[🖤]
#خادمانه
وسـط روضـه حاج آقا گفت:
شبـای فاطمیـه خیلی خاصه
میپرسین چرا؟
دیدین دههی محـرم چقـدر
هیئتـا شلوغه
ولی فاطمیـه خلـوته...
دیدین اگه تو خونه مادرتون،
خواهرتون، همسرتون باشه
رفیقتون رو نمیبرین خونه یا اگه ببرین
اونایی که بهشون اعتماد دارین رو
میبرین تو خونه؟
شبـای فاطمیـه هم حسنیـن،
رفیق خودیارو میارن تو مجلسِ مـادر :')
حـالا رفیــق من اگه امشب رفتی هیئت
یا هندزفری گذاشتی با مداحی و
روضه گریه کردی
اگه لباس مشکیتو پوشیـدی🖤
بدون شمـا رفیقِ مشتـیِ
آقای امامحسیـن هستی🙃🙂💔
#فاطمیه
#تسلیت💔
🍁/ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
[🖤]
∫°🍂.∫
∫° #ویتامینه .∫
.
.
قطعا والا ترین و بهترین الگو برای زندگے زناشویے، زندگے زیبای حضرت زهراۖ و امیرالمومنین هست. با نگاه به زندگی
این زوج میتونیم بهترین زندگے رو بسازیم.
شهادت مادر سادات رو به محضر امام زمان
و همه دوستداران حضرت تسلیت میگم🥀
.
.
∫°🖤.∫ #ما بہ غیر از #تو نداریم، تمناے دگر👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍂.∫
ZohrFatemieh2-1397[05].mp3
7.25M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
دیدیچجوریزهراموکُشتَن؟!
آهازدنیا..
منخونهخرابمیشمبااینغم؛برگردزهرا..
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
﴾🏴﴿
#خادمانه
نیمیازماراخدا
درفاطمیهساخته... 🌿
#تسلیت🖤
#السلامعلیڪیاحضرتمادرۖ💔
﴾🏴﴿ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🖤]•
صنوبرے
ڪہخمیده🥀...
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
﴾🏴﴿
#خادمانه
-
پیشونی بندها رو با وسواس زیر و رو میکرد …
پرسیدم : دنبال چی میگردی ؟
گفت : سربند یا زهرا !
گفتم : یکیش رو بردار ببند دیگه ، چه فرقی داره ؟
گفت : نه ! آخه من مادر ندارم ....💔
#تسلیت🖤
#السلامعلیڪیاحضرتمادرۖ💔
﴾🏴﴿ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
عاشق شوید
مثل علی؏
شبیہ فاطمہ'س'..♥️
#فاطمیہ
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
11.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﴾🏴﴿
#خادمانه
حضرتِــمادر❕
فراموش نمیڪنیم که آخرین وصیتتان، سلامی بود که به ما فرزندانتان ابلاغ نمودید.
رسم ادب نیست که بیپاسخ بماند سلام چنین مادری، با چنان اوضاعـی . .
#تسلیت🖤
#السلامعلیڪیاحضرتمادرۖ💔
﴾🏴﴿ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
﴾🏴﴿
#خادمانه
فکرکنبچههاباتابوتمادر
ازدرخانهرفتنوبدون مادربرگشتن
شبابایدبدونمادربخوابند؛
شنیدیددیگه؟!
خانهبدونمادربیروحوسرداست:))💔
#تسلیت🖤
#السلامعلیڪیاحضرتمادرۖ💔
﴾🏴﴿ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_چهلوچهارم ] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ _میگما فاطمه!
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_چهلوپنجم ]
روز های بعد هم همراه فاطمه بودم،
تقریبا کل روستا را با او گشتم،
بعد هم چیز هایی که می خواستم را نشانم داد ، این هم مزیت دیگر این سفر بود ، پیدا کردن دو دوست !
سر دوشیدن شیر هم که مرده بودیم از خنده، مخصوصا فاطمه که شیطنتش گل کرده بود
و حرف ها و کار های مرا سوژه می کرد.
غروب سومین روز ، بر خلاف همیشه در ساحل شلوغ دریا نشسته بودیم ، صدای بازی و فریاد های شادمانه کودکان در موج های آب گم میشد ، فاطمه می گفت انگار صدای زندگی است !
با اینکه می خندیدیم اما انگار هر دو یک جورایی تحت تاثیر غروب خوشرنگ دریا به فکر رفته بودیم ، سقلمه ای به پهلوی فاطمه زدم :
فاطمه چته ؟! چرا هیچی نمیگی؟!
سعی کرد لبخند بزند و نگاهم نکند:
خوبم !
_ مادرم همیشه می گفت دروغ گناه کبیره اس ، منم هیچ وقت دوسش نداشتم ولی خب یه باری مجبور شدم ، الانم یه جورایی عذاب وجدان دارم نه به خاطر گناهش ؛ به خاطر اینکه احساس میکنم خود واقعیم رو زیر پام گذاشتم .
به طرفم برگشت :
همین که عذاب وجدان داری یعنی پشیمونی دیگه!
چیزی نگفتم ، پشیمان بودم ؟! من که داشتم روی همین دروغ می ماندم و می خواستم روی همین دروغ زندگیم را بسازم !
_ فاطمه بگو چته دیگه
نفسی از ته دلش کشید :
بحث یه راز پنهونه ؛
ولی میخوام بهت بگم،
بین خودمون بمونه جونِ فاطمه
هیجان زده شدم : باشه باشه بگو
دوباره نگاهش خیره غروب شد:
تازه رفته بودم دانشگاه ، یه دوست داشتم به اسم مهسا ، خیلی مهربون بود در عرض چند ماه کلی صمیمی شدیم با هم ، یه برادر داشت به اسم مهدی
_خب ! بحث جالب تر شد که
صورتش را نمی دیدم اما صدایش می لرزید :
چند باری که خونه مهسا اینا رفته بودم دیده بودمش ، پسر سر به زیر و مسئولیت پذیر و مهربونی بود ، بدون اینکه بفهمم عادت کرده بودم به دیدنش...
به کار هاش ، به حرف هایی که از مهسا می شنیدم راجبش
سرگرد بود ، یه سالی که گذشت مامانش با مامانم حرف زده بود راجب خواستگاری ؛ رو پا بند نبودم از مهسا پرسیده بودم و فهمیده بودم که خود مهدی خواسته ، خلاصه ...
دو روز مونده بود به خواستگاری که ...
مکث کرد و ادامه نداد :
فاطمه جون به لب شدم ، چیشد ؟!
پشت سر هم نفس عمیق کشید
تا لرز صدایش قابل کنترل باشد :
غروب بود منم اومده بودم کنار دریا عین امروز ...
دل تو دلم نبود هی روز خواستگاری و عروسیمون رو تصور می کردم و بی خود می خندیدم ولی ته دلم یه جور شور می زد ولی خیال بافی هام نمیزاشت فکر کنم به این دلشوره بی موقع...
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_چهلوپنجم ] روز های بعد هم همراه فاطمه بودم
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_چهلوششم]
مهسا زنگ زد بهم ، با شوخی و خنده جوابش رو دادم ولی مهسا مثل همیشه نبود ، صداش گرفته بود ، من هم زدم به فاز شوخی؛
پرسیدم شاه دوماد کجاست ؟!
که زد زیر گریه ، دلم ریخت اصلا ...
چند ثانیه ای دوباره مکث کرد
ایندفعه دیگر چیزی نپرسیدم.
دوباره خودش شروع کرد :
گفت ..گفت ...مهدی رفته بود ماموریت
بعد ماموریت دیگه ازش خبری نشد ، نه از خودش نه حتی از خبر.. شهادت و پیکرش.. !
ریحانه نمیدونی چه حالی بودم اون روزا ، اگه شهید میشد و مزاری داشت انقدر نمی سوختم ، ولی هیچکس از مهدی خبر نداشت انگار آب شده بود رفته بود زمین ...
دلم می سوخت ،
همه رویاهام جلو چشمام نیست و نابود شد ..
*مهدی نیومده ، رفته بود ! *
انگار تموم امید منم همراه مهدی گم شده بود !
من لیسانسم رو تو رشت می خوندم ،
مهدی هم اهل رشت بود
شش ماهی صبر کردیم هیچ خبری نشد ، اون ماموریت مربوط بود به یه باند بزرگ قاچاق اعضای بدن ..همکاراش می گفتند شاید شهید شده و پیکرش رو ..
اینجای حرف هایش که رسید بی محابا زد زیر گریه ، دلم گرفت برای وضعیتش، کوه صبر بود این دختر ...
_ یه سال که شد ، دیگه طاقت نیاوردم انتقالی گرفتم و رفتم تهران ، سخت گل بی بی رو راضی کردم ، با مهسا کلا ارتباطم رو قطع کردم ، دیدنش عذابم می داد ، یه دفعه بریدم از هر چی که مربوط میشد به مهدی، دیگه هیچ وقت سراغ غروب دریا نرفتم ، موندم تهران و فوق لیسانس رو هم اونجا قبول شدم ، الان هشت ساله ، هشت سال از رفتن مهدی گذشته رفتن که نه گم شدنش، هیچ خبری دیگه نشد ازش هی خودم رو غرق کردم تو درس و دانشگاه؛ فکر می کردم با دوری از شمال و درس خونی فراموشش میکنم اما ....مهدی جلو چشمام بود همیشه ..
بغلش کردم ، اشک هایش دلم را می سوزاند ،
گریه ام گرفته بود ، دل سنگ که نبودم ...
یک ساعتی را همان جا ماندیم ، بعد هم هر کدام سوی خانه خود رفتیم ، امشب هر دویمان به خلوت نیاز داشتیم ، اما خلوت فاطمه زیاد درد داشت !
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
'🏴 #چالش_فاطمـے '↩️شرڪت ڪننده: 9⃣6⃣ چند روز دیگه میشه سومین فاطمیهای که خارج از دنیای این پای
#چالش_فاطمـے
سلام و خداقوت به
دل و قلبهای عاشقتون
و همنفسیِ شما تو این
چالشِ بُزرگ به نامِ مادر ..ﷺ
زمان شرکتِ شما در این چالش بزرگ
به پایان رسید🌹
پنج روزِ باقی مانده، شرکت کننده ها
برای ویوی بنرهای چالششون تلاش کنن
ان شاالله هرکسی مستحقش هست
جز نفراتِ برتر این چالش ارزشی بشه☺️🌹
ان شاالله دعای مادر
بدرقهی راهِ تک تکِ عزیزانی باشه که
با وجودشون به این چالش صفا و گرما بخشیدن.
چندتا بنر باقی مونده رو میفرستیم،
ولی دیگه زمان شرکت به پایان رسیده
و هیچ بنر چالشی بعد از امشب
در کانال قرار نمیگیره🌹
#یاعلےمدد