eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.8هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
+خبــ... سوالاتمون: 1.اولین بار ڪه همسرتو سورپرایز ڪردے چے بود؟ واڪنش همسر چے بود؟😃 2.وقتے همسرتو میبینیپے چه چیزے تو ذهنت تداعے میشه؟😇 3.اسم همسرتو تو گوشیت چے سیو ڪردے؟
آماده اید؟!🧐 بریـــم ڪه داشتـه باشیـــم یه ‌‌ جذاب رو😍 آهان یادم رفت بگم شما میتونید با ما از طریق این آیدے 🆔 @Daricheh_Khadem درارتباط باشید❣ هرشب ساعت ۱۸ پیام های زیباتون رو درقالب بارگزاری خواهیم کرد😍 عاشقانه تـرین چالش ها رو با ما تجربه ڪنید🥰 ❣| Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩💌𓆪• . . •• •• دݪ ز تن بردی و در جآنی هنوز💕 امیرخسرو دهلوی ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
•𓆩📺𓆪• . . •• (History) •• ⚰ مردی در عربستان بعد از مرگ همسرش دست به کار عجیبی زد. ❗️او جسد را به شرکتی داد تا آنرا تبدیل به مرمر کنند، سپس همسرش را به عنوان میز در پذیرایی قرار داد. تا همیشه جلوی دیدگانش باشد . . 𓆩هوشیارپایان‌میدهدمدهوشےتاریخ‌را𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📺𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• ‍ ❣آیین همسرداری❣ 👤 حرفای دلم به خانمم ای کاش تو که زن زندگيمی اين رازها را بدونی: 👌🏻 منو تحسین کن. 👌🏻 می دونم که همیشه با من موافق نیستی و بعضی از تصمیم هامو نمی پسندی، اما همیشه تاکید کن که عاشقمی. 👌🏻 سعی کن نیازهای مهم منو با صداقت برطرف کنی. زوری باشه و دلت نخواد ؛ من میفهمم😔 👌🏻منو همین طور که هستم بپذیر و سعی نکن تغییرم بدی. 👌🏻طوری باهام رفتار کن که احساس کنم بی همتا هستم. ‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌ . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 یه بار مامانم سرما خورده بود بردمش دکتر، مامانم خودش داشت به دکتر میگف فلان چیزو برام بنویس دکتر میگف نه این خوب نیس☺️ مامانم میگف چرا بنویس😒 طیبه خانوم گفته خوبه :| . . •📨• • 731 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• تو فوق‌العاده‌هستی‌وقتی‌که... 💚👒 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩💗𓆪• . . •• •• توصیفِ تـو اینْ‌گونه تَوانْ گُفت که: •تـو، ختمِ تمامِ دِلبَرانی جانا...!😍❤️‍🔥🍃 🥰❣ . . 𓆩عشقت‌به‌هزاررشته‌برمابستند𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💗𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• ساعتی بعد سفره شام پهن شد. مرغ های بریان شده، خورشت بادمجان، دیس های پلو، ظرف های سالاد که با سلیقه فراوان تزئین شده بودند سفره اشرافی شان را زینت بخشید. بودن در این خانه و سر این سفره اذیتم می کرد. عادت به این تشریفات نداشتیم. همه مان از این سفره و این همه بریز و بپاش ناراحت بودیم و می دانستم غذا از گلوی هیچ کدام مان به راحتی پایین نمی رود. مادر احمد تعارف می کرد که برای خودمان غذا بکشیم و بخوریم اما دست مان به سمت سفره دراز نمی شد. خانباجی چادرش را زیر بغلش جای داد و با کنایه گفت: دست شما درد نکنه واقعا راضی به این همه زحمت و رنگ و لعاب نبودیم مادر احمد انگار متوجه کنایه خانباجی نشد و با افتخار گفت که همه این غذاها و تزئینات کار دست زیور خانم است. زیور خانم هم سن و سال خانباجی بود اما از خانباجی کمی تیز و زرنگ تر بود. همه مان کنار سفره ماتم گرفته بودیم که مادر برای این که دلخوری پیش نیاید اشاره کرد بخوریم. با بی میلی تمام چند قاشقی غذا خوردیم و تشکر کردیم. مادر حین تشکر گفت: حاج خانم با ما خودمونی باشید. این جوری ما راحت تریم. الان یه آبگوشتی یه غذای ساده ای میذاشتین ما راضی تر بودیم نیاز به این همه زحمت و بریز و بپاش نبود. مادر احمد هم گفت: کاری نکردیم حاج خانم. قابل شما رو نداشت. کلفت ها سفره را جمع کردند و ما فقط تماشای شان کردیم. ما از جا برخاستیم که کمک کنیم اما مادر احمد منع مان کرد و گفت ما مهمان هستیم و خودمان را به زحمت نیندازیم. خودشان هم نشستند و پا روی پا انداختند و زیور خانم و کلفت دیگرشان خم و راست می شدند و وسایل سفره را جمع می کردند. بعد از شام برای مان هندوانه آوردند و کمی بعد زیور خانم اطلاع داد که آقاجان گفته آماده رفتن شویم. از این که قرار است برویم به شدت خوشحال شدم. تحمل تک تک لحظات بودن در این خانه و این ضیافت برایم سخت بود. مادر احمد برای پاگشایم یک سرویس کامل 12 نفره کامل هدیه داد و مادر هم کت و شلوار و ساعتی را که هدیه آورده بود تقدیم کرد. از مهمانخانه خارج شدیم. مادر و خواهران احمد و سوگل هم چادر پوشیدند و برای بدرقه مان آمدند. همه خداحافظی کردیم و خواستیم برویم که آقاجان صدایم زد و گفت: بابا جان احمد آقا فردا راهی سفرن و حاج علی آقا اصرار کردند شما امشب این جا بمونی از حرف آقاجان جا خوردم. از ناراحتی وا رفتم. با التماس به مادر نگاه کردم تا شاید او مخالفتی کند. اما مادر هیچ وقت در جمع روی حرف آقاجان حرفی نمی آورد. دلم نمی خواست این جا بمانم. آقاجان به شانه احمد زد و گفت: این دفعه استثناءًا قبول کردم. دیگه خیلی دارم سنت شکنی می کنم و روی رسم و رسوم پا می ذارم. امشب رقیه بمونه ولی فردا آفتاب نزده باید خونه باشه. قبوله پسرم؟ احمد سر به زیر انداخت و گفت: به روی چشم آقا جان. از این که مجبور بودم بمانم خیلی ناراحت شدم. دلم می خواست گریه کنم . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• مادر مرا بغل کرد و بوسی و دوباره در گوشم توصیه های لازم را کرد. همه خدا حافظی کردند و رفتند. دلم داشت از ناراحتی می ترکید. دلم نمی خواست این جا بمانم. از این خانه خوشم نمی آمد. از این زندگی تجملاتی و آدم هایش خوشم نمی آمد. از این که راحت بنشینند و پا روی هم بیندازد و دو خانم مسن و سن بالا همه کار را بکنند و کسی دلش برایشان نسوزد و به کمک شان نرود خوشم نمی آید. من با این نوع زندگی بیگانه یا بهتر بگویم از این نوع زندگی بیزار بودم. در این خانه و در کنار این رفتارها حس خفگی داشتم. حتی شاید اگر بگویم از احمد هم بدم آمده بود دروغ نگفته بودم. او هم اهل این خانه بود و قطعا با این نوع زندگی خو گرفته بود. به تعارف حاج علی همه در ایوان نشستیم و کلفت ها چای آوردند. از گلویم پایین نمی رفت و چای برنداشتم. صمٌّ بکم و حتی شاید عصبانی و یا غمگین در جمع شان نشستم. احمد آهسته در گوشم پرسید: خوبی عروسکم؟ جوابش را ندادم. تظاهر کردم که اصلا صدایش را نشنیدم و رویم را به سمت دیگر گرفتم. چرا پدرش خواست من بمانم؟ حتما احمد از او خواسته بود. این مرد چقدر راحت و پر رو بود و این چیزها را بد نمی دانست. احمد آهسته به بازویم ضربه زد و صدایم زد: رقیه جان ... دیگر نمی توانستم تظاهر کنم که متوجه نشدم. به ناچار نگاه به او دوختم. مگر می شد نگاه مهربانش را ببینم و دوباره دلم با او نرم نشود؟ مگر می شد نگاهش کنم و دلم برایش به تب و تاب نیفتد؟ ابروهای در هم گره خورده ام از هم باز شد و در کمتر از ثانیه ای لب هایم به لبخند کش آمد. صورت او هم به لبخند شکفت. پرسید: خوبی؟ در جوابش سر تکان دادم و زیر لب بله گفتم. _چرا چای برنداشتی؟ میخوای برم برات بیارم؟ خواستم بگویم بری بیاری یا دستور بدی؟ که لب فرو بستم. مگر بلد بودی از جایت برخیزی و کاری را خودت انجام دهی. خدا کند بعد عروسی قرار نباشد این جا زندگی کنم و مثل ارباب ها یک گوشه بنشینم و به بقیه دستور دهم. _چای نمی خواستی؟ در جواب احمد گفتم: نه دست شما درد نکنه رویم را از احمد برگرداندم و به صحبت های پدرش با داماد بزرگ شان گوش سپردم. سر در نمی آوردم چه می گویند و موضوع صحبت شان چیست فقط دلم نمی خواست در جمع با احمد پچ پچ کنم و بعدا همین برایم موجب حرف و حدیث شود. استکان های چای که خالی شد احمد از جا برخاست و استکان ها را جمع کرد. مادرش گفت: بذار پسرم زیور خانم میاد خودش جمع می کنه. احمد گفت: میذارم جلوی مطبخ بر می گردم. مادرش چیزی نگفت و احمد با سینی استکان ها رفت. کم کم همه خداحافظی کردند و رفتند. مادرش به احمد گفت که امشب را در یکی از اتاق های نزدیک مهمانخانه بمانیم اما احمد قبول نکرد و مرا به سمت اتاق خودش هدایت کرد. اتاق احمد از سمت در ورودی عمارت شان اولین اتاق و کنار اتاق آقا حیدر و زیور خانم بود. از پله های ایوان باریک شان بالا رفتیم. احمد در فلزی و زنگ زده اتاقش را باز کرد و گفت: بذار پنکه رو روشن کنم یکم خنک بشه هوای اتاق دم داره. حوصله ایستادن نداشتم و روی پله های جلوی ایوان نشستم و به عمارت شان چشم دوختم. احمد کنارم نشست و دستم را در دست گرفت. نگاهش نکردم و هم چنان نگاهم به عمارت شان بود. _حالت خوبه؟ نگاه کوتاهی به او کردم و لبخند زدم و دوباره به عمارت چشم دوختم. _چیزی شده؟ جوابی ندادم. _ناراحتی؟ کسی چیزی گفته یا کاری کرده رنجیدی؟ سرم را به بالا تکان دادم و گفتم: نه _پس چرا تو همی؟ سرحال نیستی از این که موندی پیشم ناراحتی؟ نگاه به او دوختم. ناراحت بودم اما نه از ماندن در کنار او از ماندن در این خانه که انگار داشت خفه ام می کرد ناراحت بودم. دستش را فشردم و گفتم: ناراحت نیستم فقط یکم حیرت زده ام فکرش نمی کردم شما این قدر ثروت داشته باشین و عروس هم چی خانواده ای شده باشم . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• سُلیمانا!🤍 بیا بردار بار از شانه‌ی موری،🥺 مرا باری‌ست از غم‌ها ✨ که سنگین است بر دوشم.🥲 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• ☝️ به هر حرفی که کودکتان گفت تن ندهید.❌ ☺️ کودکان بايد با رنج ها و مشکلات طبيعی زندگي آشنا شوند تا افرادی شکننده، رفاه زده و پر توقع بار نيايند. . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•🌱 تو همان شعر بی پایانی📝 همان موسیقی بی انتهای عشق🎼 ⃟ ⃟•✨ ڪه بر بستر شب نواخته میشوی🥰 مینا پناه‌پور ✍🏻 | | . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1977» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• هر روز صبـ⛅️ـح دوست داشتنت😍 تازه می شود..🍀 مثل بوی سنگـ🍞ـک تازه.. مثل عطـ🌬ـر چای ...☕️ روز از نو🤗 دوسـ❣ـت داشتنت از نو😍 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪• . . •• •• السّلام علیڪ یا رسول الله ✋🌷 چه خوش گفتید شما ڪه: "خوشا به حال زنــے ڪه همسرش از او راضے باشد"😍 جهادت قبول بانو!🧕 . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•
•𓆩💗𓆪• . . •• •• ‌‌ -تُ💖✨ -چہ راحت🎈 -شـعر مےشوے! 📝🍃 -با تُــو💚 -براے شعر گفتنـ✍🏻ـ -نیازےبھ عشـق نیست! 😌👌🏻 💘 🎼 . . 𓆩عشقت‌به‌هزاررشته‌برمابستند𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💗𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• پیش از ازدواج یعنی وقتی مجرد هستید، نیاز است به بعضی نکات مهم توجه کنید... 💚 اول. از برقرار‌کردن روابط ناموفق و نادرست اجتناب کنید و مراقب گزینه‌های نامناسبی که به شما پیشنهاد می‌شود، باشید. بعضی ارتباط‌های موقت ما با آدم‌ها، می‌تواند طولانی مدت یا حتی همیشگی آینده‌ ما را به خطر اندازد... 💜 دوم. روی ارزش‌های اصلی خودتان تمرکز کنید. به صفات، ویژگی‌ها و رفتارهایی که طرف مقابل‌تان حتما باید داشته باشد فکر کنید. شاید صداقت، وفاداری،‌ دلسوزی برای شما ارزشمند باشد. 💙 سوم. مراقب «سندرم یک روح در دو بدن» باشید. این یک حقیقت است که هرچه شرایط شما برای پیدا‌کردن همسر «کامل»، سفت و سخت‌تر باشد، افراد کمتری با شرایط شما تطبیق خواهند یافت پس کمال‌گرایی را کنار بگذارید 💛 چهار. هنگام مجردی هرگز این باور که «جز ازدواج راه‌حلی ندارید» دنبال نکنید. این باور غلط، فقط شرایط شما را سخت‌تر می‌کند. تلاش کنید چه قبل و چه پس از ازدواج، نشاط و شادابی خود را حفظ کنید و با توکل برخدا، از موقعیت‌های فعلی لذت ببرید.. ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
•𓆩📺𓆪• . . •• (History) •• ❗️‏شاید باور نکنید که در قلب اروپا شهری هست، که مردمانش خودشون رو ایرانی تبار میدونند 🏘 اهالی شهر «یاسبرین» در «مجارستان» که بعنوان نماد تیز هوشی شناخته می‌شن و به اینکه اجدادشون ایرانی و از شهر یزد بودند افتخار می‌کنن، حدود ۸۰۰ سال پیش به دلیل حمله مغول‌ها به مجارستان مهاجرت کردند 📮چند سال پیش هم تو یزد یه خیابون رو به نام "یاس برین" نام‌گذاری کردند. . . 𓆩هوشیارپایان‌میدهدمدهوشےتاریخ‌را𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📺𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• هرچه به همسرم محبت می‌کنم اثری ندارد!🧐 ➖ اگر یک فرانسوی قشنگترین حرف‌ها را به زبان فرانسه به یک فارسی زبان بگوید، هیچ اثری نخواهد کرد...😕 ➖ همین گونه است اگر یک زن قشنگترین حرفها را به زبان زنان به همسرش بگوید و یا مرد با توجه به نیاز خودش با همسرش سخن محبت‌آمیز بگوید، مطمئنا تاثیر نخواهد داشت.🙂 ➖ به همین جهت، از کسی که می‌گوید من به همسرم محبت کردم، ولی محبتم بی اثر بود، باید این سوال را پرسید که: «آیا شما بر اساس شخصیت خودت محبت کردی یا بر اساس شخصیت همسرت؟!»🤨 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 یه شب واسمون مهمون اومده بود من تا اومدم اونا رسیده بودن...👨‍👩‍👧‍👧 بعد از سلام و علیک نشستم رو مبل😌 خواهرم واسم شربت آلبالو آورد خیلی غلیظ بود؛ من فکر کردم چاییه☕️ اولش حسابی فوتش کردم بعد گفتم: مامان قند نداریم!!!☺️ همه زدن زیر خنده از خجالت آب شدم😏 . . •📨• • 732 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• کره‌ی‌زمین‌ازت‌تشکر‌میکنه‌چون...🌍🌱 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩💗𓆪• . . •• •• ‌‌‌‌‌‌‌‌'ماه‌ٺرین ‌‌مـاٰهِ جَهانم ٺویے . ...🌙♥️ 🥰❣ . . 𓆩عشقت‌به‌هزاررشته‌برمابستند𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💗𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد کراواتش را شل کرد و پرسید: این که خانواده من وضع مالی شون خوب باشه خوشحالت می کنه؟ به او چشم دوختم و گفتم: نه اصلا _ناراحتت می کنه؟ چه می گفتم. نکند فکر کند حسودی می کنم که او چنین ثروتمند است و من در خانواده ای معمولی بوده ام. شانه بالا انداختم و گفتم: فرقی به حال من داره روزی آدما با هم فرق داره. خدا به هر کسی روزیش رو میده یکی روزیش کمه یکی زیاد. آقاجانم میگه مال دنیا مال دنیاست. باید گذاشت و رفت. پس کمی و زیادیش مهم نیست فقط مهمه حلال باشه و براش زحمت کشیده باشی. میگه داشتن بد نیست ولی با داشته هات نباید دل بسوزونی و دل بشکنی میگه نباید مال رو مال انبار کنی باید تا می تونی دست بگیری و کمکِ بقیه کنی. احمد آه کشید و گفت: آقاجانت راست میگه خیلی خوب میگن مال دنیا رو باید گذاشت و رفت مهم اخلاق و مرام آدمه. من خودم از تجملات و این وضع زندگی کردن بدم میاد. دلم میخواد یه زندگی ساده و معمولی داشته باشم. دلم میخواد ایمان تو زندگیم حرف اولو بزنه نه پول تو جیبم و خونه و ماشینم و ... نفسش را بیرون داد و گفت: خونه به این بزرگی واقعا برای ما زیادیه نصف اتاقاش خالیه ولی مادر این طور زندگی کردن رو دوست داره و آقام هم میگه خونه باید به دل زن باشه تا توش راحت باشه. کراواتش را باز کرد و دور دستش پیچید و گفت: پدر بزرگ مادرم از شاهزاده های قاجار بوده همونا که به اسم وصل بودن به شاه کلی زمین و املاک بی صاحب و با صاحبو برای خودشون مصادره کردن. از تبار این آدما بودن افتخار نداره واقعا ... مادرم از وقتی چشم باز کرده اشرافی زندگی کرده واسه همین آقام نمیخواد از سطح خونه پدریش چیزی کم داشته باشه. مادرم آدم خوبیه ولی تربیتش این طوری بوده. خود آقام هم دلش نیست این جوری زندگی کنیم ولی به خاطر مادرم ... احمد سکوت کرد و بعد گفت: پاشو بریم اتاق. خسته ای از جا برخاست و دست مرا هم گرفت و بلندم کرد. احمد تعارف کرد که قبل از او وارد اتاق شوم. اتاقی تقریبا سه در چهار که بسیار ساده بود و با تمام خانه شان متفاوت بود. زیلوی رنگ و رو رفته ای کف اتاق پهن بود و یک دست رختخواب و یک کمد لباس وسایل درون اتاق بود. گوشه اتاق و روبروی در یک میز مطالعه کوچک بود که رویش پر از کتاب بود. اتاقش سه طاقچه داشت که روی یکی از طاقچه ها آینه، شانه، شیشه های عطر و جانماز کوچکی قرار داشت. دو طاقچه دیگر هم پر از کتاب بود. احمد تعارف کرد بنشینم. نشستم و به پشتی گوشه اتاق تکیه زدم. احمد کتش را در آورد و در کمدش را باز کرد تا آن را آویزان کند.. احمد در حالی که کمربندش را باز می کرد پرده جلوی در اتاق را انداخت و گفت: چادرت رو در بیار راحت باش. احمد شلوارش را در آورد. از دیدنش خنده ام گرفت. مردی که از شب قبل تا آن لحظه او را شیک و مرتب دیده بودم حالا با بیژامه روبرویم ایستاده بودم. متوجه خنده ام شد و با خنده گفت: دیگه همینه عروسکم بیرون اونجوری خونه این جوری خیلی بهم میاد این جوری باشم؟ سر به زیر انداختم و خندیدم. احمد جوراب ها و پیراهنش را هم در آورد و پیراهنش تا کرد و روی میزش گذاشت. گره روسری ام را کمی شل کردم و به او که روبرویم نشست نگاه دوختم. دست جلو آورد و روسری ام را از سرم برداشت و گفت: بذار موهای قشنگت رو ببینم. روی موهایم دست کشید و من از خجالت سر به زیر شدم. همیشه روسری سرم بود و عادت نداشتم بی روسری باشم و حالا روسری ام در دست او بود. . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• تمام دیشب بدون روسری بودم و آن قدری که الان معذب بودم اذیت نشده بودم. باید عادت می کردم و با نبودن روسری ام کنار می آمدم. باید به دل او می بودم. او محرمم بود. همسرم بود و بعد خدا بالاترین حق را به گردنم داشت. به موهایم دست کشیدم و به روی احمد لبخند زدم. احمد از جا برخاست و به سراغ کمد رفت. بسته ای روزنامه پیچ شده بیرون آورد و به سمتم گرفت و گفت: اینم ناقابل تقدیم به شما. اگه بده زشته به خوبی و قشنگی خودت ببخش. برایم هدیه گرفته بود؟ با ذوق بسته را از دستش گرفتم و تشکر کردم. سریع روزنامه اش را پاره کردم. برایم لباس هدیه گرفته بود لباس صورتی بلند که آستین هایش کوتاه بود و یقه نسبتا بازی داشت. لباس زیبایی بود. با شادی از او تشکر کردم و دوباره غرق تماشای لباس شدم. احمد گفت: قابل شما رو نداره عروسکم. خوشحالم خوشت اومده. از جا برخاست و لباس و جورابش را از روی میز برداشت و گفت: من میرم این لباسم رو بشورم. شمام راحت باش لباست رو عوض کن تا من بیام. چه گفت؟ انتظار داشت امشب من این لباس با این یقه باز را بپوشم؟ از اتاق بیرون رفت و در را بست. دو دل بودم. به لباس چشم دوختم. من با این لباس از خجالت آب می شدم. لباس را برداشتم و جلوی خودم گرفتم و در آینه اتاق به خودم خیره شدم. به پشت در اتاق رفتم. کلید روی در بود. در را قفل کردم و لباسم را عوض کردم. همراه لباس جوراب های بلند کرم رنگ هم گرفته بود. جوراب هایم را هم عوض کردم و به خودم در آینه چشم دوختم. واقعا زیبا شده بودم اما می دانستم زیر نگاه او تاب نمی آورم و از خجالت آب می شوم. باید خجالت هایم را کنار می گذاشتم. شاید این خجالت کشیدن ها او را اذیت کند. او محرم ترین آدم زندگی ام بود. باید برای او زیبا و خوش پوش می بودم و او را از خودم راضی می کردم. به لباسم دست کشیدم و به جنگ خجالت هایم رفتم. موهایم را باز کردم و کمی با دست مرتب شان کردم و دوباره با گیره بستم. نکند توقع داشت برایش آرایش هم بکنم؟ من که بلد نبودم! او هم که خبر نداشت سرمه و ماتیک همراهم دارم. پس به نظرم لازم نبود. چادرم و لباسم را تا زدم و گوشه اتاق گذاشتم. قفل در اتاق را باز کردم و سر جایم نشستم. قلبم از هیجان به تندی می زد. صدای قدم هایش که به اتاق نزدیک می شد را شنیدم. در را که باز کرد از جا برخاستم. وارد شد و پرده را کنار زد. تا نگاهش به من افتاد مبهوت شد. چند ثانیه حتی چند شاید دقیقه ای محو تماشایم بود و پلک هم نزد. زیر نگاهش معذب بودم اما با لبخند به او چشم دوختم کم کم جلو آمد و از نزدیک نگاهم کرد. مرا غرق در محبت خود کرد و از زیبایی ام تعریف کرد. از او تشکر کردم و گفتم: ممنون ... خیلی قشنگه و خیلی خوشحالم کردین این لباسو کی خریدین؟ _بعد از ظهر یه سر رفتم بازار چشمم بهش افتاد خوشم اومد گفتم حتما تو تن شما قشنگ ترم میشه که همین طورم شد. احمد رختخوابش را پهن کرد و پرسید: خوابت میاد؟ سر جایم نشستم و گفتم: من بعد از ظهر خوابیدم الان زیاد خوابم نمیاد. احمد گفت: من هر کار کردم خوابم نبرد. همون خواب صبحی به اندازه کل عمرم شیرین و دلچسب بود و خستگی رو از تنم در کرد. احمد در رخت خواب نشست و اشاره کرد من هم وارد رخت خواب شوم. ترس همه وجودم را گرفت. یاد حرف های ریحانه، مادر و خانباجی افتادم . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• امام رضا(ع) درموردِ نشانه‌های داشتنِ عقل اجتماعی می‌فرمودند: از نشانه‌های آن این است که انسان، غصه‌ها را فرو ببرد و گرفتاری‌های زندگی را تحمل کند 🍃 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•