•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
امام رضا(ع)
درمورد انسان متواضع
ویژگیهایی میگفتند
مثلا میفرمودند:
او خشم خود را میخورد
و مردم را میبخشد 💕🌸
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
✍ وانمود کنین دارین از یک شِی
خیالی استفاده میکنین و به
کودکتون بگید دارین چکار میکنین.
☝️ مثلا وانمود کنین شیر مینوشین
و لیوان خیالیتون و بالا ببرین. و از او بپرسین آیا اونم میتونه این کار رو انجام بده؟؟
👌 اینگونه بازیهای خیالی به
تقویت تخیل ومهارتهای فکری
کودکتون کمک میکنه.☺️
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
این صبـ🌤ـح زیبا
ازخداے مهربان آرامـ💚ـش را
برایتان خواستارمـ🌸
زیرا آرامش☺️
قطره قطره ڪدورتـهاے جانتان
را شستشو میدهد❗️
#صبحتون_بهطراوت_باران😍🤍☔️
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
❇️ قال علےبن موسے الرضا(؏)
🥰 همسرت از تو همان را مےخواهد
ڪه تو از او توقع دارے.❤️🩹
(بحار الأنوار (ط – بیروت)، ج73، ص:102)
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
/🌼/حاضرم در عوضِ
دستـ✋🏻ڪشیدن زِ بهشت
تُـ😍ـ فقط قسمت من باشے و
من قسمت #تو.../🌼/
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🥿𓆪•
.
.
•• #ریحانه ••
💠 نگاه و حجاب
🔗 یکی از دلایل انتخاب حجاب، نگاه شکنی است.
کسی که پوشـ💎ـش او چادر مشکی است🧕🏻
با خواست خود، جلوه اش را از نگاه ها دور میدارد؛
یعنی فرد با پوشش مشکی به نگاههای نامحرم
میگوید: «هیچ جایگاهی برای نگاه در من وجود ندارد
و من انتخاب میکنم که چه کسی نگاهم کند.»
📚 کتاب ترگل، ص۷۱ /
.
.
𓆩صورتتٓوروسرےهاراچهزیبامیڪند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥿𓆪•
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
🦊با دیدن این تصویر، شاید در نگاه اول
تصور کنید که گرگ ماده در این درگیری از
ترس به جفتش پناه آورده است!
🔸اما واقعیت این است که هنگامیکه یک
گرگ نر با گرگ غریبه ای میجنگد، گرگ ماده
خود را زیر گردن گرگ نر مخفی میکند تا از
حمله گرگ مهاجم به گردن گرگ نر جلوگیری
و از آن محافظت کند!
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
❌پیامهای مسموم نفرستید❌
➖کاش #ازدواج نکرده بودم. ⛔️
➖خوش به حال مجردها که هرکاری
دلشان می خواهد انجام می دهند🤨
این جملات فقط به رابطه تان لطمعه می زند.
🔸فقط کافیه ناراحتی هاتون رو با آرامش
و در موقعیت مناسب با همسرتون درمیون بذارید🙂
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 مامانم زنگ زده میگه:
دیدی یوزارسیف چجوری زندانشو تمیز میکرد؟
توام همونطوری اتاقتو تمیز کن :) 😁
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 748 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
بهجهانیهدلیلبدهتا . . .🍾✨
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
💠 برنامه اتحاد کانال های انقلابی
1️⃣ برنامه اتحاد به صورت روزانه و شبانه برگزار می شود و هر کانال می تواند در یکی یا هردو شرکت کند.
2️⃣ پذیرش از کانال های انقلابی بالای 200 بازدید شبانه یا طی 24 ساعت روزانه صورت می گیرد.
3️⃣ برای عضویت لطفا آدرس کانال خودتون را به شناسه زیر ارسال بفرمایید(امکان عضویت تا قبل از تکمیل ظرفیت فقط امکان پذیر است) :
@Gomnam313u
⛔️ انصراف از اتحاد با فروش،تغییر مدیریت و... تا قبل نوبت ممکن است ولی بعد از آن شرعا باید تا آخر دور مانده و شرایط را قبل فروش یا تغییر به مدیر جدید بفرمایید.
✍ اتحاد کانال های انقلابی با سال ها تجربه یکی از قدیمی ترین و ان شاء الله به توفیق الهی یکی از منظم ترین اتحاد های داخل ایتا است لذا مدیران می توانند با اعتماد در برنامه شرکت کرده و تمام دوستان موظف هستند جهت عضویت تمام قوانین و تبادلات را به صورت کامل رعایت کنند
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_هفتادوهفتم
مادر دوباره برای خودش چای ریخت و گفت:
مبادا به شوهرت بی احترامی کنی، مبادا روت بهش باز شه و بهش فحش و ناسزا بگی.
مبادا حرمتش رو بشکنی، عزتش رو از بین ببری.
مرد اگه تو خونه واسه زنش با عزت باشه بچه هاش حرمتش رو حفظ می کنن.
اگه برای زنش عزیز نباشه بچه هاش هم اونو خرد می کنن.
مرد غرور داره مبادا غرورش رو بشکنی مبادا بی عزتش کنی همون طور که تو از اون توقع محبت داری اونم از تو توقع عزت و احترام داره.
حواست رو جمع کن.
زندگی زناشویی خاله بازی یا شوخی نیست تا آخر عمرت ادامه داره اگر زندگیت رو تلخ کنی، شوهرت رو ناراحت کنی و برنجونی اون دنیا باید به خدا جواب پس بدی.
اگر هم زن خوب باشی شوهرت دم در بهشت هم که باشه منتظرت می ایسته که تو هم بیای و با هم وارد بهشت بشین و تو بهشت هم با هم باشین.
با خنده گفتم:
حالا نمیشه برعکس باشه مثلا من دم در بهشت منتظر باشم تا اون بیاد؟
مادر پوزخندی زد و گفت:
نه دختر جان
ما زن ها این قدر غیبت می کنیم اصلا نباید فکر کنیم بهشتی میشیم
مگه این که شوهرامون خوب باشن برن بهشت بعد از ما راضی باشن و از خدا بخوان که ما رو هم با خودشون ببرن تو بهشت.
آهی کشید و گفت:
خدا رو چه دیدی شایدم چهارده معصوم شفاعت کنن و ما رو ببرن بهشت.
مثلا به حرمت اشک هایی که تو روضه امام حسین ریختیم آتیش جهنم بهمون حروم شه بریم بهشت
ولی نه
دلت رو خوش نکن با این غیبت هایی که ما می کنیم محاله بریم بهشت یا شفاعت اهل بیت شامل شون بشه
ولی در هر حال سعی کن زن خوبی باشی که اگه شوهرت ازت راضی باشه هم تو دنیا هم تو آخرت خوشبخت میشی.
در حالی که خم شدم دست مادرم را ببوسم گفتم چشم مادر جون.
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_هفتادوهشتم
مادرم دستش را عقب کشید تا نبوسم و گفت:
میگی چشم ولی وقتی بری سر خونه زندگیت می فهمی چقدر سخته رضایت مردت رو جلب کنی.
مادر تکه ای شیرینی در دهانش گذاشت و از طعمش تعریف کرد.
در حال و هوای خودمان بودیم که محمد حسین از حیاط مادرم را صدا کرد.
مادر برخاست و لب پنجره رفت.
محمد حسین گفت:
محمد حسن تب داره داغه، جونش دون دون شده.
با مادر سریع از مهمانخانه خارج شدیم و به اتاق پسرها رفتیم.
محمد حسن بی حال و با بدنی پر از دانه های قرمز در تشکش دراز کشیده بود.
مادر کمی بدن او را بررسی کرد و گفت که آبله مرغان گرفته است.
از من خواست تا صبحانه را برایش به اتاق ببرم و کمی هم شربت خنک درست کنم.
مادر می گفت باید خنکی و سردی بخورد تا حرارت درونی بدنش فروکش کند و از طرفی باید بدنش را پوشاند تا تمام دانه ها بیرون بریزد.
وقتی به اتاق برگشتم مادر او را با لحافی بزرگ پوشانده بود.
مادر لقمه می گرفت و در دهان او می گذاشت. او هم بی حال و بی اشتها و به زور مادرم می خورد.
به مادر گفتم:
چقدر خوب شد شما برگشتین وگرنه من دست تنها نمی دونستم باید چه کار کنم.
مادر گفت:
کم کم باید یاد بگیری.
مادر به پنجره اشاره کرد و گفت:
در و پنجره رو باز بذار تا هوای تازه بیاد تو اتاق.
با محمد حسین از اتاق بیرون رفتیم و او را به مطبخ بردم و به او هم صبحانه دادم.
محمد حسین لباس پوشید و تنها به سر کار رفت و قرار بود به صاحب کارشان خبر دهد که محمد حسن مریض است و نمی تواند بیاید.
مادر خودش آشپزی کرد و تا ظهر یا در مطبخ بود یا در اتاق پیش محمد حسن بود.
من هم اتاق ها را جارو زدم و گردگیری کردم و از باغچه سبزی چیدم.
نزدیک اذان ظهر به اتاق رفتم و کمی رساله عملیه را مطالعه کردم.
آقاجان تاکید داشت حتما جمعه ها کمی احکام بخوانیم تا یاد بگیریم و عمل کنیم.
در خانه چند رساله داشتیم چون هر کدام مرجع تقلید خودمان را داشتیم.
آقاجان مقلد آقای خمینی بود و با وجود این که داشتن رساله ایشان جرم به حساب می آمد اما در خانه ما دو سه جلد از رساله ایشان در طاقچه و جلوی چشم بود.
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
حرف هایم همه
در صحن حرم یادم رفت🥺
خوب شد اینکه خودت
حرف دلم را خواندی🤍
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
این تَدو اژ بالا دلخت اپتاده؟؟😳
اژه میخولد تو سَلم شی؟😱
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•🌃 شهر بوى خوبى گرفته
يا شال گردنت را جايى جا گذاشتى🌱
يا پنجره ى اتاقت باز مانده☺️
يا همين اطرافي …🥰
#طوفان_الاقصی | #فلسطین | #غزه
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1993»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
صبـ🌤ـحشد
شروع شد امروز😊
و خــبرهای خوبـــ❤️
درراهاست👀
پنجشنبه🖐🏻
همیشه پایان هفتهنیست😌
گاهیمیتواند
#آغاز یک اتفاقخوبباشد😍🎉
#صبحتونبخیر😇✋🏻💌
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
بیقرارتر از مݩ بھ جهاݩـ🌍
هیچڪسے نیسٺـ💓!
ولیڪݩـ👇🏻
درگوشھے #آغوشتو آرامترینمـ😌!
#آشوبمآرامشمتویے🥰
#تقدیم_به_فرمانده_قلبم👮♂
.
.
𓆩عشقتبههزاررشتهبرمابستند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
ازتو بگذشتم و بگذاشت با دگران
رفتم از گوی تو لیکن عقب سرنگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمات و دگران وای به حال دگران🪴🌸
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🥿𓆪•
.
.
•• #ریحانه ••
🗳 تجربه نزدیک به مرگ یک خانوم بی حجاب 🥶‼️
📕 کتاب آن سوی مرگ
#استاد_امینی_خواه🌱
.
.
𓆩صورتتٓوروسرےهاراچهزیبامیڪند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥿𓆪•
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
🏘 در یکی از روستاهای رومانی اتاقی بنام "طلاق آشتی" وجود داشت. زوجهایی که قصد طلاق داشتند باید دوهفته در آن با 1 تخت، 1 قاشق و 1بشقاب زندگی میکردند. طی 300 سال تنها 1 طلاق در این روستا ثبت شد!
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 بچهی فامیلمون دو تا عطسه کرد
مامانش گفت فردا نمیخواد بری مدرسه😒
اونوقت من آنفولانزای مرغی گرفته بودم،
مامانم میگفت اگه نری مدرسه تبدیل به
مرغ میشی🐔😄
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 749 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
هدفبدونبرنامهریزی
فقطیهرویاست . . .🐝🌼
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_هفتادونهم
آقاجان که برای نهار به خانه آمد تازه از بیماری محمد حسن خبر دار شد.
به اتاق محمد حسن رفت و در کنار او نهار خورد.
بعد از نهار آقاجان به بازار رفت و با چند صندوق میوه و کلی خرید برگشت
میوه ها را در حوض شستم و مادر هم مشغول سر و سامان دادن به بقیه خریدها شد.
دم عصر بود که احمد به خانه مان آمد تا مرا همراه خود به خانه پدرش ببرد.
احمد در ایوان کنار آقاجان نشست و من به مطبخ پیش مادرم رفتم و گفتم:
مادر جان ... میشه به آقاجان بگید به احمد آقا بگه برن؟
مادر کمر راست کرد و ایستاد. پرسید:
برای چی بره؟
_محمد حسن مریضه شمام دست تنهایی
تو این وضعیت خوبیت نداره من برم.
می مونم پیش تون کمک دست تون باشم.
صدای آقاجان از پشت سر غافلگیرم کرد که گفت:
لازم نیست باباجان
شما برو من خودم کمک مادرت هستم
سریع به سمت آقاجان برگشتم و سر به زیر ایستادم.
مادر هم گفت؛
نه مادرجان برو حاضر شو
یه آبله مرغون ساده است
همه بچه ها می گیرن.
کار خاصی هم نیست که بخوای بمونی.
آقات هست، حمیده هم یکم دیگه میاد
احمد آقا بعد چند وقت برگشته تو هم که تو این مدت خونه پدرشوهرت نرفتی
برو یه سر بزن زشته.
برو زود حاضر شو احمد آقا رو منتظر نذار
سر به زیر چشم گفتم و از مطبخ بیرون رفتم.
جلوی ایوان که رسیدم با دیدن احمد صورتم با خنده شکفت.
احمد با مهربانی نگاهم می کرد و لبخند می زد.
سرم را پایین انداختم و سریع از جلوی ایوان رد شدم و به اتاق رفتم چون می دانستم آقاجان از پنجره مطبخ ما را می بیند.
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_هشتاد
لباس زرد رنگم که یقه حلزونداشت و قدش تا زانو بود پوشیدم.
چوراب های ضخیم مشکی ام را پوشیدم و روسری ام را زیر گلویم گره زدم.
چادر و کیفم را برداشتم و کفش های مشکی پاشنه دارم را پوشیدم.
آقاجان برای احمد شربت برده بود و با هم گرم صحبت بودند.
به مطبخ رفتم و از مادر خداحافظی کردم.
به اتاق محمد حسن رفتم و روی ماهش را بوسیدم و از او هم خدا حافظی کردم.
چادرم را سرم کردم و با شرم و خجالت جلوی ایوان ایستادم
آقاجان از جا برخاست و گفت:
پاشو پسرم خانمت حاضر شده.
از حرف آقاجان با خجالت سر به زیر انداختم.
احمد با آقا جان دست داد و بعد از خداخافظی از خانه بیرون آمدیم و سوار ماشینش شدیم.
همین که نشستیم احمد دستم را گرفت فشرد و به رویم لبخند زد.
یاد دیشب افتادم که عصبانی بود و اصلا نگاهم نمی کرد.
آهسته گفتم:
کاش همیشه بهم لبخند بزنی و مهربون باشی.
احمد کمی به سمتم چرخید و پرسید:
چه طور مگه؟
نفسم را بیرون دادم و گفتم:
دیشب که عصبانی بودین، مهربون نبودین خیلی بهم سخت گذشت. خیلی بد بود.
احمد پشت دستم را نوازش کرد و گفت:
شرمنده.
دیگه سعی می کنم هیچ وقت زود عصبانی نشم.
من سر تو خودخواه ترین آدم دنیام.
همه جوره تو رو برای خودم میخوام.
دلم نمیخواد جز خودم کس دیگه ای بدونه تو چقدر خوشگل و خواستنی هستی.
بد رفتاری دیشبم رو بذار پای خودخواهیم.
تو تمام و کمال فقط و فقط مال خودمی.
لبخند کوتاهی به او زدم و گفتم:
شما هم اشتباه دیشبم رو بذار پای بچگیم.
قول میدم دیگه به خاطر حرف کسی از چیزی که می دونم درسته کوتاه نیام.
خودمم دیشب دوست نداشتم اون جوری بیام بیرون
ولی همه گفتن تاریکه کی می بینه
احمد ماشین را روشن کرد و گفت:
دیگه گذشت. بهش فکر نکن.
بیا الان با هم خوش باشیم با یادآوری دیشب خودتو ناراحت نکن.
احمد به سمت خیابان اصلی راند.
پرسیدم:
مگه نمیخواستیم بریم خونه تون؟
_هنوز زوده چه خبره از الان بریم اون جا؟!
الان با هم یه حرم میریم
بعدش میریم یه بستنی مشتی می خوریم شب که شد میریم.
از الان بریم شما باید بری پیش مادر و زینب و زکیه و زهرا
منم باید برم پیش بابا و دامادا
بعد تا آخر شب باید برای دوباره دیدنت چشم بکشم.
از حرف احمد لبخند دندان نمایی زدم.
احمد گفت:
بلایی به حال دلم آوردی که بی طاقتم کردی
تا حالا این همه بی طاقتی توی خودم ندیده بودم.
کاش زودتر بریم سر خونه زندگی مون و همیشه با هم باشیم.
این که فقط یه جمعه با هم باشیم سخته.
در دل ان شاء الله گفتم.
من هم بودن با او را می خواستم.
او هم با محبت های زیادش مرا بی طاقت کرده بود و دلم در طلب او به تب و تاب افتاده بود.
پرسیدم:
اگه عروسی کنیم بعدش قراره کجا زندگی کنیم؟
خونه باباتون؟
هرچند احمد را می خواستم اما دلم نمی خواست در آن خانه اشرافی و به سبک آن خانه زندگی کنم.
چه می شد احمد قبول می کرد در خانه ما زندگی کنیم؟
محمد امین که همین روزها از خانه پدری به خانه خودشان می رفتند.
احمد سر تکان داد و گفت:
نه ان شاء الله.
آه کشید و گفت:
راستش من تو محله پایین یه خونه خریدم.
اگه بابا بذاره و قبول کنه میریم اونجا
فعلا که مخالفه.
با ناراحتی این حرف ها را زد.
_دعا کن راضی بشه بریم اونجا.
نه دلم میخواد روی حرفش حرف بیارم
نه دلم میخاد تو خونه بابا زندگی کنیم.
تو اون خونه واقعا حس خفگی دارم. انگار یکی گردنم رو گرفته داره فشار میده.
احمد سکوت کرد و به خیابان خیره شد.
کم کم حرم از دور نمایان شد.
دست به سینه گذاشتم و سلام دادم و زیر لب ذکر الله اکبر گفتم.
احمد ماشین را پارک کرد و هم قدم با هم به حرم رفتیم.
احمد در همان سکوت خود فرو رفته بود و من در کنارش برای تحقق یافتن همه آرزوهایش دعا می کردم.
دل من با او بودن را می خواست.
درست که سخت بود اما به امام رضا قول دادم اگر پدر احمد قبول نکرد به خاطر دل احمد من هیچ گله و شکایتی نکنم.
سختی بودن در آن خانه را به خاطر احمد تحمل کنم و جز با روی باز و خوش با احمد برخورد نکنم.
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•