◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
انتخـــاب تـــو😌
بهتــــریــن انتخــــاب قلبــــ💙ـــم بـــود😍
#توفقط_مال_خودمے😍😘
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
«💕» «🤩» #چالش_همسفرانه #مختص_عشق_حلالم . . ↩️شرڪت ڪننده: شماره 8⃣3⃣ من اینجام همسر آینده 😬✋ زو
«💕»
«🤩» #چالش_همسفرانه
#مختص_عشق_حلالم
.
.
↩️شرڪت ڪننده:
شماره 9⃣3⃣
قشنگی های آینده😬😍
.
.
چالش قشنگمون فراموش نشه☺️🎀
جایزه هم داره ها😉🎁
آیدی خـادم چالش 👇🏻
🆔 : @BanoyDameshgh
«🏃🏻♀» #بدوجانمونیازچالش👇🏻
«💕» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_شصت ] ماشین را توی همان کوچه ی قبل از مسجد،
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_شصت_ویکم ]
سکوتی که بر مسجد حاکم شده بود بین بافت های تنم رسوخ می کرد و حسی وصف ناشدنی به من تزریق می کرد. کنار حاج رسول نشسته بودم و از روی قرآن آیاتی را که مردی جوان تلاوت می کرد، نگاه می کردم. بعد از ختم، محمدرضا به سمت حاجی آمد و به او کمک کرد که از مسجد بیرونش ببرد و روی ویلچر بنشاند.
_ حسام بیا... با هم برمی گردیم خونه.
محمدرضا نگاهی به من کرد و گفت:
_ حاج خانوم و حوریا خانوم نیستن، خودم همراهتون میام
_ دستت درد نکنه محمدجان. با حسام کمی حرف دارم.
دسته های ویلچر را گرفتم و بی صدا از کنار محمدرضا گذشتم و ویلچر حاجی را حرکت دادم.
_ هر حرفی داری بگو. میشنوم.
نمی دانستم چه بگویم و از کجا شروع کنم. به سختی سر بحث را باز کردم.
_ من... از بچگی چیز زیادی در خاطرم نیست جز خاطراتی از پدر و مادرم که خوش بودم باهاشون و خیلی زود تنهام گذاشتن. وسط زلزله بم داغ جفتشون به دلم موند و مادربزرگم شد همه ی کسم. هفده هجده ساله بودم که مادربزرگمم عمرشونو دادن به شما و من موندم تنهاتر از قبل. علاقه و رو حیه ای برام نمونده بود که درسم رو ادامه بدم و به همون دیپلم اکتفا کردم. پدرم پزشک بودن و بعد از فوت عمه م و خانواده ش و پدر مرحومم، تنها وارث پدر و مادربزرگم شدم و الان از مال و دارایی چیزی کم ندارم. خونه ی پدرم و منزل مادربزرگم رو دارم اما بنا به دلتنگی و تنهایی، نتونستم اونجا زندگی کنم و اجاره شون دادم و خودمم بخاطر تنوع، هر سال توی یه محله جدید خونه گرفتم. از وقتی تصمیم گرفتم یه شغلی برای خودم انتخاب کنم، اون مغازه ی توی پاساژ رو خریدم و بر حسب علاقه م به کار ورزشی، توی این زمینه فعالیت کردم و راضی ام. اینا رو توضیح دادم که بدونید ظاهر زندگیم چیه... اما باطن...
سکوت کردم. خیالم راحت بود پشت ویلچر ایستاده بودم و ویلچر را می راندم و چشمم به نگاه تأسف بار حاجی نمی افتاد.
_ یه بار خواستم تعریف کنم گفتید کشیش نیستید اما... اما حالا که پای حوریا خانوم به بحثمون باز شده... بعنوان پدرشون، این حق رو دارید از خواستگار دخترتون مطلع بشید. من... پیشینه خیلی خوبی ندارم. از زور تنهایی و به بهونه سرگرمی جاهای زیادی رفتم و مجالس... یعنی چطور بگم... جاهایی رفتم که یه پسر یا یه دختری که از نظر اخلاقی سالم باشن، نمیرن... که نتیجه ش میشه برخورد اون دختر توی رستوران و... فقط خیالتونو راحت کنم، تا به حال با هیچ دختری در ارتباط نبودم و شاید باورتون نشه که حوریا خانوم... اولین دختریه که به قلبم اومده و یا اصلا به خودم اجازه دادم درمورد اولین جنس مؤنث زندگیم فکر کنم و برای زندگی... میخوامشون.
ایستادم... به خودم جرأت دادم رو به روی حاجی بایستم و رودررو با او صحبت کنم. هیچ حس خاصی جز احترام و سکوت در چهره اش نمی دیدم. زانو زدم و جلوی ویلچر نشستم و سرم را پایین انداختم.
_ حاجی... من به گفته ی شما عمل کردم و یه توبه جانانه کردم. سعی هم در جبران دارم. از این نوع زندگی و لاقیدی و تنهایی و هرز رفتن، خسته شده بودم. خدا بهم رحم کرد و شما رو سر راهم گذاشت. من هیچ کس رو نداشتم راهنمای زندگیم بشه و خودمم بنا به شرایطم پیگیر درست و غلط زندگیم نشدم. پارتی های شبونه و ... چطور بگم... من الان بیشتر از چهل روزه که از همه چی پاکم. چه پارتی رفتن ها... چه... مشروب خوردنا... پاکم و نمازمو میخونم و امروزم برای اولین بار روزه مو گرفتم و به غیر از لطف خدا مدیون شما هستم تا ابد. من... بهتون حق میدم اگه همین الان هم یه سیلی بهم بزنید و بگید دور از جون حوریا خانوم، نعش دخترتونم روی دوش امثال من نمیذارید... اما...
کف دستم را جلو آوردم و اشاره دادم:
_ من صاف و بی ریا اومدم جلو و شرایطم رو براتون توضیح دادم و خواسته مو گفتم. هر چی هم بگید بنا به احترامم به شما و خانواده تون، علی رغم غمی که تو دلم میشینه و شکست روحی که بهم وارد میشه بهتون احترام میذارم و یه چشم و... خدانگهدار. من پنج تن رو واسطه قرار دادم برای قبولی توبه و رسیدنم به حوریا خانوم.
حاجی ساکت و متفکر، به انتهای کوچه زل زده بود. آرام چرخ ویلچر را به حرکت درآورد و مجبورم کرد از سر راهش بلند شوم. قلبم از جا کنده شد. کوهی از ناامیدی روی سرم خراب شد. نزدیک خانه که رسید بدون اینکه رویش را برگرداند گفت، باهات تماس می گیرم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_شصت_ویکم ] سکوتی که بر مسجد حاکم شده بود بی
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_شصت_ودوم ]
گاهی می خندیدم و گاهی نگرانی به جانم می نشست. عین مرغ سر کنده می آمدم و می رفتم و قرار نداشتم. بارها لیوان آب را پر کردم و یادم می آمد روزه ام و سردرگم با گلویی خشک خودم را روی مبل می انداختم. اگر حوریا را از دست می دادم، نمی دانم چه بر سر روحیه و یا حتی زندگی ام می آمد. از استرس مغازه هم نرفتم. نزدیک غروب بود که بیرون رفتم. هم برای پیاده روی و هم برای افطار و شام. گرسنه بودم اما از نگرانی میلی به چیزی نداشتم. در حین پیاده روی زن و مردی بسته های غذا را پخش می کردند و یک بسته هم به من دادند. گفتند نذری است و اگر روزه هستم روزه ام را با نذری آنها افطار کنم. نزدیک پارک بودم و از مسجد دور شده بودم و صدای اذان را نمی شنیدم. از سوپرمارکت کنار پارک که تلویزیونش روشن بود پرسیدم اذان داده یا نه. اذان داده بود. بطری آب معدنی را خریدم و روی یکی از صندلی های پارک نشستم و مشغول خوردن شدم. بعد از نماز به معبد همیشگی رفتم و نگاه منتظرم را به خانه ی حاج رسول دوختم. از عاقبت درخواستم هیچ تصوری نداشتم و حتی نمی توانستم برای خودم رویاپردازی کنم. اگر حاج رسول جواب منفی می داد یا حوریا مرا به همسری قبول نمی کرد نمی دانم آینده ام به کجا می کشید. تمام طول شب را نخوابیدم. حتی یادم رفت سحری بخورم. با صدای اذان صبح که از مسجد پخش شد و به عمق کوچه ها سرک کشید، متوجه شدم روزه ی روز دوم شروع شد. وضو گرفتم و نمازم را خواندم و روی کاناپه دراز کشیدم و خوابم برد. با صدای گوشی ام و سردرد بدی که داشتم از خواب پریدم. حاج رسول بود. با عجله جواب دادم.
_ جانم حاجی... سلام.
_ سلام آقا حسام. خوابی؟
_ بله حاج رسول. خواب موندم. تا نماز صبح خوابم نبرد.
_ به نماز جماعت که نرسیدی. می تونی به ختم قرآن خودتو برسونی؟
به ساعت نگاه کردم. باورم نشد تا این ساعت خوابم برده باشد. خداحافظی کردم و تماس را قطع کردم و با عجله خودم را به مسجد رساندم. ختم قرآن شروع شده بود. آخرین ردیف نشسته بودم و نگاهم سمت محمدرضا کشیده شد که جای دیروز من، در کنار حاج رسول نشسته بود. بعد از مراسم به سمت حاج رسول رفتم و به اجبار با محمدرضا هم دست دادم و احوالپرسی کردم. محمدرضا خنده ای کرد و گفت:
_ چه خوب شد اومدی آقا حسام. حالا که دوست حاج رسول هستید، امشب من می خوام به همراه خانواده م بریم خونه ی حاج رسول. اگه حاجی موافق باشن، می خوام شما هم باشی و ازت دعوت کنم افطار بیای خونه ی حاج رسول.
به وضوح ناراحتی را در چهره ی حاج رسول دیدم. اما خویشتن داری کرد و گفت:
_ حسام مختاره اما فکر می کنم خانواده تو معذب باشن. حسام رو ندیدن تا حالا...
_ مشکلی نیست حاجی... آشنا میشن. میای آقا حسام؟
نمی دانستم چه بگویم. از طرفی نمی خواستم جلوی این پسر کم بیاورم و از طرف دیگر، رفتار حاج رسول مرا منع می کرد از قبول این دعوت که پر از ابهام بود.
_ منتظرتم آقاحسام. رومو زمین ننداز. قبل از اذان مغرب خونه حاج رسول باشی حتما.
بدون اینکه منتظر جواب من باشد گفت:
_ حاجی اگه اجازه بدید من برم. کلی کار دارم. با اجازه.
و من و حاج رسول را ترک کرد. صدای حوریا تمام روح و جسمم را منعطف کرد به سمت جهتی که حوریا ایستاده بود. با چند دختر هم سن و سال خود حرف می زد. شاد و پر طراوت و صمیمی با لبخندی زیبا... چیزی که متفاوت از سر به زیر انداخته و چهره ی خالی از احساس و نگاه محجوبش بود. انگار نگاهم زیادی طول کشیده بود که حاج رسول از کنارم گذشت و گفت:
_ فعلا خداحافظ پسر خوب.
خجالت زده و دسپاچه خداحافظی کردم و به سمت آپارتمانم سرازیر شدم
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
و بگوینـد که
مهمان زِ خراسان
داری!
📷ج.بهنـام
#گوشیتونـوبچرخونیـد
◦「🕊」 حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
عاشقانه های حلال C᭄
«💕» «🤩» #چالش_همسفرانه #مختص_عشق_حلالم . . ↩️شرڪت ڪننده: شماره 9⃣3⃣ قشنگی های آینده😬😍 . . چا
«💕»
«🤩» #چالش_همسفرانه
#مختص_عشق_حلالم
.
.
↩️شرڪت ڪننده:
شماره 0⃣4⃣
شیرینے زندگے مـن😌💙
.
.
چالش قشنگمون فراموش نشه☺️🎀
جایزه هم داره ها😉🎁
آیدی خـادم چالش 👇🏻
🆔 : @BanoyDameshgh
«🏃🏻♀» #بدوجانمونیازچالش👇🏻
«💕» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
.
.
بیه بنده تاراته بازم 🥋
حایا دُُیستہ ممیتونم
بلن سم لدت بزنم😬
اما متونم آشدال بریزم
تو تسه رگیبم 😝
🏷● #نےنے_لغت↓
اندڪے توجه و تمرڪز برای خودتون خوبه😁
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
[ متن #دردونه ]
براي موفقيت فرزندتان👶🏻
در ورزش🏆 :
🍃 به جاي گفتن «تو ذاتا ورزشڪاري»
بگوييد «تمرينات واقعا تو را بهتر ڪرده است»
🍃بهجاي پرسوجوي اينکه آيا «برنده شدي»
🍃بپرسيد «آيا همه تلاشت را ڪردي؟»
🍃 استعداد ژنتيڪي رشد پيدا ميڪند، مگر اينڪه طرز تفڪر شما به سمت موفقيت برود و رشد يابد.✌️
.
.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
◗┋ #همسفرانه 💑┋◖
.
.
ازش پرسیدم :
«راز اینڪہ ۶۴ سال از ازدواجتون مےگذره چیه؟»
خانومہ گفت :
|🤭| اونجاهایے ڪہ دعوامون خیلے بالا مےگرفت
|😡| تو اوج عصبانیت یه نفس عمیق مےکشید
|😌| می گفت «حیف ڪہ دوستت دارم ...!»
بعدم تموم میشد، همین:)
#همینقدرقشنگ 😉❤️
.
.
◗┋😋┋◖ #ٺـــــو چنان ،
در دلِمنرفتہ،ڪہجان، در بدنۍ👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
|. 🍁'|
|' #آقامونه .|
.
.
😍}• ـچهره بنما دلبرا
ـتا جان برافشانم😌
ـچو شمع🕯
#حافظ /✍
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1634»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.🍁'|
∫°🍁.∫
∫° #صبحونه .∫
.
.
چشم ڪه مےگشایے •|👀|•
به تو لبخند مےزند زندگے •|☺️|•
امروز خوشےهایتــ را شڪوفا ڪن•|😇🌸✨|•
🖐سلاااااااااااااااااااامـ
صبحتون بعشقـ🌹🍃
.
.
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍁.∫
≈|🌸|≈
≈|#پابوس |≈
امام حـسـین «علیہ السلام»:
💞لَعَمْرُڪ اِنِّنے لَاُحِـبُّ دارا
تَحُـلُّ بها سڪینةُ و الـربـابُ
اُحـبِّهما وَ اَبْدُلُ جُلَّ حالی
وَ لَیْسَ لِلاَئمی فیها عِتابُ💞
🍃«به جان تو سوگند! من خانه اے را دوست دارم ڪه سڪینه و رباب در آن باشـند.
آنها را دوست دارم و تمامی دارایے ام را به پای آنها مے ریزم و هیچ ڪس نباید در این باره با من سـخنے بگـوید.»🍃
✍ ـ انساب الاشراف، جـ۱ـ، صـ۱۹۵ـ
.
.
≈|💓|≈جانےدوبارهبردار،
با ما بیا بہ پابــوس👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
≈|🌸|≈
◦≼☔️≽◦
◦≼ #مجردانه 💜≽◦
.
.
{🙃} مثل هر روز نشستم سر میزی که فقط
{☕️} خستگی های منُ، چایُ،کسی هست که نیست
#الایاایهاالساقی 🐣💚
.
.
◦≼🍬≽◦ زنده دلها میشوند از ؏شق، مست👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◦≼☔️≽◦
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
{💔} وقتۍ نبود، وقتۍ منطقہ بود و مدتها مۍشد ڪہ من و بچہها نمۍدیدمش، دلم مۍگرفت.
{🥀} توے خیابان زنها و مــردها را مۍدیدم ڪہ دست در دست هم راه مۍروند، غصہام مۍشد. زن، شوهــر مۍخواهد بالاے ســرش باشد.
{🤨} مۍگفتم: «تو اصلا مۍخواستۍ این ڪاره بشوۍ چرا آمدۍ مـرا گرفتۍ؟»
مۍگفت: «پس ما بایــد بۍ زن مۍماندیم»
{💞} مۍگفتم: «اگر سر تو نخواهــم نق بزنم پس باید سر چہ ڪسۍ بزنم؟»
مۍگفت: «اشڪال ندارد ولۍ ڪاری نڪن اجــر زحمتهایت را ڪم ڪنۍ، اصلا پشت پــرده همہ این ڪارهاۍ من بودن توست ڪہ قــدمهایم را محڪمتر مۍڪند.»
{💐} نمۍگذاشت اخــمم باقۍ بماند.
ڪارۍ مۍڪرد ڪہ بخنــدم و آن وقت همہ مشڪلاتم تمــام مۍشد.
🌷شهید دفاع مقدس #عباس_بابائی
.
.
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•[ #خادمانه🇮🇷 ]•
کلیپ تولیدی از کانال عاشقانههای حلال✌️
کاری از مجموعهی تشکیلات فانوس🇮🇷
🎙من یڪ فانوسےام✌️
برایِ ایران
برایِتیمملیفوتبالایرانツ
یک.. دو.. سه..
صدا میاد؟!
من یک دهه نودی ام😇
من یک دهه هشتادی ام😍
من یک دهه هفتادی ام✌️
🌸ببینید و در انتشار سهیم باشید✋
ڪاری از:
#خادمان_پشت_صحنه
#برای_ایران #ملت_ایران
#تیم_ملی_ایران
#من_یک_فانوسی_ام
کانالهاے مجموعه فانوس را دنبال کنید:👇
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
Eitaa.com/Rasad_Nama
دوباره اجازه دادی اومدم_۲۰۲۲_۰۵_۱۱_۱۶_۴۷_۲۰_۷۰۰.mp3
6.95M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
#کربلایی_حسن_عطایی🎙
بِدآنیـدکِہشھـٰآدَت
مَـرگنیست؛رسآلتاست..'!
رَفتـننیست؛جآودانِہمـٰاندَناست..'!
جآندادننیست؛بَلکِہجآنیـافتناست..(:🖐🏿'!
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
#خادمانه
رمان ازسوریه تا منا🌸👇
https://eitaa.com/heiyat_majazi/50883
رمان توبهی نصوح🌸👇
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal/57509
رمان نقاب ابلیس🌸👇
https://eitaa.com/rasad_nama/25563
عاشقانه های حلال C᭄
«💕» «🤩» #چالش_همسفرانه #مختص_عشق_حلالم . . ↩️شرڪت ڪننده: شماره 0⃣4⃣ شیرینے زندگے مـن😌💙 . . چ
«💕»
«🤩» #چالش_همسفرانه
#مختص_عشق_حلالم
.
.
↩️شرڪت ڪننده:
شماره 1⃣4⃣
آرامـشم:)
.
.
چالش قشنگمون فراموش نشه☺️🎀
جایزه هم داره ها😉🎁
آیدی خـادم چالش 👇🏻
🆔 : @BanoyDameshgh
«🏃🏻♀» #بدوجانمونیازچالش👇🏻
«💕» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_شصت_ودوم ] گاهی می خندیدم و گاهی نگرانی به ج
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_شصت_وسوم ]
دلم آشوب بود. با اینکه هر لحظه و هر دقیقه دوست داشتم جایی باشم که حوریا هم هست و او را ببینم و از وجود و حضور آرام او آرامش بگیرم، اما دلم نمی خواست امشب به دعوت محمدرضا به آنجا بروم که نمیدانم چه رازی در صمیمیت مشکوک او نهفته بود. فقط نوع خداحافظی حاج رسول وادارم کرد لباس بپوشم و آماده ی رفتن شوم. اگر صلاح می دانست می گفت حسام نیا یا بهتر است نیایی. حمام رفتم و موهایم را سشوار کشیدم و لباس رسمی تری پوشیدم که مناسب یک جمع خانوادگی باشد. شلوار مشکی و پیراهن خاکستری ساده که کمی آستینش را تا زدم و ساعت مشکی ام را به مچم بستم. هنوز دلم آشوب بود اما باید حفظ ظاهر می کردم و با رفتاری معقولانه و مردانه که در ناخودآگاهم نهفته بود، به جمعشان می پیوستم. جعبه ی زولبیا بامیه را از قنادی گرفتم و راهی شدم. ماشین محمدرضا جلوی درب حیاط پارک شده بود، یک لحظه بدنم یخ زد و یاد آن شب افتادم که از روی بالکن می دیدم محمدرضا و خانواده اش با سبد گل، وارد خانه ی حاجی شده بود. به قول حوریا همان سبد گل ملاقاتی ساده. صدای ربنای قبل از اذان از مسجد بلند شده بود که با چند نفس عمیق، بوی اقاقیا را توی ریه هایم کشیدم و زنگ را زدم. بازهم بدون پیچیدن صدایی در آیفون، درب را زدند. آرام وارد حیاط شدم. چراغ های حیاط روشن بود. گوشه ی ایوان چند جفت کفش مردانه و زنانه مرتب شده بود. انگار بقیه آمده بودند. حاج خانوم به استقبالم آمد و پاکت زولبیا را از دستم گرفت. وارد حال که شدم و محمدرضا را در همان کت و شلوار آن روز دیدم، ناخودآگاه مشتم گره شد. به سمت بقیه رفتم که دور سفره ی افطار نشسته بودند و با دیدن من، برخاستند. محمدرضا و یک دختر نوجوان و مادر و پدرش. صدای اذان بلند شد. صدای حاج رسول هم قاطی اذان...
_ حسام جان بیا اینجا بشین.
و به سمت راست خودش اشاره کرد. آنقدر حس سردرگمی داشتم و برای اولین بار چنان معذب بودم که حتی حوریا را فراموش کردم. وقتی توی قاب آشپزخانه با سینی چای و شیرداغ به جمعمان پیوست و محجوبانه و با نگاهی نامفهوم، احوالپرسی کرد، تازه چشمم به دیدارش روشن شد. چادر رنگی متفاوتی که پوشیده بود، با آن روسری براق صدفی بیشتر به دلم استرس آمد و نتوانستم نگاهم را مثل همیشه با آرامش به چهره اش بدوزم. سر به زیر به دعایی که حاج رسول به آن دعای افطار گفت و قرائت کرد، گوش دادم و خرما را روی زبان تلخ و خشکم له کردم. بعد از افطار چند بشقاب را از سفره بلند کردم و روی اپن گذاشتم و تازه متوجه سبد گل جدید روی اپن شدم. نگاهم بین دو سبد گل چرخید و یک آن متوجه ابهام دعوت حسام شدم و نگاه نگرانم توی نگاه شرمگین حوریا گم شد. اصلا نمی دانم گوشه ی اتاق حاج رسول چطور نمازم را خواندم اما دوست داشتم همین الان این محیط را ترک کنم و حرف هایی که انتظار شنیدنش را داشتم، نشنوم. انگار به قفسی فلزی حبس شده بودم که توی یک سردخانه ی قطبی، رها شده بود. تمام تنم خیس از عرقی سرد شده بود و دست هایم یخ زده بودند. مثل کودکی بی پناه گوشه مبل کنار حاجی کز کردم و سعی می کردم به محمدرضا، حتی نگاه نکنم که چشمم به آن کج خند پیروزمندانه ی گوشه ی لبش نیفتد. خانم ها توی آشپزخانه تدارک شام را سروسامان می دادند و مردها گرم صحبت بودند.
_ کارگر اون مغازه هستید؟
محمدرضا بود. انگار نمایش شروع شده بود. او که مراتعقیب کرده بود و مرا شناخته بود چرا اینطور حرف می زد؟! سکوت کردم.
_ مغازه خیلی دور نیست به محل زندگیتون؟ سخته... اونم بدون ماشین.
چه می گفت؟! تمام افکارم را جمع کردم که متوجه شوم او چه وقت مرا تعقیب کرده که یاد چند روزی افتادم که عروسکم برای تعمیر جای لگد های ساناز و آن غول همراهش، تعمیرگاه بود و من ماشین نداشتم. حاجی به ظاهر، تمام حواسش به حرف های پدر محمدرضا بود اما بین حرف ها و سکوتش، نیم نگاهی به من و محمدرضا هم می انداخت. دوست نداشتم سوالات مغرضانه ی محمدرضا را با دروغ جواب دهم. ترجیح دادم سکوت کنم و فکر کند در برابرش کم آورده ام. سفره این بار برای صرف شام پهن شد. دلم را توی مشتم گرفتم و سعی کردم میان این جمع و نگاه کنجکاوانه ی محمدرضا، چشمم به سمت حوریای نازنینم... نچرخد و او را معذب این جمع نکنم. بعد از صرف شام، دوست داشتم بهانه ای جور کنم و از آن محیط و دعوت توطئه وار فرار کنم. صدای شکستن ظرفی از سمت آشپزخانه سکوتی اجباری بر محیط انداخت و همه ی نگاه ها معطوف آشپزخانه ای شد که حوریای من... در حین جمع کردن خرده شیشه ها دستی به روسری و چادرش می کشید و با حالتی استرسی، بی اراده آنها را مرتب می کرد. انگار او هم از حضور من در این جمع راضی نبود. به داد حوریا رسیدم و از جایم بلند شدم و او را از نگاه های اضافی که توی آشپزخانه را پر کرده بودند، نجات دادم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_شصت_وسوم ] دلم آشوب بود. با اینکه هر لحظه و
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_شصت_وچهارم ]
همه متوجه من شدندکه دستم رابه سمت حاجی دراز کردم وگفتم:
_ اگه اجازه بدیدمن رفع زحمت می کنم. بابت پذیرایی تون ممنونم.
حاجی دستم راگرفت وتاخواست جوابم رابدهد، محمدرضاگفت:
_ شمابه دعوت من اومدی اینجا. دوست صمیمی حاجی هم که هستی. پس تعارف نکن وبشین. یکی دوساعت دیگه، همه باهم رفع زحمت می کنیم.
_ جمعتون خانوادگیه. منم تاالآن لذت بردم ازحضورتون. بخصوص پدربزرگوارشما. اماترجیح میدم دیگه رفع زحمت کنم.
_ من که ناراحت میشم. مطمئنم حاجی هم دوست ندارن این ساعت برین. بشین آقاحسام.
نگاه عصبی ام روی چهره ی حاج رسول چرخیدودستم ازدست اورهاشدوآرام سرجایم نشستم. « خدایااین چه عذابیه؟ من تحمل هرحرفی روندارم چه برسه به اینکه جلوی چشم من، ازحوریا خواستگاری کنن... کمکم کن » سینی چای روبه رویم قرارگرفت. انگارصدای نفس اش رامی شنیدم. دستش رامحکم به سینی گرفته بودونگاهش به استکان های چای دوخته شده بود. آخ که چقدر محجوب بودی توحوریا... دوفنجان چای برداشتم وخواستم حال محمدرضارابگیرم. یک فنجان جلوی دست محمدرضاگذاشتم ویکی برای خودم. حوریاازجمع مردانه رفت وچای رابه مادرش تعارف کرد. به وضوح رگ های کنارچشم محمدرضارادیدم که بیرون زدوحاله ای قرمزرنگ صورتش رارنگ به رنگ کرد. اماخنکی دلم ازشیطنتی که کرده بودم چندان طول نکشیدکه پدرمحمدرضاگفت:
_ حاج خانوم دورنگیرید. بیایدهمین جا روی مبل دورهم بشینیم. انگاریادتون رفته چرااینجاییم.
دلم فروریخت وانگار رنگم پرید. لبخندبر لب محمدرضاآمد. خانم ها روی مبل مستقرشدندوحوریابازهم به آشپزخانه پناه برد. پدرمحمدرضادوباره گفت:
_ حوریاجان شماهم تشریف بیار. بایدحضور داشته باشی.
همانطورکه بی صدا رفته بود، بی صدا بازگشت وروی آخرین مبلی که خالی مانده بودآرام نشست. جایی درست روبه روی من...
_ شماکه می دونیددلیل جمع شدنمون چیه حاج رسول. مدتهاست من منتظراین فرصت بودم که این قضیه به حالت رسمی پیش بره. الحمدلله هردوخانواده بالغ بربیست ساله همدیگه رو می شناسیم وباهم رفت وآمد داریم.
اشاره ای به محمدرضا کردو ادامه داد:
_ ظاهروباطن پسرمون همینه واون شناختی که شخص شماوحاج خانوم وصدالبته حوریاجان روی محمدرضای مادارین، همینه. ریش وقیچی دست خودتونه. حوریااونقدر برامون ارزش داره که هرچی فرمودین درحدتوان میگیم به دیده منت.
گوش هایم سوت می کشید. حس می کردم حفره ای میان مغزم بازشده بود ویک نفرمشتش راتوی این حفره فروکرده بودومی چرخاند وسرم رامتلاشی ومغزم راازهم می پاشید. نفس کم می آوردم. من توی این مجلس چه غلطی می کردم؟ حکم اعدام خودم راامضا می کردم؟ همه سکوت کرده بودند. محمدرضامثل یک دامادوپیروز واقعی لبخندازلبش نمی رفت وصورتش گل انداخته بودوحوریا... حوریای دست نیافتنی ام، توی مبل فرورفته بودوبه نقطه ای روی میزجلوی دستمان، خیره شده بود. دوست داشتم نگاهش رابه من بدهد که به هرترفندی شد التماسش کنم وبه او بفهمانم من هم یک فرصت می خواهم.
_ حوریا دختر عاقلیه. من ومادرش، انتخاب وتصمیم نهایی روبه عهده ی خودش گذاشتیم والبته که خودمونم راهنماییش می کنیم اماحرف آخررو خودش بایدبزنه. درشناخت خانواده شماومحمدرضا هم که حرفی ندارم بگم. به قول خودتون این شناخت به بیست سال قبل تابه حال می رسه ودیگه جای بحثی نمی مونه. آرزوی قلبی هرپدرومادری هم، خوشبختی بچه شونه. ماهم که ازداردنیاداریم واین یه دونه گل دختر. قطعاخوشبختیش نهایت آرزوی ماست.
_ پس اگه اجازه بدید، بچه ها برن حرفاشونوباهم بزنن، دوتایی.
میان زمین وآسمان معلق بودم. چنگالی نامرئی روی گلویم رافشار می داد وتیری غیبی قلبم راهدف قرارداده بود. اصلامن چرازنده بودم؟ چراهنوزنفس می کشیدم؟ دوست داشتم به پای حوریا بیفتم که ازتوی آن مبل تک نفره درنیایدوبه خلوتگاه بامحمدرضا نرود. کاش قلم پایش رامی شکستم که همراه حوریای من، شانه به شانه اش ولوبرای یک صحبت ساده، هم قدم نشود. دست به زانو گرفت وبانگاهی که سراسرغروربودبلندشدوبااجازه ای گفت. حوریاهم بلندشدوجانم راگرفت. چادرش روی زمین کشیده شدوقبل ازمحمدرضابه اتاقش رفت. دوست داشتم همانجافریادبزنم، گریه کنم. اصلادوست داشتم زمین وزمان رابه هم بدوزم وخرخره محمدرضارابجوم. مشتم گره شده بودوروی پایم فشارش می دادم که حاجی دست روی مشت گره شده ام گذاشت وچند ضربه ی آرام به دستم زد. مأیوسانه کنارگوشش زمزمه کردم:
_ توروخدابذاریدبرم.
بلندشدم وبابقیه خداحافظی کردم وروی ایوان کفش هایم راپوشیدم. توی حیاط ناامیدانه به اتاق حوریانگاه کردم وازپس پرده ی توری، حوریای سربه زیرم رادیدم که درسکوت به حرف های محمدرضاکه چشم ازحوریابرنمی داشت، گوش می داد. دندان هایم روی هم ساییده شد و قطره اشکی عجولانه از چشمم فرو افتاد.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
#خادمانه
رمان ازسوریه تا منا🌸👇
https://eitaa.com/heiyat_majazi/50883
رمان توبهی نصوح🌸👇
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal/57509
رمان نقاب ابلیس🌸👇
https://eitaa.com/rasad_nama/25563
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
بـرای گـریه کـردن در حـرم آنقدر دلتنگم
که حتی با خیالش ابر میگردد دلِ سنگم…
#سیدمیلادحسنی
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
عاشقانه های حلال C᭄
•[ #خادمانه🇮🇷 ]• کلیپ تولیدی از کانال عاشقانههای حلال✌️ کاری از مجموعهی تشکیلات فانوس🇮🇷 🎙من یڪ
#خادمانه
سلام و رحمت ویژه♥
اومدم اشاره ای بزنم و برم🚶♂
ثابت کنید که یک
عاشقانههاےحلالے هستید و
مدیران کانالهای ارزشی ایتا📣
ادمینهای محترم و زحمتکش،
خادمین گروه های جهادی و
آتش به اختیار
و مخاطبین خوش قلب و
دقیق و دغدغهمندمون
همه میتونید در انتشارش ویژه
سهیم باشید☺️✌️
این حمایتِ شما
باعث قوت قلب مجموعهی ماست'💓
جدیدی هاهم به خونهی خودتون
خوش اومدید، راحت باشین☺️🌹
ما همه جوره در خدمتیم:
@Daricheh_khadem
#یاعلی
#الهیبرایمولابمونید💚
#التماس_دعا
@Asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
«💕» «🤩» #چالش_همسفرانه #مختص_عشق_حلالم . . ↩️شرڪت ڪننده: شماره 1⃣4⃣ آرامـشم:) . . چالش قشنگم
«💕»
«🤩» #چالش_همسفرانه
#مختص_عشق_حلالم
.
.
↩️شرڪت ڪننده:
شماره2⃣4⃣
با مـن حرف بزن؛
دلتنگے امـانم را بریده:)♥
.
.
چالش قشنگمون فراموش نشه☺️🎀
جایزه هم داره ها😉🎁
آیدی خـادم چالش 👇🏻
🆔 : @BanoyDameshgh
«🏃🏻♀» #بدوجانمونیازچالش👇🏻
«💕» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
شلام✋🏻
دالم بلای باباییژونم دعا میتونم ته همیسه سالم باسه😌
باباییم نیلوعه بسیجه، باباییم عه بسیجیعه واگعیعه💚
منم دوشت دالم مث باباییم بسم😍
🏷● #نےنے_لغت↓
ندالیییم😁
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
#محبت
.
.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
#خادمانه
رمان ازسوریه تا منا🌸👇
https://eitaa.com/heiyat_majazi/50883
رمان توبهی نصوح🌸👇
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal/57509
رمان نقاب ابلیس🌸👇
https://eitaa.com/rasad_nama/25563