•𓆩💗𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
در قلبـ💖ــم
شهرے بزرگــ🏢ــ و خلوتــ ساختهام
ڪہ فقط #تو در آنے
همان شهرے ڪہ تمــ🛣ــام
ڪوچه پس ڪوچههایش
به نام تــ♡ــو استــ
من قســ✋ــم نخوردم ڪہ با تو بمانم
من از #آغاز روز بودنمــ
با تو شڪل گرفتم
تار و پـ🌿ـودم
#وجودم
#تقدیم_به_فرمانده_قلبم👮♂
#قـــدیــمیهایکانالیادشونه😉
#پایاینعهدکهبستیمهستیمهنوز✌️
𓆩توچناندردلمنرفتهڪہجاندربدنے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💗𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
ازدواج دانشجویی:
دوران دانشجویی
معمولا همزمانه با سن ازدواج
و آشنایی افراد با همدیگه
که در کنار مزیتهاش
مهمه مراقب این نکات هم باشیم:
🍃 معمولاً ایجاد رابطه برای آشنایی
توی این دوران باعث ایجاد روابط
عاطفی عمیق بین دو طرف میشه و
همین روابط عاطفی ممکنه جلوی
شناخت دقیق و عاقلانه رو بگیره
🍁 وجود افرادی که صرفا بخاطر
سودجویی و احساسات زودگذر،
دوستی و ارتباط عاطفی برقرار میکنند
میتونه همراه آسیب به تحصیلات،
باعث آسیبهای روحیِ شدید ما بشه
⛅ ارتباط دو طرف با هم، ممکنه
باعث بشه خانوادهها درمورد همدیگه
تحقیقات لازم رو انجام ندن و عدم
شناخت، برای زندگی چالشبرانگیز شه
🌸👈 بنابراین توجه داشته باشیم که:
💜 تا قبل از رسمی نشدن موضوع
و رسیدن به جواب واقعی و درست،
درگیر روابط عاطفی و احساسی نشیم
💚 دوران آشنایی، حتما زیر نظر
خانوادهها باشه تا از مسیر طبیعی
خارج نشه
💙 حتما با همدیگه درمورد موضوعات
مختلف فرهنگی، سیاسی و دینی و...
صحبت کنیم و بدون رودربایستی و
تعارف، تحقیقات رو کامل انجام بدیم
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🥿𓆪•
.
.
•• #ریحانه ••
↵آینۀ بــ☄ـــی حجابــ…
°
°
خوش بـــود آینه را
پرده بر آن داشتن😉🐚:)
.
.
𓆩صورتتٓوروسرےهاراچهزیبامیڪند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥿𓆪•
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
👚یه شرکت دانش بنیان ایرانی
اومده لباس تب نمای کودکان تولید کرده.
اینجوریه که وقتی بچه تب میکنه رنگ لباس
عوض میشه! جنسش هم ۱۰۰٪ پنبه است.
خودشون گفتن نمونه خارجی هم نداره☺️
محصول جالبیه👌
.
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
📍با حالت گِله خواسته هامونو به
همسرمون نگیم⛔️
👈مثلاً نگیم:
-تو منو خیلی وقته بیرون نبردی...🙄
-تو خیلی وقته واسه من کادو نخریدی...😯
و...
✨به جاش خواسته هامونو با حالت
طرح نیاز و آرزو بگیم:
-خیلی دلم میخواد باهم بریم بیرون یه
تابی بخوریم...🥰
-انقدر دلم تنگ شده واسه اونموقع ها
که در رو که باز میکردی با یه شاخه گل
وارد میشدی!😍
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 بعد از راهپیمایی امروز، رفتم پیش
مامانم که تو داروخانه کار میکنه؛
یه آقاعه اومد داروخونه با خانومش، خودش
سمت دارویی بود، خانومش سمت آرایشی!
برا ثبت یه دارو واس خانومش نیاز به کد ملی
و تاریخ تولد خاانومه داشتن، بهش گفتن بده!
گفت دوتاشو بلد نیستم که 😂
همه خندیدن :)))
گفت من میپیچم به یه بهونه ای میرم بیرون
شما صداش کنید ازش بپرسید تولدشو😐
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 730 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
ناخـواستہ آمـــدے;
شدے خواستـنـےتریـن موجــود هستــےام♥️💭
#آخدلممیرهبرات🤍✨
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_چهلم کنار راضیه به پشتی تکیه دادم و نشستم. ر
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهالویکم
گره چارقدم را شل کردم و گفتم:
نه آبجی زیاد خسته نیستم.
شب می خوابم.
_تا شب خیلی مونده
الان بیدار بمونی شب کسلی
یه چرت بزن برای شب سر حال باشی.
_آخه من بخوابم تو تنها می مونی
راضیه لبخند زد و به صورتم نوازشوار دست کشید و گفت:
منم همین جا کنارت یه چرت کوچولو می زنم بخواب.
راضیه چادرش را رویش انداخت و چشم بست.
غرق تماشای صورت مثل ماهش بودم که کم کم خواب رفتم.
آن قدر خسته بودم که تا خود غروب خواب بودم.
با تکان دادن ها و صدای راضیه بیدار شدم:
رقیه آبجی پاشو باید کم کم حاضر شیم بریم.
از جا برخاستم و چشم هایم را مالیدم.
اتاق تقریبا تاریک شده بود.
راضیه گفت:
برو زود وضوت رو بگیر کم کم همه میان
قراره همه بیان این جا از این جا با هم راه بیفتیم بریم خونه حاجی صفری.
خواب آلود و خسته از اتاق خارج شدم و لخ لخ کنان خودم را به حوض رساندم.
به محمد علی که به زیر زمین می رفت تا حمام کند سلام کردم.
به صورتم چند بار آب زدم تا خوابم بپرد.
به دستشویی رفتم، وضو گرفتم و به اتاق برگشتم.
راضیه لباس برایم آماده کرده بود و گفت:
بیا مادر گفت امشب اینو بدم بپوشی.
یکی از همان لباس هایی بود که مادر تازه برایم خریده بود.
پیراهنی کرم رنگ که قدش تا یک وجب پایین زانو ام می آمد.
جلوی دامنش پلیسه داشت و روی کمرش یک کمربند چرم مشکی با سگک طلایی رنگ داشت.
جوراب های ضخیم مشکی ام را تا ران پایم بالا کشیدم و روسری سفیدم را سرم کردم.
النگوهایم را زیر آستین لباسم دادم و با صدای اذان برای نماز قامت بستم.
بعد از نماز حمیده و ربابه و ریحانه هم به اتاقم آمد و حسابی سر به سرم گذاشتند.
حمیده خیلی شاد و شوخ طبع بود.
با همه شوخی می کرد و گرم می گرفت.
مادر حمیده را خیلی دوست داشت و به او خیلی احترام می گذاشت.
می گفت او پیش ما امانت است و اگر به او محبت کنیم و دوستش داشته باشیم، اگر او را اذیت نکنیم و حرمتش را حفظ کنیم زندگی محمد امین شیرین می شود.
در این دو سالی که با ما بودند بین مان مشکلی پیش نیامده بود اما کم کم با اتمام کار بنایی خانه شان می خواستند از پیش ما بروند و مستقل زندگی کنند.
آقاجان که از مسجد آمد
همه سوار ماشین شدیم تا به خانه حاجی صفری برویم.
من و مادر و خانباجی در ماشین آقاجان نشستیم، محمد علی و محمد حسن و محمد حسین سوار ماشین محمد امین شدند.
راضیه هم سوار ماشین حسنعلی شد و ربابه و ریحانه هم با ماشین های خودشان.
قطار ماشین ها به سمت منزل حاجی صفری راه افتاد.
خانه شان چند کوچه از خانه ما بالاتر بود.
چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که به خانه حاجی صفری رسیدیم.
خانه که نه عمارت حاجی صفری!
نوکرشان در را به روی مان باز کرد و وارد عمارت شان شدیم.
شاید خانه شان دو سه هزار متری بود.
حیاطی بزرگ، به گمانم فقط حوض وسط حیاط شان به اندازه کل حیاط خانه ما بود.
همه مان از دیدن این خانه بزرگ و مجلل شگفت زده شده بودیم.
نوکرشان ما را راهنمایی کرد.
احمد به استقبال مان آمد.
کت و شلوار طوسی رنگ با کروات زرد رنگی پوشیده بود.
با آقاجان، برادرانم و دامادهای مان دست داد و ما را به سمت مهمانخانه راهنمایی کرد.
پدرش، برادرش و دامادهای شان هم در ایوان به انتظارمان ایستاده بودند.
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهلودوم
احمد جلو آمد و با من و مادر گرم احوالپرسی کرد و دست مرا فشرد و خوشامد گفت و تعارف کرد تا همراهش به داخل خانه شان برویم
احمد همراه پدر و برادرانم و دامادها جلوتر می رفت.
بعد از احوالپرسی با آقایان ما خانم ها را به مهمانخانه شان راهنمایی کردند و مردها در خوش نشین مجلل شان نشستند.
وارد مهمانخانه مجلل و بزرگ شان شدیم.
سالنی بزرگ پر از فرش های دستباف نفیس، پرده های ابریشمی با تابلوهایی زیبا که بر دیوارشان زده بودند
مادر و خواهران احمد همراه عروس شان سوگل در مهمانخانه منتظر ما بودند.
همه شان لباس های شیک و فاخری پوشیده بودند و روسری بر سر نداشتند.
ظاهر اعضای خانواده ما در مقابل آن ها به شدت ساده بود.
اصلا فکر نمی کردم عروس چنین خانواده ثروتمندی شده باشم.
آقاجان هرگز درباره این که آن ها از لحاظ مادی درچه حدی هستند و این قدر از ما بالاترند حرفی نزده بود.
تصور من هم از آن ها خانواده ای در سطح خودمان بود و حالا همه مان از دیدن خانه وسیع و بزرگ و وسایل زندگی شان و لباس های فاخر شان جا خورده بودیم.
مادر احمد تعارف کرد روی مبل های شان بنشینیم.
همه مان غرق تماشای مهمانخانه مجلل شان بودیم.
مادر با وجود این که خودش هم از دیدن خانه شان حیرت کرده بود اما با چشم و ابرو به ما اشاره می کرد این قدر با حیرت به در و دیوارشان نگاه نکنیم.
راضیه که کنار من نشسته بود آهسته در گوشم گفت:
چه خونه بزرگی دارن.
خندید و گفت:
چه جوری تمیزش می کنن؟
هر دو ریز خندیدیم.
راضیه دوباره آهسته گفت:
لابد واسه همینه نوکر و کلفت دارن.
خانباجی که آن سمتم نشسته بود آهسته مرا نیشگون گرفت و گفت:
زشته این قدر پچ پچ نکنید و نخندین میگن چه دخترای سبکی.
لبهایم را به داخل دهانم جمع کردم و دوباره در مهمانخانه مجلل شان نگاه چرخاندم.
اگر به خودم بود و می دانستم از خانواده های اعیان هستند هرگز قبول نمی کردم عروس شان شوم
راضیه آهسته گفت:
حسنعلی قبلا که بحث خواستگاریت پیش اومد می گفت مادر احمد آقا نوه یکی از شاهزاده های قاجاره
می گفت خیلی ثروتمندن
اگه این خونه زندگی نواده های قاجاره ببین خود شاها چه جوری زندگی می کنن.
قبل از این که چیزی بگویم، سوگل آمد نزدیک مان نشست و خوشامد گفت.
به شکم راضیه اشاره کرد و گفت:
ماشاءالله ... چند وقت دیگه داری؟
راضیه چادرش را روی شکمش مرتب کرد و گفت:
خدا بخواد آخراشه
سوگل موهای فرفری اش را که از گیره اش بیرون زده بود پشت گوشش فرستاد و گفت:
ان شاء الله به سلامتی فارغ بشی
برای زایمانت میخوای چه کار کنی؟
بیمارستان میری یا قابله میارین خونه؟
راضیه کمی در جایش جا به جا شد و دستش را به کمرش گرفت و گفت:
راستش نه خودم نه شوهرم بیمارستانو دوست نداریم و قراره قابله بیاریم.
مادر و خواهران احمد هم آمدند و روبروی ما نشستند و دوباره خوشامد گفتند و با مادر و خانباجی گرم صحبت شدند.
ما گرم صحبت بودیم و نشسته بودیم و دو کلفت شان پذیرایی می کردند.
ظاهر و لباس کلفت های شان هم تمیز و مرتب بود حتی شاید بهتر و شیک تر از خانواده ما بودند.
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
رسیدم تا حرم،
گویی کسی میگفت در گوشم:
بیا ای خسته از دنیا
که من باز است آغوشم❤️🩹
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
☺️ما املوز بلای دپاع از پلسطین
آماتهایم. (👊)*
این فدت منم بگیه اوندا هستن (💪)*
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•👌 کافیست
تصورت کنم😌
⃟ ⃟•📝 قلم خودش
عاشقانه می نویسد...🥰
علی قاضینظام ✍🏻
#طوفان_الاقصی | #فلسطین | #غزه
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1976»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
در ظلمتـ شبـ
طلوع ناهیـ💫ـد تویے
بر مشرق جانـ❤️
جـلوه خــورشــ☀️ـید تویے
لبخند #تو
مےزداید از دلـ💚 غم را
در مقدمـ صبـ🌤ـح نور #امید تویے
#صبح_پاییزیتون_بخیر🍁
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
امام حسین(ع) میفرمایند:
"هر ڪس با زن و فرزندش خوش رفتار باشد
عمرش پر برڪت میشود."😍🥰
عاشقانه های زندگی در روایات ائمه ست😌🤌
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩💗𓆪•
.
•• #همسفرانه ••
عـشـ❤️ـق
یــعنــ✨ــے :
بـاهـــاشـ پـــیـر شــے👵🏻👴🏻☝️🏻
نـــہ ایـــنـــڪہ
وسـ🚶ـطـ راهــ 🎈
ازشـــ سـیـ😋ــر شـــے😣❌
#ز_گهواره_تا_گور_عاشق_بمان
.
𓆩عشقتبههزاررشتهبرمابستند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💗𓆪•
_جریان چیـــه؟😀
+الان میگم🥰
من از شما متاهلین گرامے میخوام
چندتا سوالے ڪه در ادامه میگم رو جواب بدید
و از همسرتون هم بپرسید و جواب هاتون
رو برای ما ارسال ڪنید تا نشر بدیم!😍
حلـــــه؟⁉️
_حلـــه❗️✅
+خبــ...
سوالاتمون:
1.اولین بار ڪه همسرتو سورپرایز ڪردے
چے بود؟ واڪنش همسر چے بود؟😃
2.وقتے همسرتو میبینیپے چه چیزے
تو ذهنت تداعے میشه؟😇
3.اسم همسرتو تو گوشیت چے سیو ڪردے؟
آماده اید؟!🧐
بریـــم ڪه داشتـه باشیـــم یه #چالش جذاب رو😍
آهان یادم رفت بگم
شما میتونید با ما از طریق این آیدے
🆔 @Daricheh_Khadem
درارتباط باشید❣
هرشب ساعت ۱۸ پیام های زیباتون رو
درقالب #همسفرانه بارگزاری خواهیم کرد😍
عاشقانه تـرین چالش ها رو با ما تجربه ڪنید🥰
❣| Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
دݪ ز تن بردی و
در جآنی هنوز💕
امیرخسرو دهلوی
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
⚰ مردی در عربستان بعد از مرگ
همسرش دست به کار عجیبی زد.
❗️او جسد را به شرکتی داد تا آنرا تبدیل
به مرمر کنند، سپس همسرش را به عنوان
میز در پذیرایی قرار داد. تا همیشه جلوی
دیدگانش باشد
.
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
❣آیین همسرداری❣
👤 حرفای دلم به خانمم
ای کاش تو که زن زندگيمی اين رازها را بدونی:
👌🏻 منو تحسین کن.
👌🏻 می دونم که همیشه با من موافق نیستی و بعضی از تصمیم هامو نمی پسندی، اما همیشه تاکید کن که عاشقمی.
👌🏻 سعی کن نیازهای مهم منو با صداقت برطرف کنی. زوری باشه و دلت نخواد ؛ من میفهمم😔
👌🏻منو همین طور که هستم بپذیر و سعی نکن تغییرم بدی.
👌🏻طوری باهام رفتار کن که احساس کنم بی همتا هستم.
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 یه بار مامانم سرما خورده بود بردمش
دکتر، مامانم خودش داشت به دکتر میگف
فلان چیزو برام بنویس دکتر میگف نه این
خوب نیس☺️
مامانم میگف چرا بنویس😒
طیبه خانوم گفته خوبه :|
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 731 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
تو فوقالعادههستیوقتیکه...
💚👒
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
•𓆩💗𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
توصیفِ تـو اینْگونه تَوانْ گُفت که:
•تـو،
ختمِ تمامِ دِلبَرانی جانا...!😍❤️🔥🍃
#چالش
#عشقتونمانا🥰❣
.
.
𓆩عشقتبههزاررشتهبرمابستند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💗𓆪•