eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.5هزار دنبال‌کننده
22.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
°✾͜͡👀. 『 🙊 』 . . 🔻من یکی از خاطراتم شب خواستگاریم بود با کلی استرس شب خواستگاری به پدر شوهرم چای تعارف کردم؛ طفلک یکی برداشت حواسم نبود فکر کردم میوه ست دوباره گفتم تورو خدا بفرمایید تعارف نکنید طفلک به نگاه عاقل اندر سفیه بهم کرد و گفت چایی رو یکی برمیدارن دخترم 😂😂😂 از همون موقع تو افق محو شدم😂 ♧👮‍♂| : سیاست ندارینا! میگفتین قند منظورمه😄 ○نتیجه اخلاقی: به جوونامون سخت نگیریم✋ (2⃣6⃣4⃣) ─┅✵|💫|✵┅─ ''📩'' ارسال سوتے قابل نشر و : 🤓•➲ @Khadem_eshgh . . •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾͜͡👀. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
°✾͜͡👀. 『 🙊 』 . . 🔻ما یه بار رفتیم خونه جاریم که تازه ازدواج کرده بودن برا پاگشا دعوتش کنیم؛ بنده خدا میوه آورد، کیوی🥝 هم بود که پسرم داد زد عهههه مامان سیب زمینی مودار😜😐 الان بیست سالی میشه که خانواده همسرم به کیوی میگن سیب زمینی مودار😁😂🥝 ♧👮‍♂| : لابد به داخلشم میگه نیمروی سبز😄 ○نتیجه اخلاقی: به بچه‌هامون اسامی میوه‌ها رو یاد بدیم✋ (3⃣6⃣4⃣) ''📩'' ارسال سوتے قابل نشر و . . •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾͜͡👀. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
°✾͜͡👀. 『 🙊 』 . . 🔻رفته بودیم خونه خالم مهمونی... من و همسری رو پاگشا کرده بودن. شوهرخاله ام مدام بهمون تعارف میکرد که میوه پوست کنیم. خلاصه وسطای مهمونی، یهو خیز برداشت سمت میز. من فکر کردم دولا شده که برامون میوه پوست کنه. فریاد زدم نه تو رو خدا. زحمت نکشین. خودمون برمیداریم. دیدم یه کم با تعجب نگاهمون کرد، بعد یه دستمال از رو میز برداشت و همینجور که برمیگشت سر جاش گفت پس خودتون پوست بکنین😕 یعنی از شدت ضایع شدن زمینو گاز میزدم. بیچاره میخواست دستمال برداره، کاری به ما نداشت اصلا!!!!😂😂😂 ♧👮‍♂| : این حجم از ضایع شدن سابقه نداشته😄 ○نتیجه اخلاقی: حواسمون به عروس‌دومادا باشه✋ (4⃣6⃣4⃣) ''📩'' ارسال سوتے قابل نشر و . . •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾͜͡👀. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
°✾͜͡👀. 『 🙊 』 . . 🔻این سوتی دختر عمه ام هستش، میگفت: خونمون رو رنگ و نقاشی میکردیم، هر روز دو تا نقاش میومدن تا عصر کار می‌کردند، مامانم براشون جدای از میوه و... توی ظرفی کشمش و گردو ریخته بود گذاشته بود روی یه تخته ای که سر راه من بود، منم هر بار که میرفتم میومدم هی ازون ها برمی‌داشتم میخوردم، نگو نقاشه زیر نظرم داشته و حرص می خورده😒 سری بعد که اومدم رد شم تا دست انداختم کشمش بردارم دیدم عه ظرف خالیه😱 بعد فهمیدم نامرد از درد اینکه من نخورم همه اش رو ریخته تو جیبش 😂😂😂 ♧👮‍♂| : با این تفاسیر و حواس جمعی نقاش بعید میدونم نقاشی خوبی از آب درومده باشه😄 ○نتیجه اخلاقی: شیطنت بچه‌ها رو تحمل کنیم✋ (5⃣6⃣4⃣) ''📩'' ارسال سوتے قابل نشر و . . •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾͜͡👀. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
°✾‌👀. 『 🙊 』 . . 🔻بچه که بودم از توی کویر رد میشدیم... یک سری درختچه بود که مامانم بهم گفت اسمشون درخت گزه! من هم فکر کردم درختیه که میوه اش گزه😋 از این گزهای اصفهونی..🤪 تا مدتها درگیری ذهنیم این بود که پس اون پسته ها چطوری رفتن توش🙄 آخرش نتیجه گرفتم یک زمانی میان رو درختها مغز پسته میریزن میره تو میوه اش😂 ♧👮‍♂| : واقعا برای ما هم سوال بود🤭☺️ که خداروشکر شما حلش کردین😐 ○نتیجه اخلاقی: قدر ایران و سوغاتی‌های تک‌تک شهرهاش رو بدونیم✋ (6⃣6⃣4⃣) ''📩'' ارسال سوتے قابل نشر و . . •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾‌👀. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
°✾͜͡👀. 『 🙊 』 . . 🔻سلام به همه دوستان عزیزم چقدر به بعضی سوتی ها میخندم دمتون گرم حالا سوتی من: عید غدیر بود گفتیم خودمونو تحویل بگیریم بریم بیرون غذا بخوریم😋 با همسرجان و بچه ها نشستیم حالا رستورانم شلوغ هااا گفت چی میخورین منم خنگم نمیدونم چه فعل و انفعالاتی تو مغزم رخ داد گفتم: اکرم جوجه بیارین🙄🙄 حالا خودمم میگم اسمش چه عجیبه حالا اد همون موقع همه ساکت شدن دیدم یه دفعه همه به اتفاق همسرم دارن میخندن شوهرم گفت منظورش اکبر جوجه اس😂😂😂 اصلا فکر نمیکردم همچی سوتی بدم🤓 ♧👮‍♂| : اکرم و اکبر فرقی نمیکنه مهم رُب انارشه😄 ○نتیجه اخلاقی: تفریح خانواده در اولویت‌مون باشه✋ (7⃣6⃣4⃣) ''📩'' ارسال سوتے قابل نشر و . . •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾͜͡👀. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
°✾‌👀. 『 🙊 』 . . 🔻سلام. رفته بودیم مهمونی خونه خالم ظرف میوه رو که آوردن، پسرکوچولوم در کمال تعجب گفت: این چیه مامان🤔 نگاه به میوه کردم و با خجالت گفتم: شلیل🤦‍♀ آخه بچه تو نمیدونی شلیل چیه؟ خب قشنگ بگو میوه بده😂 اما به همینجا ختم نشد ادامه داد: من تا حالا نخوردم🙄😰😂 خدایا منو سوسک کن😂 ♧👮‍♂| : احیانا خودتون از سوسک نمی‌ترسین!؟😄 ○نتیجه اخلاقی: ویتامین بچه ها رو بشرط مقدور، تامین کنین✋ (8⃣6⃣4⃣) ''📩'' ارسال سوتے قابل نشر و . . •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾‌👀. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
°✾‌👀. 『 🙊 』 . . 🔻یکبار عید قربان بود و آقای همسر در حال ذبح گوسفند در حیاط خانه پدری بنده؛ پسرم دو رو برش می چرخید، همسرم هم دوست نداشت اون لحظه ذبح ببینه دعواش می کنه برو تو خونه😒 ما دور هم نشسته بودیم و بساط چای آماده دیدم پسرم با اخم😡 وارد شد و اومد سمت من و با جدیت تمام گفت: مامان خانم! یه روز بهت وقت می دم از این بابا جدا شی و یک بابای خوب و مهربون پیدا کنی☹️ من در حال پردازش این تهدید در ذهنم بودم که پدرجان پیش دستی کردند و گفتند: پسرم سه روز که هیچ، سه سال هم وقت بدی پیدا نمیشه، بی شوهری بیداد می کنه😂😂 (خب پدر من چرا جای من جواب میدی من با بچه صحبت می کردم شاید قانع می شد بیشتر مهلت میداد😅😅🤣) ♧👮‍♂| : شوخیشم خوب نیست👌☺️ ○نتیجه اخلاقی: قدر داشته‌هامون رو بدونیم✋ (9⃣6⃣4⃣) ''📩'' ارسال سوتے قابل نشر و . . •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾‌👀. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
°✾‌👀. 『 🙊 』 . . 🔻سلام دوستان. این خاطره ای که میخوام بگم برای ۱۵ سال قبله؛ همسایه ی دیوار به دیوار ما شب عید غدیر عروسی پسرشون بود و توی حیاط داشتن شام میپختن و چه بوی غذایی میومممد😢😋😋😋 ما منتظر بودیم برای ما هم غذا بیارن.. ...هرچی نشستیم نیومدن😢دیروقت شده بود که یهو زنگ در خونه رو زدن مامانم گفت کیه؟ همسایمون گفت منم😊 مامانم گفت وااااای دستت درد نکنه چرا زحمت کشیدی😳😳🙈 اونم گفت خواهش میکنم🤔😂 هنوز نگفته بود که چیکار داره فقط گفته بود منم😂 مامانم بعدش کلی خجالت کشید😂😂😂 اما شام آورده بود جاتون خالی دستش درد نکنه واقعا❤️ به روی خودشم نیاورد! ○نتیجه اخلاقی: عروسی دعوت کنید😐✋ (0⃣7⃣4⃣) ''📩'' ارسال سوتے قابل نشر و . . •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾‌👀. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
°✾‌👀. 『 🙊 』 . . 🔻تو ایام حسینیه بودش که زنگ آپارتمان به صدا اومد، من همیشه همسرمو میفرستم درو باز کنه، که همسایه بود نذری شله زرد چند کاسه آورده بود تو سینی(از اونجایی که کلا ما تا حالا نه نذری نه دادیم نه گرفتیم، فقط یه قربونی داریم تو عید قربان) همسرم تشکر کرده کشون کشون سینی رو ازش گرفت😆 چهار کاسه دیگه هم توش بود، خانمه به گریه افتاده بود😢 آخرسر گفت پسرم هر خونه یه کاسه😅 شمام یه کاسه بردار! من تو هال بودم اینقدر خنده کردم همسرم بعد اینکه درو بست همش نق میزد که خانمه چقد خسیسه؛ حالا تو عمرشم شله زرد نخورده بود اینقد زور میزد کل سینی رم بیاره تو‌ خونه😂 (1⃣7⃣4⃣) ''📩'' ارسال سوتے قابل نشر و . . •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾‌👀. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
°✾‌👀. 『 🙊 』 . . 🔻مرسی از کانال خوبتون🙏 خاطره من برای ۳۰ سال پیشه (پیر شدم یعنی😜) برای عید قربان پدر گوسفند خریده بود و تو حیاط بسته بود به درخت... اون زمان من دبستاتی بودم و مدرسه سر چهار راه نزدیک خونمون بود.. یه روز با مادر تنها بودم و تایم بعداز ظهر باید میرفتم مدرسه یهو دیدم درب حیاط بازه گوسفنده نیستش😂😂😂 بدو بدو همونجوری با دمپایی پریدم تو خیابون دنبال گوسفند😂😂😂 از شانس من رفت تو مدرسه؛ ناظم بد اخلاقی داشتیم عصبااانی داد میزد اینا ببر بیروووون اینا ببر بیرون😁🤣🤣🤣 حالا من یه دختر ۸_ ۹ ساله بدون طناب و وسیله میخوام گوسفند ببرم تا خونه 😢 از درب مدرسه امدم بیرون، خدا خیرش بده یه سرباز از راه رسید برام کشون کشون آوردش تا جلوی درب خونه یه مدتی از ترس و خجالت تو مدرسه یواش و بی سر و صدا میرفتم و میومدم ناظم نبیندم 😂😂😂😂 (2⃣7⃣4⃣) ''📩'' ارسال سوتے قابل نشر و . . •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾‌👀. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
°✾‌👀. 『 🙊 』 . . 🔻 من از سادات هستم و هر سال عید غدیر از دوست و فامیل و همسایه واسه تبریک تشریف میارن خونه بابام 😊 چند سال پیش که داداشم هنوز کوچیک بود عید غدیر یکی از دوستام واسه تبریک اومد خونمون؛ داداشم واسه پذیرایی از آقایون در رفت و آمد بود و این دوست منم هر چند دقیقه یهو وایمیستاد، دوباره مینشست دیگه کلافه شدم گفتم: مریم جان! میخوای بری چیزی اذیتت میکنه!؟ چرا هی بلند میشی!؟ گفت نه داداشت میاد به احترام داداشت بلند میشم خب سید هست و احترامش واجب☺️ حالا جالبه داداشم اصلا تو باغ نبود این دوست من به خاطر اون بلند میشه دیگه به داداشم گفتیم طرف خانمها نیا این دوستمون ۲ دقیقه بتونه بشینه دوستم😓😓😓😓😓 داداشم😌😌😌😌😌 من😅😅😅😅😅 (3⃣7⃣4⃣) ''📩'' ارسال سوتے قابل نشر و . . •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾‌👀. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal