربان صدایت!؟ ۱۴ ثانیه به عڪس☝️😍 بنگرید! ••چه تفاهم نابے داریم😉•• #حسین_منزوی/✍ #سلامتے_امام‌خامنــه‌اے_صلوات📿 #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍 #نگاره(636)📸 #ڪپے⛔️🙏 °•🍁•° @Asheghaneh_Halal
[• #صبحونه 🌤•] ☀️•• وَالْمَلَائِكَةُ يُسَبِّحُونَ بِحَمْدِ رَبِّهِمْ وَيَسْتَغْفِرُونَ لِمَنْ فِي الْأَرْضِ فرشته‌ها مدام به خدا میگن خدایا آدما رو ببخش... #قطره‌ای‌ازدریایِ‌نور🌱 +صبحت‌روبابخشیدن‌شروع‌کن.. ••☀️ [•♡•] @asheghaneh_halal
🖤🍃 🍃 🔸گاهی مزارش که میروم اتفاق‌های عجیبی می‌افتد که را حس می‌کنم، یک شب🌙 نزدیکی‌های اذان صبح خواب دیدم که حمید گفت:《 خیلی دلم برات تنگ شده💔 پاشو بیا مزار》 🔹معمولا سر مزارش میرفتم ولی آن روز صبح از خواب که بیدار شدم راهی گلزار🌷 شدم از نزدیک‌ترین مغازه به چندشاخه گل نرگس🌸 و یک جعبه خرما خریدم، می‌دانستم این شکلی راضی‌تر است👌 🔸همیشه روی رعایت تاکید داشت، سر مزار که میرم سعی می‌کنم از نزدیک‌ترین مغازه به مزارش که شهداست🌷 خرید کنم. 🔹همین که نشستم و گل‌ها را روی سنگ مزار گذاشتم آمد و با گریه😭 من را بغل کرد، هق هق گریه‌هایش امان نمیداد حرفی بزند، کمی که 🔸گفت: عکس رو توی خیابون دیدم، به شهید گفتم که من شنیدم شماها برای پول💰 رفتید، حق نیستید❌ باهات یه میزارم 🔹 فردا میام سره مزارت، اگه همسرت💞 را دیدم میفهمم که اشتباه کردم📛 اگه به حق باشی از خودت به من یه نشون میدی، برایش را که دیده بودم تعریف کردم 🔹گفتم: من معمولاً غروب‌ها میام اینجا، ولی دیشب خواست که من اول صبح بیام سرمزارش🌷، از آن به بعد با اون خانوم دوست شدم☺️، خیلی رویه زندگی‌اش عوض شد، تازه فهمیدم که دست برای نشان دادن راه خیلی بازه👌 🕊🌷 @Asheghaneh_halal 🍃 🖤🍃