eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
15هزار دنبال‌کننده
20.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
∫°🍊.∫ ∫° .∫ . . میدونید مشکلات زناشویے شما 📌با قهر و دعوا حل نمیشه؟ 📌با بچه دار شدن حل نمیشه 📌با عمل‌هاے زیبایے حل نمیشه 📌با قطع رابطه با خونواده همسرتون درست نمیشه😱 📍هر چیزے اصول و راهے داره چون از دست همسرت عصبانے هستے چون زندگے خوبے ندارے راه‌هاے بالا و امثال اون هارو نرو...❌ . . ∫°🧡.∫ بہ غیر از نداریم، تمناے دگر👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍊.∫
AUD-20220513-WA0021.mp3
5.72M
↓🎧↓ •| |• . 🎙 مادر ،ڪه نباشد ...😭 نظم خانه بهم مے ریزد؛😔 نگاه ڪن، علے نجف حسن بقیع حسین ڪربلا زینب دمشق و مهدے‌را‌نمیدانم‌ڪجا بیابم؟💔 أین انتَ مُنتقَم من صفعة الأم . . کجایۍ منتقم سیلۍ مادر :)؟💔 . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
•[🎨]• •[ 🎈]• و بخوابید‌ در‌آغوش‌‌خاڪ‌سرزمینتان... •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
◉❲‌🌹❳◉ ◉❲‌ 💌❳◉ . . «ܟٜߺߊ‌‌ࡍ߭ ܩࡍ߭ ߊ‌‌ࡄࡅߺ߳ࡉ‌ ߊ‌‌❟ 💍» ‌         ───• · · · ⌞♥️⌝ · · · •───                        𝑰 𝑳𝑶𝑽𝑬 𝒀𝑶𝑼 . . ◉❲😌‌❳ ◉ چــون ماتِ ، دگر چہ بازم؟!👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◉❲‌🌹❳ ◉
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ به چشمای فاطمه خیره شدم ، خبری از غم دیشب نبود ، یک جوری رفتار می کرد که انگار چیزی نگفته ! با خنده نشست کنارم : راستی ریحانه بزار یه خبر دست اول بدم بهت ابرویم را بالا دادم ، نگاه به چشم هایش که می کردم یاد دیشب می افتادم ، ادامه داد : آقا معلم چند روزی واسه کار فوری که براش پیش اومده باید بره شهر خودشون ، منم که امروز عصر بر می گردم احتمالا ، دنبال یکی می گشتن واسه تدریس ، منم تو رو واسه آقای نواب معرفی کردم! چشمانم را گرد کردم: تو چیکار کردی؟! شانه هایش را بالا انداخت : مگه کاری بدی کردم ؟! نمیدونی چقدر ثواب داره اینجا بودم خودم می رفتم ، تو هم ناز نکن قول دادم من به آقای نواب ! _ وای فاطمه میخوام بگیرم خفت کنممم! حالا چه واسه من نواب نواب میکنه ! جلوی آینه ایستاد: از خدات هم باشه کیجا بعد هم چشمکی نثارم کرد ، خدایا صبر صبر صبر ! این را کجای دلم می گذاشتم در این وضع؟! اصلا درس چی ، کشک چی ؟! مگه من معلمی بلدم اخه؟! که با حرف بی بی تازه پی به بیچارگیم بردم: ریحانه جان ، آقا امیر علی رو واسه شام دعوتش کردم به تو هم توضیح میده تو این چند روز چیکارا کنی! نگاهی به دیوار روبرویم انداختم ، کاش میشد بلند شوم و سرم را به همان جا بکوبم ! ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ _ پسرم بده برات بکشم جناب نواب هم با تمام احترام بشقابش را سمت گل بی بی گرفت ! همین محبوبیتش بین همه حرصم می داد ! بعد غذا در پذیرایی نشسته بودیم ، خواهر زاده گل بی بی هم همراه خانمش آنجا بود . با اشاره فاطمه سرم را بلند کردم، با چشم و ابرو به امیر علی اشاره کرد ، انگار منتظر من بودند : می فرمودید آقای نواب با همان تن صدای گرمش گفت : شرمنده به شما هم زحمت می دیم ؛ کار واجب نبود نمی رفتم. این چند روزه با خود بچه ها هماهنگ کردم میگن دروس تا کجا تدریس شده و باید چیکار کنید اگه هم به مشکلی بر خوردید به آقای صباحی مدیر مدرسه بگین با من تماس بگیرن ؛ بازم ممنون ، خیلی لطف می کنید . بس که لفظ قلم حرف می زد آدم حرف کم می آورد مقابلش ،با چند جمله کوتاه جوابش را دادم : خواهش میکنم ، چشم حتما بعد هم هر کسی در طرفی مشغول شد ، فاطمه به خاطر اصرار مادرش امروز را هم مانده بود و فردا صبح راهی بود ، حق می دادم نتواند در هوای شمال راحت نفس بکشد ! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] صبح زود گل بی بی، فاطمه و جناب نواب را راهی کرد ، فاطمه بغلم کرد و قرار شد تا برگردم تهران ارتباط تلفنی داشته باشیم و بعد هم که من هم می رفتم تهران . از صحبت های گل بی بی فهمیدم نواب اهل جنوب است اما کدام شهرش نمیدانم! بعد رفتن آنها من هم راهی مدرسه شدم ، از بچگی معلمی را دوست داشتم اما حالا برایم سخت بود ، کلاسی چند پایه آن هم کلاسی که معلمش نواب بود ، اصلا کسی می توانست جایگزین نواب شود؟! وارد کلاس شدم و بعد سلام و احوال پرسی از روی لیست حضور و غیاب کردم و بعد هم زنگ اول ادبیات و تاریخ تدریس کردم ، خنده دار بود ! در زنگ تفریح یکی از بچه ها آمد کنارم : خانم ببخشید آقا معلم همیشه کنار تخته یه جمله یا حدیث یا هم شعر می نوشتن نگاهی به دختر روبرویم انداختم ، شعر و حدیث از کجا بیاورم ؟!: خودشون برگردن ، روال کلاس به سابق بر می گرده بعد رفتنشان نگاهی به تخته انداختم ، خطم زیادی افتضاح بود ، سری برای خطوط کج و کوله ام تکان دادم و راهی دفتر شدم . بچه ها حق داشتند هی بپرسند که چه چیزی نوشتم ! خط نستعلیق آقا معلمشان کجا و خط من کجا ؟! با آقای صباحی سلام و احوال پرسی کردم و برای خودم چایی ریختم زنگ های بعدی هم به همین منوال گذشت ، سخت بود اما جالب بعد تمام کردن درسم ، یادم باشد آموزشگاهی پیدا کنم و عکاسی تدریس کنم . راه و روش معلمی را هم باید از جناب نواب پرسید در زنگ تفریح آخر هم کاغذی در آوردم و موضوعاتی که می خواستم از نواب بپرسم نوشتم ، زمانی که برگشت باید با او صحبت کنم راجبشان وقت زیادی ندارم برای اینجا ماندن ! زنگ آخر صباحی صدایم کرد : خانم تاجفر یه لحظه ! به طرف دفتر رفتم ، نواب زنگ زده بود گوشی را برداشتم: بله _ سلام خانم تاجفر خوبین؟! چشمانم را بستم، صدا و لحنش عجیب بود : سلام ، ممنون شما خوبی؟! _الحمدالله ، کلاس چجور بود امروز ؟! روی صندلی نشستم : خوب بود ! از آن طرف خط صدای دخترانه ای با لهجه شیرین جنوبی آمد : " عزیزُم مو منتظرُم جلو در " صدای امیر علی با تاخیر آمد : شرمنده من برم دیگه ، بازم دستتون درد نکنه ، ان شالله پس فردا خودم اونجام یا علی دستانم نا خودآگاه مشت شد : خواهش میکنم ، خدا نگهدار گوشی را گذاشتم و دستم رویش ماند ، صدای دختر با آن لهجه جنوبی در گوش هایم زنگ میزد. سریع بلند شدم ، همان بهتر سریع تر از موعد برگردم ، بیشتر ماندنم دیوانه ام می کند ، می ترسیدم ، از این افکارم می ترسیدم! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 . یه زیـارت شیرین☺️ زیارتے هست که قلبت رو آروم کنه🌿 زیارتی حتی از دور، اما پر از عشق پر از شور! . ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
«🍼» « 👼🏻» ژاتون حالی!!☺️° امسب منو تو گل گذاستن 🌹🍃° حیلی داد همونجا حوابم بلد 😴° سب تا صبح حوابیدم😴😬° 🏷● ↓ 🍃 شیف: کیف ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ ‌ . . «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗ ◗┋ 💑┋◖ . . |💕| هردم " دوستت " |😜| و هر بازدم " دارم " |✨| اصلا نفس کشیدن درست؛ |🤤| یعنی این... . . ◗┋😋┋◖ چنان‌ ، در دلِ‌من‌رفتہ،ڪہ‌جان‌، در بدنۍ👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◖┋💍┋◗
|. ❄️'| |' .| . . •⋞ شیرین تر از این چیست🍬 که با قندِ لبِ دوست😘 دور از غم و اندوه جهان🌍 چای بنوشی...☕️ ⋟• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ /✍ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1668» . . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.❄️'|
kesa-hadadiyan_0.mp3
2.09M
🖤' | شب بیست‌وچهارم چلھ‌ے حدیث ڪساء • +درد و دل و حاجت‌روایی‌هاتون: @Daricheh_khadem 💚 💔🖤 - عالَم‌بھ‌فَداےچادرخاڪےتو، یازهرا👇 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 🖤'
∫°⛄️.∫ ∫° .∫ خداوندا! با ذڪر تو♡... حتے! چـ☕️ـاے صبح دم من⇩ از روزهاے پیش دلچسب‌تـر استـ😌🌹! 🧡 ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°⛄️.∫
◦≼☔️≽◦ ◦≼ 💜≽◦ . . <🙏🏻‌🦋> جـانـا ببخـش ... <⏳🔗> ڪھ دیـر شـد قـرارمـان ! <🤲🏻😇> مشغـول خـواستنـت <💫🌸> از خـدا شـدمـ ... . . ◦≼🍬≽◦ زنده دل‌ها میشوند از ؏شق، مست👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◦≼☔️≽◦
•‌<💌> •< > . . 😌|. از همان اوایل زندگے گاهے وقت‌ها، تو؎ خانہ «عُلیــا مُخــدره» صدایم مےڪرد. اطرافیان این را نمےدانستند. ☺️|. یڪ بار ڪہ ولے رفتہ بود منطقہ، برا؎ اینڪہ تنهــا نباشم، رفتم خانہ خودمــان و ولے زنگ مےزند آنجــا. 📞|. یڪ بار زنگ ڪہ زد، خواهــرم گوشے را برداشت. شنیدم بہ آقایی ڪہ پشت خط است، مےگوید: «آقا اشتباهے گرفتہ‌اید اینجا مخــابرات نیست.» 😅|. شستم خبــردار شد ولے است. خواهــرم علیا مخــدره را مخــابرات شنیده بود. دویدم گوشے را ازش گــرفتم و صحبت ڪردم. 🌷شـهـیـد دفاع مقدس •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.| |• 😇.| . . اختلاف طبقاتی یڪی دیگه از اون مسائلیه ڪه اگر نادیده گرفته بشه؛ حتما به مشڪل برمی‌خورید...🙄😕 مثلا خانم تو یه خونه‌ای بزرگ شده ڪه هیچ تعریفی از قناعت و پس انداز نداره😶 اما آقا تو خونه‌ای بزرگ شده ڪه قانع بار اومده و با این تعریف، متوجه مشڪلات اقتصادی هست👌 اگر اختلاف طبقاتی رو جدی نگیرید؛ با مشڪلات اقتصادی و فشارهای زندگی؛ محبت‌تون رو نسبت به هم از دست می‌دید...😞 چون شما تو این موقعیت، تو فضا و زمین باهم درگیر می‌شید و به مشڪل بر می‌خورید...😢 حواست باشه🤗 . . |•🦋.|بہ دنبال ڪسے، جامانده از پرواز مےگردم👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•👒.|
∫°🍊.∫ ∫° .∫ . . گاهے جلوے پاے همسرتان، ڪفش‌هایش را جفت ڪنید، چه آقا و چه خانم... 👌😌 ✍این ڪارهاے ڪوچک، در گرما بخشیدن به زندگے، نقش بزرگے دارند.✌️☺️ . . ∫°🧡.∫ بہ غیر از نداریم، تمناے دگر👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍊.∫
مداحی آنلاین - نم بارون کربلا - پیام کیانی.mp3
1.82M
↓🎧↓ •| |• . . 🎙 کاری که انجام می‌دهید، حتی نایستید که‌ کسی بگوید خسته نباشید. از همان درِ پُشتی بیرون بروید؛ چون اگه تشکر کنند، تو دیگر اَجرت را گرفته‌ای و چیزی‌‌ برایِ آن دنیات‌ باقی نمی‌ماند! ✍🏻شهیدحسن‌تهرانی‌مقدم . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
•[🎨]• •[ 🎈]• . . و‌شرح‌فراقت... . . •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
◉❲‌🌹❳◉ ◉❲‌ 💌❳◉ . . + ماالذي قالتهُ عیناكَ لقلبی فأجابا؟ - چشمان تو با قلبم چہ گفتند کہ اینگونہ پذیرفت..👀💞 😌 . . ◉❲😌‌❳ ◉ چــون ماتِ ، دگر چہ بازم؟!👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◉❲‌🌹❳ ◉
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ فروردین ماه با تمام زیبایی های طبیعت اینجا به پایان رسید ، موعد تحویل پروژه هفته سوم اردیبهشت بود ، اما من قصد داشتم. یک هفته الی ده روز زودتر برگردم ، همانطور که نواب گفت دو روز بیشتر نماند و سومین روز خودش در مدرسه حاضر شد ، در آن دو روز از خود نواب و بچه ها چیز های زیادی فهمیده بودم . در این مدت هم اصلا سراغ مدرسه و نواب نرفته بودم ، چند باری هم با سعید و مادرم حرف زده بودم ، سعید تازه برگشته بود تهران ، با خانواده اش صحبت کرده بود، اصرار داشت عقد و عروسی را در یک روز بگیرد ، آن هم یکی از روز های خرداد ماه ! من هم همانطور که با خودم قرار گذاشته بودم ، خودم را سپرده بودم به جریان اتفاق ها ، دست و پا زدن فایده ای نداشت دیگر ! دوباره تصمیم گرفتم سری به نواب بزنم ، پنج شنبه بود و نمیدانم باید از کجا پیدایش می کردم ! در میان راه یکی از دانش آموز هایش را دیدم ، سراغ نواب را از او گرفتم : فک کنم رفتن سر مزار شهدا خانم جان سری به معنای نفهمیدن تکان دادم : قبرستون واسه چی رفته؟! خودم جواب خودم را دادم : تو واسه چی رفته بودی اون بار ؟! به سختی و بعد کلی پرس و جو یه یک تپه رسیدم، چند مزار با پرچمی بالای سرشان ،شالم را مرتب کردم ، به سختی چند قدم دیگر برداشتم نیم رخش را دیدم ، چند قطره زلال میان ته ریش مشکی اش برق می زد ، جلوتر رفتم و بیشتر مات شدم . آنقدر محو نوشته های روی سنگ مزار بود که انگار اصلا اینجا نبود ،نمیدانم چرا اما دلم نیامد خلوتش را بهم بزنم ، با کمی فاصله از او نشستم و زانوهایم را در آغوش گرفتم ، حالتش آنقدر قشنگ بود که دلم می خواست دست به چانه بزنم و محو تماشایش شوم کمی مکث کردم و از حرفم شوکه شدم ...  چشمانم نمیدانم چرا انقدر دور و ور او می گشت و این شدیدا برای من خطرناک بود و دلهره آور .. یادم است یک بار میان سخنرانی های مادرم شنیده بودم که چشم داشتن و فکر کردن به نامحرم گناه است ...می گفت فکر کردن یک زن متاهل به مردی به جز همسرش خیانت محض است.. اینکه من حالا متاهل محسوب می شدم و چشمم پی او و فکرم درگیر او بود درست نبود ابدا نبود .. به عقلم که می گفتم ، پاسخ می داد : قبول اما دل زبان نفهمم را با چه چیزی راضی کنم ؟؟؟ چه جملاتی برایش ردیف کنم تا دلم هم بگوید قبول ؟؟؟ می خواستم بلند شوم و از او دور شوم که سرش را بلند کرد و رو به آسمان گرفت و چیزی زیر لب زمزمه کرد ، همین که خواست بلند شود مرا دید و سریع سرش را پایین انداخت ، این یک رقمه کارش را درک نمی کردم ، خودم هم نگاه خیره را دوست نداشتم اما اینکه ، هربار مرا می دید کاشی ها را نگاه می کرد برایم گران تمام میشد ، بی احترامی محسوبش می کردم ، از این عادت همیشگی اش حرصم گرفت بدون سلام گفتم : درک نمیکنم این کار هاتون رو ! سرش را بلند کرد اما باز هم نگاهم نکرد : سلام ، کدوم کار ؟! چشمانم را بستم اصلا بیخیال ، همان بهتر بروم و فراموشش کنم ؛ نواب برای من خطرناک شده بود : هیچی، من برم فعلا بدون توجه به تعجب چهره اش راهی خانه شدم ، اما دلم می گفت : ریحانه فقط یه بار دیگه برو و سر کلاسش بشین بعد برو این دلم از همان اول زبان نفهم بود ، نمی دانست که من انبار باروتم و نواب شبیه کبریتی خطرناک ، نواب می توانست مرا آتشم بزند [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ آب هم اگر بماند راکد می شود ، می گندد و خاصیت زلالی اش را از دست می دهد ، آب باید جاری شود و صدایش روح ببخشد به مخلوقات دیگرِ خالق ! احساس یک آدم هم عین آب است ، خرجش نکنی و بلا استفاده بماند گوشه دلت، خاک می شود ! عشق از همان ابتدای هستی در وجود آدمی نهادینه شده است و اگر استفاده نشود ، انگار چیزی کم داری میان روز هایت ! حالا من بودم و احساسی که شکسته بود و چسباندن تکه هایش جان می خواست که نداشتم ! کم آورده بودم و نمی توانستم منکرش شوم ، با سارا که راجبش حرف زدم ، گفت : دو راه داری ، یا باید بی خیال این چرت و پرت ها شوی و با سعید ادامه دهی یا هم بیخیال سعید شوی و زندگیت را بکنی ! راهنمایی اش چاره درد من نبود . بعد یک هفته ای که سپری شده بود زنگی به فاطمه زدم ، صدای گرمش آرامم کرد ، شاید باید کمی صبوری از دفتر زندگی او ، کپی می کردم درون خودم و آرامشش، مشق شب هایم میشد! هیچ چیز را با جزئیات نگفتم و فقط گفتم از روبرویی می ترسم ، او هم بدون سوال یک چیز گفت : ببین عزیزدل من ! همه ما ها یه ترس و تردیدی هست میون زندگی مون ولی به تردیدت پا نده ، روبرو بشی و تجربش کنی بهتر از این هست که بعد ها حسرتش رو بخوری ! من تجربش کردم ، حسرت یه بار کنار مهدی بودن و حس گرمای دستاش کابوس شب هام شده ، کابوسی که یه زمان واسم رویا بود و هیچ وقت این رویا به وصال نرسید ! رویایی که برایش کابوس شده بود ترس به دلم می انداخت ، می ترسیدم از روزی که روتین وار کنار سعید بمانم ، بدون دلی که کنارش داشته باشم ! از فاطمه تشکر کردم و او هم یک جمله گفت : کاری نکردم خواهری، فقط دعام کن ریحانه! چشمانم به نم اشک نشست ، کاش می توانستم بگویم خیلی وقت است سراغ در خانه خدا نرفتم ، از همان دعایی که دیگر اعتقادی ندارم تو برایم کن . بعد تماسی که با او داشتم یک بیت شعر از شاملو را تکرار کردم : *غصه نخور دیوونه ! کی دیده شب بمونه ؟! * بعد هم با آرامشی ظاهری شروع کردم به حاضر شدن ، آخرین باری بود که سراغ آن مدرسه می رفتم ، همیشه آخرین ها تلخ بودند .. کاش هیچ وقت آخرینی وجود نداشت ! اولی ها ، همیشگی می ماندند ! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 . زیر بـاران حـرم ، گرمی تـب مے چسبد💦 و زیـارت همـه جا آخـر شـب مے چسبد🌜 . ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
◖┋💍┋◗ ◗┋ 💑┋◖ . . [لن‌تهزمني‌الأشياء«وأنتَ»دائمًاجانبي] 😌هيچ‌چیزمن‌را‌شکست‌نخواهدداد، 😍وقتی‌تو همیشه در کنارم هستی 😇💖 . . ◗┋😋┋◖ چنان‌ ، در دلِ‌من‌رفتہ،ڪہ‌جان‌، در بدنۍ👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◖┋💍┋◗