eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•‌<💌> •<      > . . هـروقت حاجے از منطقہ بہ منــزل مےآمــد، بعـد از احــوال‌پـرسے با من، با همـان لبــاس خاڪے بسیجے، بہ نمــاز مےایستـاد …🦋… یڪ روز بہ شوخے گفتم: " تو مگہ چقــدر پیش ما هستے ڪہ بہ محـض آمـدن، نمــاز مےخوانے؟ …🌼… " نگاهے ڪرد و گفت: " هـروقت تــو را مےبینـم، احسـاس مےڪنم باید دو رڪعت نمــاز شڪر بخــوانم." …🤲🏻… 🌷شهید دفاع مقدس . . •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌>  Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•‌<💌> •<      > . . /🌸/ سہ روز بعد از تولــد فرزندم مھــدے، ساعت ۳ صبح از منطقہ برگشت، عوض اینڪہ برود سراغ بچہ، آمد پیش من و گفت: «تو حالت خوب است ژیلا، چیزے ڪم و ڪسرے ندارے بروم برات بخــرم؟ /🌼/ گفتم: الان؟ (۳صبح بود) گفت: خب آره هر چیزے بخواهے بدو میروم، مےگیــرم، مےآورم.» گفتم: احوال بچہ را نمےپرسے؟ گفت: تا از تو خیــالم راحت نشود نہ. /🌸/ بعد مــادرش آمد و رختخوابے مرتب برایش انداخت ڪہ بخوابد، گفت: «لازم نیست، من دوست دارم بعد از چنـد وقت دورے امشب را پیش زن و بچہ‌ام باشم.» /🌼/ آمد همــان جا روی زمین پیش من و مھــدے نشست. البتہ نیــم ساعت بعدش از شدّت خستگے خوابش برد.» 🌷شهید دفاع مقدس . . •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌>  Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•‌<💌> •< > . . •:❄️:• زمستان سال ۱۳۶۲ بود و ما در اسلام آباد غرب زندگی می‌ڪردیم. ابراهیم از تهران آمد قیافه اش خیلی خسته به نظر می‌رسید. معلوم بود ڪه چند شبه استراحت نڪرده این را از چشم‌های قرمزش فهمیدم. •:🦋:• با این همه آن شب دست مرا گرفت و گفت: "بنشین و از جات بلند نشو. امشب نوبت منه و باید از خجالتت در بیام." •:🍳:• آن زمان مصطفی را باردار بودم. از جایش بلند شد. سفره را انداخت غذا را ڪشید و آورد غذای مهدی (پسر اولمان) را داد و بعد از اینڪه سفره را جمع ڪرد و برد دو تا چای هم ریخت و خوردیم. •:🌝:• بعد رفت و رختخواب را انداخت و شروع ڪرد با بچه حرف زدن. میگفت: بابایی اگه پسر خوب و حرف گوش ڪنی باشی باید همین امشب سر زده تشریف بیاری. می‌دونی چرا؟ چون بابا خیلی ڪار داره. اگه امشب نیایی من تو منطقه نگران تو و مامانت هستم .بیا و مردونگی ڪن و همین امشب تشریف فرمایی ڪن." •:👦🏻:• جالب اینڪه می‌گفت: "اگه پسر خوبی باشی." نمی‌دانم از ڪجا می‌دانست ڪه بچه پسر است. •:😴:• هنوز حرفش تمام نشده بود ڪه زد زیر حرفش و گفت: "نه بابایی امشب نیا، بابا ابراهیم خسته‌س چند شبه ڪه نخوابیده، باشه برای فردا." •:😅:• این را ڪه گفت خندیدم و گفتم: "بالاخره تڪلیف این بچه رو مشخص ڪن بیاد یا نیاد؟" ڪمی فڪر ڪرد و گفت :"قبول همین امشب." •:🌺:• بعد ادامه داد: "راستی حواسم نبود چه شبی بهتر از امشب؟ امشب شب تولد امام حسن عسگری(ع) هم هست." •:🎙:• بعد انگار ڪه در حال حرف زدن با یكی از نیروهایش باشد گفت: "پس همین امشب، مفهومه؟" دوباره خنده‌ام گرفت و گفتم: "چه حرف‌هایی می‌زنی امشب ابراهیم؟ مگه میشه؟" •:😥:• مدتی گذشت ڪه احساس درد ڪردم و حالم بد شد. ابراهیم حال مرا ڪه دید ترسید و گفت: "بابا تو دیگه ڪی هستی! شوخی هم سرت نمیشه پدر صلواتی؟" •:🥲:• دردم بیشتر شد ابراهیم دست و پایش را گم کرده بود و از طرفی هم اشڪ توی چشم‌هایش حلقه زده بود. پرسید: "وقتشه؟" گفتم: "آره." سریع آماده شد و مرا به بیمارستان رساند. همان شب مصطفی به دنیا آمد... 🌷شهید دفاع مقدس . . •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•‌<💌> •< > . . 🤕| ابراهیــم از بس پشت موتــور تو؎ ســرما نشسته بود، سینوزیت گرفتـه بود و سرش درد مۍگرفت. برا؎ آرامش ســر دردش گاهۍ سیگـار مۍڪشید. 🚬| وقتۍ ڪه رفتیم خواستگـار؎، بعد از اتمام شـرط و شـروط، مادرم گفت: یڪ شــرط دیگر هم اینڪه ابراهیــم قول بدهد ڪه دیگر سیگـار نمۍڪشد. 😯| همســرش با شنیدن این شـرط گفت: مجــاهد فۍ سبیـل الله ڪه نباید سیگـار بڪشد. دور از شــأن و منــزلت شماست ڪه سیگـار بڪشید. 😔| در راه برگشت ابراهیــم ناراحت بود. گفت: مگر شما نمۍدانید ڪه من فقط برا؎ ســر درد سیگـار مۍڪشم؟ مادرم گفت: لازم بود ڪه همه چیــز را درباره‌ات بداننــد. 🙅🏻‍♂| وقتۍ رسیدیم خــانه، ابراهیم همه سیگـارهایش را از جیبش در آورد و زیر پا له ڪرد و گفت: بعد از این ڪسۍ دست من سیگـار نخــواهد دید. 🌷شـهـیـد دفاع مقدس •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•‌<💌> •< > . . 🥘.: مشغــول آشپــزۍ بودم، آشــوب عجیبۍ در دلــم افتاد، مہمــان داشتم، به مہمــانها گفتم: شما آشپزۍ ڪنید من الان بر مۍگردم. 🤲🏻.: رفتم نشستم براۍ ابراهیـم نمــاز خواندم، دعــا ڪردم، گریه ڪردم ڪه سالــم بماند، یڪ بار دیگــر بیاید ببینـمش. 🙂.: ابراهیــم ڪه آمد، به او گفتم ڪه چۍشد و چه ڪار ڪردم. رنگـش عـوض شد و سڪوت ڪرد. 😨.: گفتـم: چه شــده مگــر؟ گفت: درست در همــان لحـظـه مۍخواستیم از جاده‌اۍ رد شویم ڪه میــن گـذارۍ شده بود. 😅.: اگر یڪ دستــه از نیــروهاۍ خــودشان از آنجا رد نشده بودند، مۍدانۍ چۍ مۍشــد ژیــلا؟ 😁.: خنــدیــدم؛ با خنــده گفت: تو نمۍگــذارۍ من شہیــد بشوم، تو ســدّ راه شہــادت من شده‌‌اۍ، بگــذر از مــن! 🌷شـهـیـد دفاع مقدس •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1
•‌<💌> •< > . . 🧐 بــارها به من مےگفتند: «این چه فرمانده لشڪرے است ڪه هیچ وقت زخمے نمےشــود؟! براے خودم هم سـؤال شده بود 🤔 از او مےپـرسیدم: تو چرا هیچ وقت زخمے نمےشـوے؟ 😅 مےخندید ،حـرف تو حـرف مےآورد و چیزے نمےگفت... آخــر، شبِ تولــ🎂ــد مصطفےٰ رازش را به من گفت: «پیش خــدا ڪنار خانه‌اش، از او چنـد چیــز خواستم: اول: 👈🏻 تــو را، بعد: دو پسـر از تو تا خونــم باقی بمانــد☝️🏻، بعد هم اینڪه اگر قرار است بروم، زخمے یا اسیــر نشوم. آخرش هم اینڪه نباشم توے مملڪتے ڪه امــامش توش نفــس نڪشد.» همیــن هــم شــد.🍃 🌷شـهـیـد دفاع مقدس •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1