عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_پنجاه_ونهم ] تلویزیون اعلام کرده بود که ما
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_شصت ]
ماشین را توی همان کوچه ی قبل از مسجد، پارک کردم و لباسم را مرتب کردم و به حیاط مسجد رفتم. هنوز مانده بود به وقت اذان. توی حیاط زیر سایه ی درختی ایستادم. منتظر بودم حاج رسول بیاید و با هم به داخل مسجد برویم. حاجی با محمدرضا وارد حیاط شد. ناخودآگاه نگاه محمدرضا اخم آلود شد و به نگاه منتظر من گره خورد. خبری از حوریا و حاج خانوم نبود. انگار پژمرده شدم. با حفظ ظاهر به سمت حاج رسول رفتم و سلامی واضح به هر دوی آنها دادم. حاجی با شعف آغوش به رویم گشود. نیم خیز شدم و توی آغوش حاج رسول جای گرفتم. دوست داشتم به محمدرضا بی تفاوت باشم چون سلامم را پاسخ نداده بود. حاج رسول هم با صمیمیت خوش و بش می کرد و گله داشت از این چند روز که نبودم.
_ حاجی... تا وقت نماز می خوام باهاتون حرف بزنم.
نگاهی گذرا به محمدرضا انداختم و ادامه دادم البته اگه مشکلی نیست.
_ نه... چه اشکالی داره؟ اتفاقا محمدرضا هم میخواد بره به بچه ها کمک کنه برا تدارکات ختم قرآن.
محمدرضا با اکراه به داخل مسجد رفت. ویلچر را زیر سایه درخت بردم و جلوی ویلچر زانو زدم و نشستم. نمی دانم بر اساس چه حسی چنین تصمیمی گرفته بودم اما حس می کردم با دینی که به حاج رسول دارم، بی انصافی ست که درمورد خودم دروغ گفته باشم. من من کنان گفتم:
_ حاجی... من... یه مواردی رو در مورد خودم... چطور بگم
_ بیخیال حسام جان
_ نه حاجی... اجازه بدید. من یه چیزایی رو بهتون نگفتم. دوست ندارم با شما رو راست نباشم. حسی که به شما پیدا کردم کم از حس پسر نسبت به پدرش نیست. من... اهل همین محله هستم و...
_ می دونم...
چشم هایم گشاد شده و فقط سکوت کردم.
_ طبقه ی پنجم همون آپارتمانی که میخوره روی کوچه ی ما... اون شبی که توی مسجد بی حال شدی و رسوندیمت بیمارستان، یکی از دوستام که مالک طبقه سوم همون آپارتمانه تو رو شناخت.
(صاحبخانه ی خانی) لعنتی... این همه مدت منو میشناخته و من خودمو مسخره کردم.
_ حسام جان... من قبل از همون شب هم تورو میشناختم. موظف بودم کسی رو که اسمش پای چک پنجاه میلیونیه استعلام بگیرم و بشناسمش. خدا اجرت بده. به محمدرضا هم سپرده بودم تعقیبت کنه محل کارت رو پیدا کنه. خودت میدونی هر کسی رو نمیشه به حریم خانواده ت راه بدی. وقتی یه شناخت نسبی ازت به دست آوردم ترجیح دادم هم سفره مون بشی.
نوای اذان از بلندگوی مسجد بلند شد. سرم را پایین انداخته بودم.
_ حوریا خانوم هم خبر داره؟
_ نه... یعنی در موردت چیزی نپرسیده که بخوام بهش بگم.
_ حاجی... این شناخت اونقدری هست که به من اجازه بدید خودمو... خودمو به دخترتون ثابت کنم؟ اگه هر سوالی دارید خودم بی کم و کاست توضیح میدم. حتی قضیه ی اون شب رستوران رو...
_ فعلا بیا بریم تو مسجد بعد از مراسم ختم قرآن بحثمونو ادامه می دیم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
رسیده ام که بگویـم
پنـاه میخواهم:)
◦「🕊」 حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
عاشقانه های حلال C᭄
«💕» «🤩» #چالش_همسفرانه #مختص_عشق_حلالم . . ↩️شرڪت ڪننده: شماره 7⃣3⃣ شیرینی زندگی من😌💙 . . چا
«💕»
«🤩» #چالش_همسفرانه
#مختص_عشق_حلالم
.
.
↩️شرڪت ڪننده:
شماره 8⃣3⃣
من اینجام همسر آینده 😬✋
زود بیا((:😌🙊❤️
.
.
چالش قشنگمون فراموش نشه☺️🎀
جایزه هم داره ها😉🎁
آیدی خـادم چالش 👇🏻
🆔 : @BanoyDameshgh
«🏃🏻♀» #بدوجانمونیازچالش👇🏻
«💕» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
این گلارو چیدم برای
مامانجونِ خوشگلِ خودم.😎🌱.
خیییلیی خوشگلن اما مامانجونم خوشگلترن.😌😍.
🏷● #نےنے_لغت↓
من که نینی نیستم دیگه، بزرگ شدم.😁
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
به بچههامون:
احترام بذاریم، تا بهمون احترام بزارن.
با بچههامون:
قشنگ حرف بزنیم، تا باهامون قشنگ حرف بزنن.
خلاصه، خوب باشیم تا خوب باشن😁
"برای رضایت خدا"
.
.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
◗┋ #همسفرانه 💑┋◖
.
.
تو قشنگـۍ،
اما ڪنار من قشنگتـرۍ..😎
من خوشحالـم،
اما ڪنار تو خوشحال ترینـم..😁
ما خوبیـم،
ولۍ ڪنار هم بهتریـم..😍
بیا و همیشہ ڪنارم بمون تا باهم
دنیارو با بودنمون قشنگتـر کنیم..♥️
#بودنتخوباستخوبیاشمُدام😌
.
.
◗┋😋┋◖ #ٺـــــو چنان ،
در دلِمنرفتہ،ڪہجان، در بدنۍ👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
|. 🍁'|
|' #آقامونه .|
.
.
😍}• جلوه بینید
و مرا منع ز حیرت مکنید😌
👀} چشم دارید
ببینید و ملامت مکنید😉
#حسن_بیگ_عتابی /✍
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1633»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.🍁'|
∫°🍁.∫
∫° #صبحونه .∫
.
.
•|🍃|•یکی از زیباترین دعاهایی که
شنیدم این بود:
💙«وَ لاتُعَنِّنی بِطَلَبِ مالَمْ تُقَدِّرْ لی
فیهِ رِزْقاً.»✨
🤲• در جستجوی آنچه برایم مقدر
نکردهای، خستهام مکن...🙂
.
.
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍁.∫
≈|🌸|≈
≈|#پابوس |≈
.
.
✨قــال الامـام الرضـا علـیه السـلام: اذا خطب الیک رجل رضیت دینه و خلقه فزوجه و لا یمنعک فقره🌱
امــام رضـا علیـه السلام فرمودنـد: هنگامے ڪه مردے از شمـا خواستگارے ڪرد ڪه از دیـن و اخـلاق او راضے بودیـد بـه ازدواج بـا او رضایت دهیـد؛ و مبـادا فقر او تورا از ایـن رضایـت باز دارد •💚•
✍🏻(میزان الحکمة، ج. ۴، ص. ۲۸۰)
.
.
≈|💓|≈جانےدوبارهبردار،
با ما بیا بہ پابــوس👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
≈|🌸|≈
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
|🌹🍃| رفقــایم توے بسیج فھمیـده بودند مصطفےٰ ازم خواستـگارے ڪرده؛
از این طرف و آن طرف بہ گوشـم مےرساندند ڪہ «قبول نڪن، متعصبہ».
|🌻🍃| با خــانمھا ڪہ حرف مےزد، ســرش را بالا نمےگرفت.
سر برنامہهای بسیج اگر فڪر مےڪرد حـرفش درست است، ڪوتاه نمےآمد.
بہ قول بچہها حرف، حرف خودش بود.
معــذرت خواهے در ڪارش نبود.
|🌷🍃| بعد از ازدواج، محـبتش بہ من آنقــدر زیاد بود ڪہ رفقایم باور نمےڪردند این، همان مصطفـایے باشد ڪہ قبل از ازدواج مےشنـاختند.
🌷شهید هستہای #مصطفی_احمدیروشن
.
.
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡
‡ #ریحانه ‡
.
.
🎥 | زن ایرانی در همهی میدانها با موفّقیّت و سربلندے و با حجاب اسلامی ظاهر شده:
🔸 در دانشگاهها
🔹در مراڪز علمی حسّاس
🔸در ادبیات
🔹در شعر
🔸در رمان
🔹در شرح حال نویسی
🔸در ورزش
🔹در میدان سیاسی
🔸در مسائل علمی
🔹در صداوسیما
.
.
‡💎‡چادرت،
ارزشاست، باورڪن👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡
-770629885_-1612135380.mp3
3.66M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
#رهبری🎙
این روز ها حرف زیاد است
و دلگیر بسیار...
اما امید است سعادتی با اوج گرفتنی به اندازه وصال به قافلهی عشاقِ صراطِ حسین
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑