•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
هـروقت حاجے از منطقہ
بہ منــزل مےآمــد،
بعـد از احــوالپـرسے با من،
با همـان لبــاس خاڪے بسیجے،
بہ نمــاز مےایستـاد …🦋…
یڪ روز بہ شوخے گفتم:
" تو مگہ چقــدر پیش ما هستے
ڪہ بہ محـض آمـدن،
نمــاز مےخوانے؟ …🌼…
" نگاهے ڪرد و گفت:
" هـروقت تــو را مےبینـم،
احسـاس مےڪنم باید
دو رڪعت نمــاز شڪر
بخــوانم." …🤲🏻…
🌷شهید دفاع مقدس #محمدابراهیم_همت
.
.
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
/🌸/ سہ روز بعد از تولــد فرزندم مھــدے، ساعت ۳ صبح از منطقہ برگشت، عوض اینڪہ برود سراغ بچہ، آمد پیش من و گفت:
«تو حالت خوب است ژیلا، چیزے ڪم و ڪسرے ندارے بروم برات بخــرم؟
/🌼/ گفتم: الان؟ (۳صبح بود) گفت: خب آره هر چیزے بخواهے بدو میروم، مےگیــرم، مےآورم.»
گفتم: احوال بچہ را نمےپرسے؟
گفت: تا از تو خیــالم راحت نشود نہ.
/🌸/ بعد مــادرش آمد و رختخوابے مرتب برایش انداخت ڪہ بخوابد، گفت:
«لازم نیست، من دوست دارم بعد از چنـد وقت دورے امشب را پیش زن و بچہام باشم.»
/🌼/ آمد همــان جا روی زمین پیش من و مھــدے نشست. البتہ نیــم ساعت بعدش از شدّت خستگے خوابش برد.»
🌷شهید دفاع مقدس #محمدابراهیم_همت
.
.
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
•:❄️:• زمستان سال ۱۳۶۲ بود و ما در اسلام آباد غرب زندگی میڪردیم. ابراهیم از تهران آمد قیافه اش خیلی خسته به نظر میرسید. معلوم بود ڪه چند شبه استراحت نڪرده این را از چشمهای قرمزش فهمیدم.
•:🦋:• با این همه آن شب دست مرا گرفت و گفت: "بنشین و از جات بلند نشو. امشب نوبت منه و باید از خجالتت در بیام."
•:🍳:• آن زمان مصطفی را باردار بودم. از جایش بلند شد. سفره را انداخت غذا را ڪشید و آورد غذای مهدی (پسر اولمان) را داد و بعد از اینڪه سفره را جمع ڪرد و برد دو تا چای هم ریخت و خوردیم.
•:🌝:• بعد رفت و رختخواب را انداخت و شروع ڪرد با بچه حرف زدن. میگفت: بابایی اگه پسر خوب و حرف گوش ڪنی باشی باید همین امشب سر زده تشریف بیاری. میدونی چرا؟ چون بابا خیلی ڪار داره. اگه امشب نیایی من تو منطقه نگران تو و مامانت هستم .بیا و مردونگی ڪن و همین امشب تشریف فرمایی ڪن."
•:👦🏻:• جالب اینڪه میگفت: "اگه پسر خوبی باشی." نمیدانم از ڪجا میدانست ڪه بچه پسر است.
•:😴:• هنوز حرفش تمام نشده بود ڪه زد زیر حرفش و گفت: "نه بابایی امشب نیا، بابا ابراهیم خستهس چند شبه ڪه نخوابیده، باشه برای فردا."
•:😅:• این را ڪه گفت خندیدم و گفتم: "بالاخره تڪلیف این بچه رو مشخص ڪن بیاد یا نیاد؟" ڪمی فڪر ڪرد و گفت :"قبول همین امشب."
•:🌺:• بعد ادامه داد: "راستی حواسم نبود چه شبی بهتر از امشب؟ امشب شب تولد امام حسن عسگری(ع) هم هست."
•:🎙:• بعد انگار ڪه در حال حرف زدن با یكی از نیروهایش باشد گفت: "پس همین امشب، مفهومه؟" دوباره خندهام گرفت و گفتم: "چه حرفهایی میزنی امشب ابراهیم؟ مگه میشه؟"
•:😥:• مدتی گذشت ڪه احساس درد ڪردم و حالم بد شد. ابراهیم حال مرا ڪه دید ترسید و گفت: "بابا تو دیگه ڪی هستی! شوخی هم سرت نمیشه پدر صلواتی؟"
•:🥲:• دردم بیشتر شد ابراهیم دست و پایش را گم کرده بود و از طرفی هم اشڪ توی چشمهایش حلقه زده بود. پرسید: "وقتشه؟" گفتم: "آره."
سریع آماده شد و مرا به بیمارستان رساند.
همان شب مصطفی به دنیا آمد...
🌷شهید دفاع مقدس #محمدابراهیم_همت
.
.
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
🤕| ابراهیــم از بس پشت موتــور تو؎ ســرما نشسته بود، سینوزیت گرفتـه بود و سرش درد مۍگرفت. برا؎ آرامش ســر دردش گاهۍ سیگـار مۍڪشید.
🚬| وقتۍ ڪه رفتیم خواستگـار؎، بعد از اتمام شـرط و شـروط، مادرم گفت: یڪ شــرط دیگر هم اینڪه ابراهیــم قول بدهد ڪه دیگر سیگـار نمۍڪشد.
😯| همســرش با شنیدن این شـرط گفت: مجــاهد فۍ سبیـل الله ڪه نباید سیگـار بڪشد. دور از شــأن و منــزلت شماست ڪه سیگـار بڪشید.
😔| در راه برگشت ابراهیــم ناراحت بود. گفت: مگر شما نمۍدانید ڪه من فقط برا؎ ســر درد سیگـار مۍڪشم؟
مادرم گفت: لازم بود ڪه همه چیــز را دربارهات بداننــد.
🙅🏻♂| وقتۍ رسیدیم خــانه، ابراهیم همه سیگـارهایش را از جیبش در آورد و زیر پا له ڪرد و گفت: بعد از این ڪسۍ دست من سیگـار نخــواهد دید.
🌷شـهـیـد دفاع مقدس #محمدابراهیم_همت
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
🥘.: مشغــول آشپــزۍ بودم،
آشــوب عجیبۍ در دلــم افتاد،
مہمــان داشتم، به مہمــانها گفتم:
شما آشپزۍ ڪنید من الان بر مۍگردم.
🤲🏻.: رفتم نشستم براۍ ابراهیـم
نمــاز خواندم، دعــا ڪردم،
گریه ڪردم ڪه سالــم بماند،
یڪ بار دیگــر بیاید ببینـمش.
🙂.: ابراهیــم ڪه آمد، به او گفتم
ڪه چۍشد و چه ڪار ڪردم.
رنگـش عـوض شد و سڪوت ڪرد.
😨.: گفتـم: چه شــده مگــر؟
گفت: درست در همــان لحـظـه
مۍخواستیم از جادهاۍ رد شویم
ڪه میــن گـذارۍ شده بود.
😅.: اگر یڪ دستــه از نیــروهاۍ
خــودشان از آنجا رد نشده بودند،
مۍدانۍ چۍ مۍشــد ژیــلا؟
😁.: خنــدیــدم؛ با خنــده گفت:
تو نمۍگــذارۍ من شہیــد بشوم،
تو ســدّ راه شہــادت من شدهاۍ،
بگــذر از مــن!
🌷شـهـیـد دفاع مقدس #محمدابراهیم_همت
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
🧐 بــارها به من مےگفتند:
«این چه فرمانده لشڪرے است ڪه
هیچ وقت زخمے نمےشــود؟!
براے خودم هم سـؤال شده بود 🤔
از او مےپـرسیدم:
تو چرا هیچ وقت زخمے نمےشـوے؟
😅 مےخندید ،حـرف تو حـرف مےآورد
و چیزے نمےگفت...
آخــر، شبِ تولــ🎂ــد مصطفےٰ
رازش را به من گفت:
«پیش خــدا ڪنار خانهاش،
از او چنـد چیــز خواستم:
اول: 👈🏻 تــو را، بعد: دو پسـر از تو تا
خونــم باقی بمانــد☝️🏻،
بعد هم اینڪه اگر قرار است بروم،
زخمے یا اسیــر نشوم.
آخرش هم اینڪه نباشم توے مملڪتے
ڪه امــامش توش نفــس نڪشد.»
همیــن هــم شــد.🍃
🌷شـهـیـد دفاع مقدس #محمدابراهیم_همت
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1