•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 یه شب واسمون مهمون اومده بود
من تا اومدم اونا رسیده بودن...👨👩👧👧
بعد از سلام و علیک نشستم رو مبل😌
خواهرم واسم شربت آلبالو آورد
خیلی غلیظ بود؛ من فکر کردم چاییه☕️
اولش حسابی فوتش کردم بعد گفتم:
مامان قند نداریم!!!☺️
همه زدن زیر خنده از خجالت آب شدم😏
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 732 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
کرهیزمینازتتشکرمیکنهچون...🌍🌱
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
•𓆩💗𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
'ماهٺرین مـاٰهِ جَهانم ٺویے . ...🌙♥️
#چالش
#عشقتونمانا🥰❣
.
.
𓆩عشقتبههزاررشتهبرمابستند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💗𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_چهلوچهارم مادر مرا بغل کرد و بوسی و دوباره
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهلوپنجم
احمد کراواتش را شل کرد و پرسید:
این که خانواده من وضع مالی شون خوب باشه خوشحالت می کنه؟
به او چشم دوختم و گفتم:
نه اصلا
_ناراحتت می کنه؟
چه می گفتم.
نکند فکر کند حسودی می کنم که او چنین ثروتمند است و من در خانواده ای معمولی بوده ام.
شانه بالا انداختم و گفتم:
فرقی به حال من داره
روزی آدما با هم فرق داره.
خدا به هر کسی روزیش رو میده یکی روزیش کمه یکی زیاد.
آقاجانم میگه مال دنیا مال دنیاست. باید گذاشت و رفت.
پس کمی و زیادیش مهم نیست فقط مهمه حلال باشه و براش زحمت کشیده باشی.
میگه داشتن بد نیست ولی با داشته هات نباید دل بسوزونی و دل بشکنی
میگه نباید مال رو مال انبار کنی باید تا می تونی دست بگیری و کمکِ بقیه کنی.
احمد آه کشید و گفت:
آقاجانت راست میگه
خیلی خوب میگن
مال دنیا رو باید گذاشت و رفت
مهم اخلاق و مرام آدمه.
من خودم از تجملات و این وضع زندگی کردن بدم میاد.
دلم میخواد یه زندگی ساده و معمولی داشته باشم.
دلم میخواد ایمان تو زندگیم حرف اولو بزنه نه پول تو جیبم و خونه و ماشینم و ...
نفسش را بیرون داد و گفت:
خونه به این بزرگی واقعا برای ما زیادیه
نصف اتاقاش خالیه
ولی مادر این طور زندگی کردن رو دوست داره و آقام هم میگه خونه باید به دل زن باشه تا توش راحت باشه.
کراواتش را باز کرد و دور دستش پیچید و گفت:
پدر بزرگ مادرم از شاهزاده های قاجار بوده
همونا که به اسم وصل بودن به شاه کلی زمین و املاک بی صاحب و با صاحبو برای خودشون مصادره کردن.
از تبار این آدما بودن افتخار نداره واقعا ...
مادرم از وقتی چشم باز کرده اشرافی زندگی کرده
واسه همین آقام نمیخواد از سطح خونه پدریش چیزی کم داشته باشه.
مادرم آدم خوبیه ولی تربیتش این طوری بوده.
خود آقام هم دلش نیست این جوری زندگی کنیم ولی به خاطر مادرم ...
احمد سکوت کرد و بعد گفت:
پاشو بریم اتاق. خسته ای
از جا برخاست و دست مرا هم گرفت و بلندم کرد.
احمد تعارف کرد که قبل از او وارد اتاق شوم.
اتاقی تقریبا سه در چهار که بسیار ساده بود و با تمام خانه شان متفاوت بود.
زیلوی رنگ و رو رفته ای کف اتاق پهن بود و یک دست رختخواب و یک کمد لباس وسایل درون اتاق بود.
گوشه اتاق و روبروی در یک میز مطالعه کوچک بود که رویش پر از کتاب بود.
اتاقش سه طاقچه داشت که روی یکی از طاقچه ها آینه، شانه، شیشه های عطر و جانماز کوچکی قرار داشت.
دو طاقچه دیگر هم پر از کتاب بود.
احمد تعارف کرد بنشینم. نشستم و به پشتی گوشه اتاق تکیه زدم.
احمد کتش را در آورد و در کمدش را باز کرد تا آن را آویزان کند..
احمد در حالی که کمربندش را باز می کرد پرده جلوی در اتاق را انداخت و گفت:
چادرت رو در بیار راحت باش.
احمد شلوارش را در آورد.
از دیدنش خنده ام گرفت.
مردی که از شب قبل تا آن لحظه او را شیک و مرتب دیده بودم حالا با بیژامه روبرویم ایستاده بودم.
متوجه خنده ام شد و با خنده گفت:
دیگه همینه عروسکم بیرون اونجوری خونه این جوری
خیلی بهم میاد این جوری باشم؟
سر به زیر انداختم و خندیدم.
احمد جوراب ها و پیراهنش را هم در آورد و پیراهنش تا کرد و روی میزش گذاشت.
گره روسری ام را کمی شل کردم و به او که روبرویم نشست نگاه دوختم.
دست جلو آورد و روسری ام را از سرم برداشت و گفت:
بذار موهای قشنگت رو ببینم.
روی موهایم دست کشید و من از خجالت سر به زیر شدم.
همیشه روسری سرم بود و عادت نداشتم بی روسری باشم و حالا روسری ام در دست او بود.
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهلوششم
تمام دیشب بدون روسری بودم و آن قدری که الان معذب بودم اذیت نشده بودم.
باید عادت می کردم و با نبودن روسری ام کنار می آمدم.
باید به دل او می بودم.
او محرمم بود.
همسرم بود و بعد خدا بالاترین حق را به گردنم داشت.
به موهایم دست کشیدم و به روی احمد لبخند زدم.
احمد از جا برخاست و به سراغ کمد رفت.
بسته ای روزنامه پیچ شده بیرون آورد و به سمتم گرفت و گفت:
اینم ناقابل تقدیم به شما.
اگه بده زشته به خوبی و قشنگی خودت ببخش.
برایم هدیه گرفته بود؟
با ذوق بسته را از دستش گرفتم و تشکر کردم.
سریع روزنامه اش را پاره کردم.
برایم لباس هدیه گرفته بود لباس صورتی بلند که آستین هایش کوتاه بود و یقه نسبتا بازی داشت.
لباس زیبایی بود.
با شادی از او تشکر کردم و دوباره غرق تماشای لباس شدم.
احمد گفت:
قابل شما رو نداره عروسکم.
خوشحالم خوشت اومده.
از جا برخاست و لباس و جورابش را از روی میز برداشت و گفت:
من میرم این لباسم رو بشورم.
شمام راحت باش لباست رو عوض کن تا من بیام.
چه گفت؟
انتظار داشت امشب من این لباس با این یقه باز را بپوشم؟
از اتاق بیرون رفت و در را بست.
دو دل بودم.
به لباس چشم دوختم.
من با این لباس از خجالت آب می شدم.
لباس را برداشتم و جلوی خودم گرفتم و در آینه اتاق به خودم خیره شدم.
به پشت در اتاق رفتم.
کلید روی در بود.
در را قفل کردم و لباسم را عوض کردم.
همراه لباس جوراب های بلند کرم رنگ هم گرفته بود.
جوراب هایم را هم عوض کردم و به خودم در آینه چشم دوختم.
واقعا زیبا شده بودم اما می دانستم زیر نگاه او تاب نمی آورم و از خجالت آب می شوم.
باید خجالت هایم را کنار می گذاشتم.
شاید این خجالت کشیدن ها او را اذیت کند.
او محرم ترین آدم زندگی ام بود.
باید برای او زیبا و خوش پوش می بودم و او را از خودم راضی می کردم.
به لباسم دست کشیدم و به جنگ خجالت هایم رفتم.
موهایم را باز کردم و کمی با دست مرتب شان کردم و دوباره با گیره بستم.
نکند توقع داشت برایش آرایش هم بکنم؟
من که بلد نبودم!
او هم که خبر نداشت سرمه و ماتیک همراهم دارم.
پس به نظرم لازم نبود.
چادرم و لباسم را تا زدم و گوشه اتاق گذاشتم.
قفل در اتاق را باز کردم و سر جایم نشستم.
قلبم از هیجان به تندی می زد.
صدای قدم هایش که به اتاق نزدیک می شد را شنیدم.
در را که باز کرد از جا برخاستم.
وارد شد و پرده را کنار زد.
تا نگاهش به من افتاد مبهوت شد.
چند ثانیه حتی چند شاید دقیقه ای محو تماشایم بود و پلک هم نزد.
زیر نگاهش معذب بودم اما با لبخند به او چشم دوختم
کم کم جلو آمد و از نزدیک نگاهم کرد. مرا غرق در محبت خود کرد و از زیبایی ام تعریف کرد.
از او تشکر کردم و گفتم:
ممنون ... خیلی قشنگه و خیلی خوشحالم کردین
این لباسو کی خریدین؟
_بعد از ظهر یه سر رفتم بازار چشمم بهش افتاد خوشم اومد گفتم حتما تو تن شما قشنگ ترم میشه که همین طورم شد.
احمد رختخوابش را پهن کرد و پرسید:
خوابت میاد؟
سر جایم نشستم و گفتم:
من بعد از ظهر خوابیدم الان زیاد خوابم نمیاد.
احمد گفت:
من هر کار کردم خوابم نبرد.
همون خواب صبحی به اندازه کل عمرم شیرین و دلچسب بود و خستگی رو از تنم در کرد.
احمد در رخت خواب نشست و اشاره کرد من هم وارد رخت خواب شوم.
ترس همه وجودم را گرفت.
یاد حرف های ریحانه، مادر و خانباجی افتادم
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
امام رضا(ع)
درموردِ
نشانههای داشتنِ
عقل اجتماعی میفرمودند:
از نشانههای آن این است که
انسان، غصهها را فرو ببرد و
گرفتاریهای زندگی را تحمل کند 🍃
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
☝️ اصلا فکر نکنید بچهها ذهنشان
کاملا خالی است و دغدغه ای ندارند.
👈کودکان ممکن است دغدغه
سرما خوردگی عروسکشان🧍♀️
ترس از ترکیدن بادکنک ، خراب شدن کفش جدید تا نگرانی از مرگ مادر بزرگ را با خود یدک بکشند اما چیزی نگویند.
👈 ممکن است کوچکترین حرف
شما از نداریم"، "نیست"، "گرانی"
دنیای آنها را زیر و رو کند ولی به
شما حرفی نزنن.❌
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
❌رویاهای همسرتان را مسخره نکنید❌
حتی اگر از دیدگاه شما احمقانه
یا کودکانه به نظر برسند.🤓
به جای دلسرد کردن او،😶🌫
به شوهر خود نشان دهید که به او
اعتماد و اعتقاد دارید و قصد دارید
همه جوره در کنار او باشید🥳🥰
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•🌱 آیه های
هیچ کتابی📖
دلم را نلرزاند..😌
⃟ ⃟•✨ جز
یک نگاه🪴
عاشقانه ی تــــو..🥰
امید آذر ✍🏻
#طوفان_الاقصی | #فلسطین | #غزه
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1978»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
تلفیق دو عطر ... زندگی یعنی اینـ 😍
لبخند دو چتر ... زندگی یعنی اینـ 😊
پاییز برای عشق فصل خوبی ستـ 🍂
نقطه سر سطر ... زندگی یعنی اینـ! 👌
#امید_صباغ_نو
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
❇️ امیرالمؤمنین علی علیهالسلام:
💕همیشه با همسرت مدارا کن،
🎈و با او به نیکی همنشینی کن
🎊 تا زندگیت باصفا شود.
زندگیتون پر از عشق🎉💚
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
/♡/ دســتـ🤝ـانتـ را مےگیرمـ
/♡/ و پــ🍃ـرواز مےڪنم به رویایے
/♡/ ڪه هیچ بـــ🕊ـالے نمےخواهد
/♡/ تا تــ💖ــو همدسـت منے…
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•