eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•‌<💌> •< > . . <💍> از اول نامـزدیمون با خودم ڪنار اومده بودم ڪه من، اینو تا ابد ڪنارم نخـواهم داشت… یه روز؎ از دستش میدم… اونم با شہــادت… <✋🏻> وقتی ڪه گفت میخواد بره، انگار ته دلم آخرین بند پــاره شد… انگار میدونستم ڪه دیگه برنمیگرده… اونقد ناراحت بودم ڪه نمیتونستم گــریه ڪنم! <🍃> چون می‌ترسیدم اگه گریه ڪنم، بعداً پیش ائمــه(ع) شرمنـده‌شم؛ یه سمت ایمــانم بود و یه سمت احســاسم… احساسم میگفت جلوش وایسا نذار بره… ولی ایمانم اجــازه نمیداد!! <🙃> همش به این فکر می‌ڪردم ڪه قیــامت، چطور میتونم تو چشا؎ امیرالمــؤمنین(ع) نگاه ڪنم و انتظار شفــاعت داشته باشم… <❌> در حالی ڪه هیچ ڪار؎ تو این دنیــا نڪردم… اشڪامو ڪه دید، دستامو گرفت و زد زیر گــریه و گفت: «دلمــو لرزوند؎ ولی ایمــانمو نمیتونی بلــرزونیا...» <🌷>شـهـیـد مدافع حرم •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•‌<💌> •< > . . •🌱• روز؎ ڪہ مۍخواست بره گفت: من جلـو دوستام، پشت تلفــن نمۍتونم بگـم «دوستت دارم» •💛• مۍتونم بگم دلـم برات تنـگ شده، ولۍ نمۍتونم بگم دوستت دارم…! چیڪار ڪنم…؟! •🌾• گفتم: تو بگو یــادت باشہ، من یادم مۍ‌افتہ…! از پلــہ‌ها ڪہ مۍرفت پایین، بلند بلند داد مۍزد… «یادت باشہ❣یادت باشہ» •🥰• منم مۍخنــدیدم و مۍگفتم: «یادم هست…یادم هست» این ڪلمات رمز بین ما بود!! 🌷شـهـیـد مدافع حرم •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•‌<💌> •< > . . ♥️√° همیشہ وقتے در ڪارها؎ منــزل ڪمڪم مےڪرد، از او تشڪر مےڪردم. 🌷√° اما مےگفت: این حــرف‌ها؎ یڪ همسر بہ همســرش نیست؛ شما باید بھـترین دعــا را در حق من ڪنید، باید دعا ڪنید شھیــد شوم. 💔√° اوایل من از گفتـن این دعا ممانعت مےڪردم و دلم نمےآمد اما آنقــدر اصــرار مےڪردند، تا من مجبــور مےشدم دعا ڪنم شھیــد شود، اما از تہ دل راضے نبودم… 🌷شـهـیـد مدافع حرم •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•‌<💌> •< > . . 🏍|° با موتـورش تصادف ڪرده بود. رفتیم بیمــارستان، دڪتر ده روز براش استــراحت مطلــق نوشتہ بود. 😢|° ڪمر درد شدید؎ داشت. حتی در این حالت مقیــد بود ڪہ بعد از اذان مغــرب موقع آب خوردن بنشینـد. 😇|° می‌گفت: «از امام صادق (ع) روایت داریم، ڪہ اگر شـب نشستہ آب بخوریم، رزق‌مــان بیشتــر می‌شود». 🌷شـهـیـد مدافع حرم •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•‌<💌> •< > . . 🌿°• قرار بود روز جمعہ، حمید با یڪی از دوستانش برود قــم. داشتم تو؎ آشپزخانہ برایش ڪتلت درست می‌ڪردم. ساڪش را ڪه بستم از فرط خستـگی ڪنار پذیرایی دراز ڪشیدم. 📖°• حمیـد داشت قـرآنش را می‌خواند. وقتی دید آنجا خوابـم گرفته، آمد بالا؎ سرم و گفت: «تنبل نشو! بلند شو وضــو بگیر راحت بخواب.» 😁°• با خنده و شـوخی می‌خواست بلندم ڪند. گفت: بہ نفع خودت است ڪہ بلند شو؎ و با وضـو بخوابی وگرنہ باید سر و صدا؎ مرا تحمــل ڪنی . شاید هم مجبور شوم پارچ آبی را رو؎ سرت خالــی ڪنم. 💠°• حدیث داریم بستر ڪسی ڪہ بی‌وضو می‌خوابد مثل قبــرستان مردار و بستر آنڪہ با وضــو بخوابد همچون مسجــد است و تا صبح برایش ثواب می‌نویسند. 😇°• آنقدر گفت و ســرو صدا ڪرد ڪہ بہ وضـو گرفتن رضایت دادم. 🌷شـهـیـد مدافع حرم •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•‌<💌> •< > . . 📚.: در خـانه ما معمولا سڪوت و آرامشی حڪم فرما بود. من و حمیــد معمولا خـانه ڪه بودیم ڪتاب می‌خواندیم. 🛍.: وقتی حمیــد افســرنگہبان بود، خودم وسـایل مورد نیاز خــانه را می‌خــریدم. 😁.: به جا؎ این که بروم خـانه پدرم، آبجی فاطمــه می‌آمد خــانه ما. خیلی زود حوصــله‌اش سر می‌رفت. می‌گفت: بیا یه ڪم تلویزیون نگاه ڪنیم، حوصـله‌ام سر رفت. می‌گفتم: تلویزیون خــانه ما معمولا خاموش است، مگر برا؎ اخبــار یا برنامه ڪودڪ! 📺.: حمیـد طبق فتـوا؎ حضـرت آقا، معتقد بود هر آهنـگی ڪه از صــدا و سیمـا؎ جمہور؎ اسلامی پخش شود، لزوما حــلال نیست. به همین خاطـر قرار گذاشته بودیم ڪه چشم و گوش‌مان هر چیز؎ را نبینــد و نشنــود. 🌷شهید مدافع حرم . . •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•‌<💌> •< > . . (🏠) بعد از عروسی سعیـد برادر حمیـد، دنبال خانہ‌ا؎ بودیم برا؎ شرو؏ زندگی مشترڪ. (😍) با پس انداز؎ ڪہ حمید داشت می شد یڪ خانہ بزرگ در جا؎ خوب قزوین اجاره ڪرد. اولین خانہ را دیدیم ۱۲۰ متر؎ بود، پسندیدیم. (🛵) از خانہ ڪہ بیرون آمدیم هنوز سوار موتـور نشده بودیم ڪہ یڪی از دوستان حمید زنگ زد. برا؎ اجاره خانہ پـول لازم داشت. (🙂) حمید گفت: «اگر راضی باشی نصف پول‌مان را بدهیم بہ این رفیقم و با نصف دیگر خانہ‌ا؎ ڪوچڪ‌تر رهن ڪنیم. بعدا پول ڪہ دستمان آمد خانہ‌ا؎ بزرگ‌تر اجــاره می‌ڪنیم». (🙄) از پیشنهـادش جا خوردم. اما پس از من و منی قبول ڪردم. دیدم می‌شود با خانہ‌ا؎ ڪوچڪ در محلہ‌ها؎ پایین شهــر هم خوش بود. (🏡) بالاخره منزلی پیدا ڪردیم حدود ۵۰ متـر با حیاط مشترڪ و دستشویی در حیــاط. (💔) همان روز خانہ را با هفت میلیون پیش و ۹۵ هزار تومان اجــاره ماهیانہ قولنامہ ڪردیم. این، آخــرین خانہ‌؎ زندگی مشترڪ‌مان بود. 🌷شـهـیـد مدافع حرم •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•‌<💌> •< > . . 💍•. در ایام عقــد موقت بودیم. با حمیــد رفتہ بودیم حلقـہ بخـریم. 😉•. موقع برگشت سر حرف ڪہ باز شد گفت: «یہ چیز؎ میگم لــوس نشیا. یڪ هفتہ قبل از اینڪہ برا؎ بار دوم بیایم خـانہ شما رفتم حــرم حضرت معصـومہ(س). ♥️•. بہ خانم گفتم: یا حضرت معصـومہ(س) آیا می‌شود من را به اونی ڪہ دوستش دارم و دلــم پیشش مانده برسـانی؟ من تو را از حضـرت معصـومہ گرفتم». 📿•. بعد از مـراسم عـروسی هم ڪہ با فامیل‌ها خداحافظی ڪردیم و آمدیم خانہ، بعد از آنڪہ قــرآن خواندیم، حمید سجــاده انداخت و بعد از نماز از حضرت معصـومہ(س) تشڪر ڪرد. 💚•. خیلی جــد؎ بہ این عنایت اعتقــاد داشت و بعد از هر نمــاز دست‌هایش را بلند می‌ڪرد و همان جملہ‌ا؎ را ڪہ موقع سال تحــویل، رو بہ حرم حضرت معصـومہ(س) گفتہ بود تڪرار می‌ڪرد: «یا حضرت معصـومہ(س) ممنونم ڪہ خانـمم را بہ من داد؎ و من را بہ عشقــم رسـاند؎». 🌷شـهـیـد مدافع حرم •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•‌<💌> •< > . . |🌷° حمیــد مثل خیلی از مردم، از آخــر ڪارش فرار؎ نبود. وقتی مراسم عقــد تمام شد، با پیڪان مدل هفتــاد برادرش سعید، به سمت امام‌زاده اسماعیل باراجین حرڪت ڪردیم. |🌼° بعد از زیارت و نمــاز، آمدیم حیاط امام‌زاده، حمید راهـش را ڪج ڪرد سو؎ قبرستان، بعد از گلــزار شهدا. |🥀° همه‌جا تاریڪ بود و سطح قبـرستان بالا و بلند؎ داشت. چند بار ڪم مانده بود بخــورم زمین. |🌿° خیلی تعجب ڪرده بودم. در اولین ساعات محــرمیت، در دل شب به جا؎ رستوران و ڪافی شاپ، سر از قبــرستان در آورده بودیم. |🌺° اتفاقا آن شب ڪسی را هم آورده بودند برا؎ تدفین. |🍂° حمید گفت: فرزانه! روز اول خوشی زندگی آمدیم اینجا یــادمان باشد ته ماجرا همیـن جاست. ولی من مطمئنم جایم تو؎ گلــزار شهــداست. |🌱° باهم قرار گذاشته بودیم، هر کدام از ما زودتر از دنیا رفت، آن دیگر؎، شب اول قبــر تنهایش نگذارد. |🌹° حالا آمده بودم به عهــدم وفا ڪنم. هر چه مادرم اصــرار ڪرد ڪه حداقل چند دقیقه‌ا؎ بیا داخـل ماشین گــرم شو. قبول نڪردم. به حمید قــول داده بودم. |🌿° بعضی‌ها تعجب می‌ڪردند و می‌گفتند: مگر شما چند سال باهم زندگی ڪردید ڪه چنین قــول‌هایی به هم داده بودید. |🌸° آن شب بقیه می‌رفتند و می‌آمدند؛ اما من تا صبــح سر مزار حمیــد برایش قــرآن خواندم. 🌷شـهـیـد مدافع حرم •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal