حسین طاهری_۲۰۲۴_۰۶_۰۶_۰۸_۲۵_۲۸_۹۶۰.mp3
14.15M
•𓆩📼𓆪•
.
.
•• #ثمینه ••
اگه کارت لنگه اگه دستت تنگه
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان
#یا_جواد_الائمه_ادرکنی🖤
#شهادت_امام_جواد_علیه_السلام
.
.
𓆩چهعاشقانهناممراآوازمیڪنے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📼𓆪•
19.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
از کار من گره نگشاید کسی مگر
دست گره گشای تو یا باب الحوائج..
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
مـواظـب رابـطـههایقشنگتـونباشـیـد👩❤️👨🫀
غرور❌لجبازی❌بیخیالی❌
و....
بـاعـث نشه قهــربمـونیـد🥺
وقتـی بـه ایـن فکـرمیکنــی یـهروز نباشـه ناخـوداگاه چشـات خیـس میشـن نـزار ادامهدار بـشه بازممیـگم👇
👈مـواظبرابطـههایقشنگـتونباشیـد♥️
#خیلی_زود_دیر_میشه
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🥀𓆪•
.
.
•• #خادمانه ••
پرسیدند:
فرق ڪریم با جواد در چیست؟
فرمودند: از شخص ڪریم همینکه
درخواست کنید به شما عنایت
میکند ولی «جواد» خود به دنبال
سائل میگردد تا به او عطا کند(:
#امام_جواد🖤
.
.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🥀𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_چهارصدوپنجاهودوم سر کوچه آقاجان که توقف کرد
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصدوپنجاهوسوم
چند روزی در بستر بیماری افتادم.
تب داشتم و همه وجودم در تب می سوخت.
بیش از همه دلم می سوخت.
بابت بی خبری از آقاجان و حاج علی.
بابت این که نمی دانستم آیا الان باید عزادار از دست دادن احمد باشم یا هم چنان امیدوار باشم و برای دیدن دوباره اش دعا کنم و شوق داشته باشم.
دیگر نمی دانستم باید چه کار کنم.
ترجیح می دادم در تب بسوزم و در خواب و بی خبری به سر برم.
سر پا شدنم مصادف با پایان تحصن در بیمارستان شاه رضا شد.
محمد علی و محمد امین که تازه از تحصن برگشته بودند همراه محمد برادر احمد در جست و جوی آقاجان و حاج علی بر آمدند.
بعد از چند روز بالاخره خبر دار شدیم آقاجان و حاج علی توسط ساواک بازداشت شده اند و معلوم نیست کی دوباره بتوانیم آن ها را ببینیم.
روز های به شدت سخت و بدی برای هر دو خانواده بود.
هیچ کس حال خوشی نداشت.
هیچ کس نمی دانست چگونه دیگری را دلداری دهد.
در آن روزها ترجیح دادم به جای ماندن در خانه آقاجان به خانه حاج علی بروم و پیش زینب و حمید باشم.
این دو بچه بیش از هر زمان دیگری به محبت و توجه نیاز داشتند ولی کسی را نداشتند.
مادرشان که از دنیا رفته بود، از سرنوشت پدر و برادرشان خبری نبود، زکیه که هم چنان در سفر بود و برنگشته بود، محمد برادرشان هم در جستجوی خبری از احمد و راهی برای آزادی حاج علی بود و وقتی نمی کرد به حال این دو بچه رسیدگی کند.
بودن من در کنار زینب و حمید برای روحیه هر سه مان خوب بود.
آن قدری که دلم برای زینب و حمید می سوخت و نگران شان بودم نگران
آینده علیرضا نبودم.
شب که می شد وقت خواب زینب سر روی پایم می گذاشت و می خوابید.
حرفی نمی زد گله و شکایتی نمی کرد ولی همیشه از اشک چشمش نمی را روی لباسم حس می کردم.
حمید که تنها 9 سال داشت برای مراعات محرم و نامحرمی زیاد نزدیکم نمی شد
بافاصله کمی از زینب بالشت می گذاشت و می خوابید و سعی می کرد مرا دلداری دهد.
چقدر این مدت این پسر عوض شده بود.
با وجود سن کمی که داشت تمام تلاشش را می کرد برای من، زینب و علیرضا پشت و پناه باشد.
پسری که تا چند ماه پیش جز تیله بازی در کوچه، بالا رفتن از دیوار و درخت و شکار گنجشک و پرنده ها کار دیگری نداشت، پر از شور و شیطنت و نشاط بود و کسی حریفش نمی شد حالا دیگر کودکی و شورش را کنار گذاشته بود و مانند یک مرد کامل رفتار می کرد.
نیمه دی ماه بود که بالاخره آقاجان و حاج علی آزاد شدند.
رژیم برای آرام کردن مردم هر از چند گاهی زندانیان سیاسی را آزاد می کرد و بالاخره بعد از حدود سه هفته آقاجان و حاج علی برگشتند.
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید بروجردی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصدوپنجاهوچهارم
من در خانه حاج علی بودم و نمی دانستم برای دیدن آن ها باید همان جا بمانم یا به خانه آقا جان بروم.
زینب و حمید هم شوق و ذوق فراوانی داشتند و دم در به انتظار حاج علی ایستاده بودند.
هرچند به خاطر آزادی آقاجان و حاج علی خوشحال بودم اما ته دلم دوست داشتم آزادی احمد را به چشم می دیدم.
همه چیز را سرنوشتم را به خدا سپرده بودم اما همه وجودم تمنای به خدا شده بود که کاش همراه آقاجان و حاج علی احمد هم برگردد.
آرزویی که از نظر همه محال بود چون هیچ جا خبری از احمد و سرنوشتش نبود ولی برای خدا کاری نداشت محال و غیر ممکن را ممکن کند.
با همین آرزوی محالی که در دل داشتم موهایم را شانه زدم و بهترین روسری و لباسم را پوشیدم.
لباس نویی بر تن علیرضا کردم و چادر پوشیده به حیاط رفتم.
زینب که بی قرار بود گفت:
چرا نمیان؟
به رویش لبخند زدم و گفتم:
معلوم نیست کی بیان.
هر وقت بیان میان توی خونه. هوا سرده بیایین بریم تو منتظر بمونیم
زینب سر بالا انداخت و گفت:
دوست دارم وقتی بابام میاد بدوم برم استقبالش دلم براش یه ذره شده
رو به سمت من کرد و پرسید:
به نظرت داداش احمد هم آزاد می کنن؟
نمی دانستم چه جوابی بدهم. سکوت کردم که گفت:
خدا کنه داداش احمد هم همراه آقاجان بیاد.
دلم براش یک ذره شده
داداش احمد که بیاد همه غم و غصه ها از دل مون میره
نگاه از زینب گرفتم تا اشکی که در چشمم می جوشید را نبیند.
نگاهم را به آسمان دوختم و در دل به خدا التماس کردم:
خدایا چی میشه به خاطر دل این دختر معجزه کنی؟
با صدای در زینب و حمید به سمت در دویدند و من هم آهسته پشت سرشان به راه افتادم.
با باز شدن در و آن چه که دیدم سر جایم خشکم زد.
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید شیدا صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
به جوادش یکی قسم دادم
و از آن پس رضا نجاتم داد..
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
•• #آقامونه ••
﮼𖡼 بر اوج محبت علی اوجی نیست👌
در بحر، بجز کرامتش موجی نیست🌊
﮼𖡼 در کل ممالک و مذاهب به جهان🌍
مانند علی و فاطمه زوجی نیست🌹
سعدی /✍
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•🇮🇷 #جهش_تولید_با_مشارکت_مردم
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1389»
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
صـبح نو تنها بـراے تو آغاز شـدهست 🍰
و تو باید در تمام آن لبخـند بزنـے :)
بـہ این کـہ دیروز چـہ اتفاقی افتاده
فکـر نکـن🌱
چـون امروز یـڪ روز کاملاً جدیـد است
از امـروزت نهایت استفـاده را ببر 🌼
با آرزوے یـهــ صبـح بسیـارخوب براۍ تو 🤍💛
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
پیامبر مهربانے ﷺ :
آنڪه نســ👈🏻ـبت به دوسـ💚ـتِخـود
محــبتـ😍ــی داشتہ بـ👀ـاشد و او را
باخبـ🤫ـر نکند،به او خیانـ🥺ـت
ڪرده است!
#کنزالعمال9:25
#معطلیچرابگوبهش؟😉
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
ما رسم داریم، قبل از بله دادن
پنج دانگ زمین به اسم عروس کنین 😎
ما رسممونه دوماد، بار اول که خونهی
خالهی عروس میره، یه گوسفند قربونیش کنن 😊
توی رسم ما اگه . . . 😡🔫
🔔 خوبه بدونیم
رسم و رسوم برای
#ازدواج ، سه گروهند:
🌸 یه گروه از دین و فرهنگ ما میاد:
مثلا: ولیمه دادن
🌸 یه گروه نسبتی با دین نداره،
اما مخالف هم نیست؛ مثلا حنابندون
🌸 یه گروه هم کاملا مخالف دین و فرهنگه؛
مثل خیلی از ریخت و پاشهایی که
مصداق واقعی اسرافه 🍃
اگه رسم و رسومی
شامل مورد سومه، که
⚡باید حتما باهاش مقابله بشه
اما
اگه رسم و رسومی
💜 شامل دوتای اوّل میشه،
انجام دادنش خوبه، اما بهتره اگه
همونها رو هم با هزینهی
#کمتر انجام بدیم
مثلا چقد خوبه
اگه 🍗 وقت ولیمه دادن
خرجها رو پایینتر بیاریم و بهجاش
حواسمون به فامیل یا آدمهای
کمدرآمدتر هم باشه . . . 💚
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
قدّ و بالاے #علـے
از چشم #زهرا دیدنیست💚
واے، وقتے مےرسد دریا به دریا دیدنیست ...💖
و عشـ♡ـق
از شما مےآموزد
حلاوتِ دلدادگے و یکے شدن را ...♥️
#حضرتزهراوحضرتعلے💕
#ازدواج_آسمانے💐
#روز_عشق
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•