•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
/♡/ دســتـ🤝ـانتـ را مےگیرمـ
/♡/ و پــ🍃ـرواز مےڪنم به رویایے
/♡/ ڪه هیچ بـــ🕊ـالے نمےخواهد
/♡/ تا تــ💖ــو همدسـت منے…
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
قشنگ ترین قسم رو سعدی داده وقتی گفت:
به وصالت
به وصالت،
که مرا طاقت هجران تو نیست ..🤍✨
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
•𓆩🥿𓆪•
.
.
•• #ریحانه ••
🟠 امر به معروف جالب رهبرمعظم انقلاب 🟠
خانم بی نظیر بوتو که خدمت رهبر انقلاب آمده بود،
ما نسبت به #حجاب ایشان ایراد گرفتیم
و حتی چادری برایشان پیدا کردیم و ایشان چادر به سر
خدمت آقا رسید. 👌🏻
آقا از همان اول در مقام نصیحت برآمدند و فرمودند:
{دخترم، تو فرزند اسلام هستی، تو فرزند امیرالمؤمنینی،
تو فرزند اهل بیتی، تو فرزند قرآنی، تو مسلمانی، تو شیعه
هستی.}
همین طور آقا ادامه دادند و کاری کردند
که خانم بی نظیر بوتو شروع به گریه و زاری کرد
و در حالی که گریه میکردمیگفت :(یک خواهش دارم
وآن اینکه روز قیامت مرا #شفاعت کنید.)
آقا بلافاصله فرمودند: «شفاعت مخصوص محمدوآلمحمد
بهترین شفاعت در این دنیا این است که شما مرامتان را با اهل بیت علیهمالسلام هماهنگ کنید.
از زیّ خودتان که مسلمانید، دست برندارید و از لباس
دین خارج نشوید..❕
✍ حجةالاسلام موسوی کاشانی، از اعضای بیت تهران
.
.
𓆩صورتتٓوروسرےهاراچهزیبامیڪند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥿𓆪•
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
👥 در قوم " توجیا " در چین طبق رسمی
عجیب عروس، مادر و مادربزرگ عروس باید
یک ماه قبل از عروسی هر روز یک ساعت
گریه کنند. طبق همین رسم، آنها در روز
عروسی باید جیغ بکشند!😟
.
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 عمه مامانم یک هفته تو ccu
بستری بود مامانم هرکسی رو میدید
گریه میکرد میخاست بگه تو ccu
هست، میگفت:
عمه ام یه هفته هست
تو wc نگهش داشتن😁
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 733 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
💌اگر قرار باشه فقط يڪ چيزے رو
توے خودت تغيير بدے تا به همسرت
نزديڪتر بشی
كافيه
وقتے درباره مشڪلش صحبت میڪنه
فقط به حرف هاش گوش بدے☺️
لطفا نصیحتش نڪن 💞
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
هیچوقتبرایشروعیکرویا
دیرنیست(:💙📘
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
•𓆩💗𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
﮼طُجانانِدلِبیقرارمنی💍💙
⠀
#چالش
#عشقتونمانا🥰❣
.
.
𓆩عشقتبههزاررشتهبرمابستند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💗𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_چهلوششم تمام دیشب بدون روسری بودم و آن قد
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهلوهفتم
با ترس وارد رختخواب شدم و دراز کشیدم.
احمد برخاست چراغ را خاموش کرد و با کمی فاصله از من در رخت خواب دراز کشید.
از داخل حیاط کمی نور به داخل اتاق می تابید و از حجم تاریکی اتاق می کاهید.
احمد در حالی که نگاهش به صورتم خیره بود گفت:
از دیشب تا حالا چنان بهت وابسته شدم که حد نداره.
موندم چه جوری فردا برم تبریز.
کمی در فکر فرو رفت و گفت:
باید زود کارامو سر و سامون بدم بریم سر خونه زندگی مون وگرنه تحمل دوری از تو برام خیلی سخته.
نمی تونم صبر کنم هفته بگذره جمعه برسه و بعد بیام پیشت.
دلم میخواد هر لحظه و هر ثانیه عمرم کنار تو سپری بشه.
دلم میخواد صبح که میرم سر کار از پیش تو برم و شب با شوق دیدن تو به خونه برگردم.
با شنیدن حرف هایش حس خوبی در خودم احساس می کردم.
با هر کلامی که می گفت مرا شیفته و دلبسته خودش می کرد.
دلم می خواست زمان و زمین از حرکت می ایستادند
من تمام گوش می شدم و او سخن می گفت.
احمد ادامه داد:
بریم خونه مون ان شاء الله نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره
نمیگم زندگی مجلل و اشرافی برات می سازم نه
ولی همه تلاشم رو می کنم یه زندگی شاد و پر از آرامش برات درست کنم.
یه زندگی که همه چیزش بوی خدا بده
بوی عشق بده
برای هم بال بشیم و همدیگه رو به بهترینا برسونیم.
بذار از تبریز برگردم بریم خرید جهیزیه
بعدم عروسی می گیریم و میریم سر زندگی مون
_قراره این جا زندگی کنیم؟ با پدر مادرتون؟
احمد آه کشید و به پشت دراز کشید و گفت:
بابا میگه ولی دلم نمیخواد.
دوباره به سمتم چرخید و گفت:
درسته اگه این جا باشیم سختی نمی بینی کاری نمی کنی آزرده بشی تو رفاه و آسایشی ولی دلم نمیخواد
این رفاه و آسایش به نظرم به درد من و شما نمی خوره
ما اهل این زندگی نیستیم.
هر جور شده بابا رو راضی می کنم مستقل زندگی کنیم
توی یک خونه جدا فقط خودم و خودت باشیم.
خودم میشم نوکرت شمام میشی تاج سرم.
لبخند همه صورتم را پوشاند.
خدا را شکر که او به این زندگی دلبستگی نداشت و دلش نمی خواست در این خانه و اشرافی زندگی کند.
خیال این که قرار بود در خانه ای جدا به دور از بقیه فقط من باشم و او شیرین بود.
به احمد گفتم:
چه خوبه اگه این جوری که شما میگی بشه.
مادرم امروز می گفت به زودی برای خرید جهیزیه میرن.
راستی مادرم می گفت شما گفتین جهیزیه برام نخرن درسته؟
احمد دستش را زیر سرش گذاشت و گفت:
آره من خواهش کردم.
_برای چی؟
لپم را کشید و گفت:
چون دوست دارم خودم برای عروسکم جهیزیه بخرم.
ببرمت بازار هر چی دوست داری بخری.
روی موهایم دست کشید و گفت:
من می دونم شما دختر خیلی عاقل و فهمیده ای هستی و می دونم حاجی معصومی براتون هم تو تربیت هم تو معیشت سنگ تموم گذاشته و میذاره
اگه من میگم خودم جهیزیه می خرم برای این نیست که فکر کنی منظورم اینه اون چیزی که حاجی می گیره در شأن خانواده ما نیست یا خدایی نکرده حاجی کم میذاره
اصلا قصد چنین جسارتی رو ندارم
فقط دوست دارم خودم همه چی برات بخرم و همه کار برات بکنم.
این قدر تو خوبی و این قدر دوست دارم که دلم میخواد دنیا رو به پات بریزم
جهیزیه هم یه بخش از این دنیا.
به رویش لبخند زدم و گفتم:
دست شما درد نکنه ولی جهیزیه یه هدیه از طرف پدر و مادر به دخترشانه.
هر کسی در حد توانش میده
کسی هم حق نداره دندون اسب پیش کشی رو بشمره.
هر چی بدن یا ندن فقط باید بگیم دست شما درد نکنه.
می دونم شما اهل این حرفا نیستی که بگین کم گذاشتن یا بد خریدن
می دونم چقدر خوب و .... مهربونین و منو هم ..... خیلی .... میخواین
اما آقاجان و مادر من هم اصرار دارند همین طور که این هدیه رو به خواهرام دادن به من هم بدن
به عنوان یادگاری از خونه پدری که دختر با خودش به خونه شوهر می بره
برای خود من اصلا فرقی نمی کنه آقاجان و مادرم بخرند یا شما بخرین
هر کدوم تون بخره منت گذاشته سرم و من قدردان لطفش هستم
فقط دلم می خواد ساده باشه مثل بقیه مردم دلم نمیخواد اشرافی و مجلل باشه
دلم نمیخواد با وسایل خونه و زندگی ام دل کسی بشکنه
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهلوهشتم
احمد دوباره لپم را کشید و گفت:
ماشاء الله به این درک و فهمت.
لبخندی زدم و گفتم:
حالا اگه شما ناراحت نمیشین ازتون میخوام اجازه بدین جهیزیه رو آقاجان و مادرم تهیه کنن.
این طوری اونها هم راضی ترن.
احمد نگاهم کرد. کمی فکر کرد و بعد نفسش را بیرون داد و گفت:
باشه عروسکم
هر چند پدر و مادرتون اصلا وظیفه ای ندارن و این نهایت لطف و محبت شونو می رسونه و قلبا و واقعا دوست داشتم خودم برات جهیزیه بگیرم ولی چون شما اینو میخوای و حاجی معصومی این طوری راضی تره دیگه حرفی ندارم.
از او تشکر کردم.
احمد پیشانی ام را بوسید و چشم بست.
طولی نکشید که نفس هایش منظم شد و به خواب رفت.
تاریکی اتاق و سکوت باعث شد کم کم پلک هایم سنگین شود و خوابم ببرد.
از خواب که بیدار شدم احمد در رختخواب نبود.
گوشه اتاق ایستاده بود و نماز می خواند.
چشم هایم را چند بار فشردم تا بالاخره توانستم در نور کم اتاق ساعت را ببینم.
هنوز تا اذان صبح مانده بود.
عرق دور گردنم را پاک کردم و گوشه رختخواب نشستم.
می ترسیدم اگر بخوابم دیر بیدار شوم و دیر به خانه برگردم و آقاجان دلگیر شود.
من همان طور نشستم و چرت زدم و او در حال خودش نماز می خواند.
نمازش که تمام شد سجده شکر تقریبا طولانی رفت و بعد جانمازش را جمع کرد.
با لبخند گفت:
چه زود بیدار شدی عروسکم هنوز تا اذان مونده.
به بازوی برهنه ام دست کشیدم و گفتم:
شرمنده مزاحم نماز خوندن تون شدم.
_نه عروسکم شما هیچ وقت مزاحم نبوده و نیستی.
نمازم دیگه تموم شد.
کنار رختخواب نشست و پرسید:
خوبی عروسکم؟
از او پرسیدم:
چرا به من میگین عروسک؟
_ناراحت میشی؟
_نه ... همین جوری پرسیدم.
لبخندی زد و گفت:
عروسک ها رو دیدی؟ کوچیکن ولی صورتاشون صورت بچه نیست صورت زنانه است.
شما هم همین جوری
جثه ات هنوز کوچیکه، ظریفه، هنوز اندامت دخترونه و کوچولوئه ولی صورتت رو به زور زنانه کردن
هنوز تو صورتت، تو نگاهت اون معصومیت و ناز دخترونه هست .
اگه بهت میگم عروسک قصد بی احترامی یا توهین ندارم.
به خاطر ریز نقش بودن و معصومیت چهره ات این جوری صدات می زنم.
از یه طرف از خودم ناراحتم که این قدر زود تو رو از دنیای پاک بچگی ات بیرون کشیدم و بار مسئولیت همسری رو به دوشت گذاشتم
از طرفی هم خوشحالم که قسمت من شدی
محبوبم شدی و افتخار دادی همسرم و تاج سرم بشی.
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
هدایت شده از اتحاد کانال های انقلابی 🇮🇷
●📌تحلیلهای سیاسی و اخبار روز📑
●ریز تا درشت اخبار فلسطین 🤯💨
مطالبی که هیچ جای دیگه نمیبنی !!!!!😌👌
■به جمع "#حریفت_منم " اضافه شو👊🏽■
https://eitaa.com/joinchat/380895327Cbdd7d7a7e9
خطرمُتِحَوِلشدن❌💯
هدایت شده از اتحاد کانال های انقلابی 🇮🇷
پاتوقبچه#بسیجیها و #بچههیئتیا
ازت دعوت میکنم با ذکر #یامهدی به جمع فرزندان مهدی موعود اضافه شی!! ❤️🌿
「 https://eitaa.com/joinchat/380895327Cbdd7d7a7e9 」
درود به تو که امامتو فراموش نکردی ! :)
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
خادمت تا میبرد
این سو و آن سو فرش را
فرش، سوی گنبدت
گرم زیارت میشود✨
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•🌱 کیمیایی بود
صحبتهای تو🥰
⃟ ⃟•👌کم مباد
از خانهی دل، پای تو🪴
مولانا ✍🏻
#طوفان_الاقصی | #فلسطین | #غزه
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1979»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
به درخت نگاه کن🌳
قبل از اینکه شاخه هایش🌿
زیبایی نـ✨ـور را لمس کند❤️🍃
ریشه هایش
تاریکی را لمس کرده است🌚
گاه برای رسیدن به نور☝️🏻
باید از تاریکی ها گذر کرد🌑⇦✨
#برگ_برگ_زندگی_ات_را_زندگی_کن
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
❇️ امام رضا علیه السلام میفرمایند ڪه
🗣درقیامت ڪسے بهشون نزدیڪتره
ڪه در دنیــــا با خانواده و همسرش
خوش رفتــار باشـه🥰👌
خانم و آقاے خونه📣
با همســــرت👫
خوشـــــ رفتــارے ڪن!😍🤪
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩💗𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
من به قربان خُدا🕋
چون که مرا غمگین دید
بهر خوشحالی من😍
در دلـ💚ـم انداخت #تــــو را..
#الحمدلله 🤲😉
#تقدیم_به_فرمانده_قلبم👮♂
.
.
𓆩عشقتبههزاررشتهبرمابستند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💗𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
• سالی چندتا سفر خارجی رو قبول کرد 😎
• مهریه عجیب غریبی که گفتم رو قبول کرد 😌
• اینکه کلا حرف رو حرف من نزنه!
رو هم قبول کرد 😇
🌸👈 اینکه خواستگار
هر شرطی رو گذاشتیم بپذیره،
چندتا حالت داره:
💚 حالت #اول:
ممکنه تمام شرایطی که ما میگیم
از اول، جزء معیارها و شرایط او
بوده... مثلا اینکه میخوام بعد ازدواج،
چادری باشم، شاید کلا او یه همسر
چادری میخواسته. یا اینکه هر سال
فلان سفر رو برم، شاید کلا او از قبل
به این سفر علاقه داره...
💜 حالت #دوم:
توی موقعیت خاص قرار گرفته...
مثلا چون شما رو دوست داره، هر
شرطی میگذارین میپذیره
یا چون تا حالا درمورد این شروط
فکر نکرده، بنظرش میرسه که این
شرطها امکانپذیره و میتونه
💙 حالت #سوم:
قول دادن بیجا و تو خالی، عادتشه...
مثلا عادت کرده برای به دست آوردن
موقعیتی که میخواد، مثلا همین
ازدواج، قولهای الکی بده و بعدا هم
با یه بهانه، زیر قولش بزنه و تمام...
🌱👈 پیدا کردن این جواب که
خواستگار، توی کدوم یکی از این
حالتهاست، با
تحقیقات و گفتگو و سنجش
حرفهاش، همراه با توکل به خدا
امکانپذیره...🌸
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
🩰تمام دهه شصتیا
یه جفت از اینا داشتن
دخترا سبز 😍
پسرا آبی 😂
.
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
بانو با خنده مالک قلب شوهر باش😍
یک لبخند ساده تاثیر فوق العاده ای روی مردان دارد. زنانى که همیشه شاد هستند و در مورد خود احساس خوبى دارند، بیشتر مورد توجه همسرشان هستند و از جذابیت بیشترى برخوردارند.
بسیاری از زنان اشتباه می کنند و دوست دارند همواره جدی به نظر برسند.
👈بانو! همیشه بخند که اهل خانه با لبخند تو از زندگی لذت می برند. و خودت هم احساس بهتری خواهی داشت.
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 مامانای ایرانی اینجوری اند که
نمیذارن هیشکی تو تمیزکاری کمکشون
کنه چون فقط تمیزکاری خودشونو قبول دارن؛
از اون طرف هم عصبانی میشن که چرا کسی
تو تمیزکاری خونه کمکشون نمیکنه😒😁
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 734 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
تواناییهاترودستکمنگیر...🚲
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
•𓆩💗𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
تــ∞ـو...
قَـشـَنگتَرينعامِـل تَپـشِقَـ♡ـلبمَنــی∘🔥🧡∘ ️
از چالشمون جا نمونیداااا
جمعه شب روزآخر چالشمون هست😍⠀
#چالش
#عشقتونمانا🥰❣
.
.
𓆩عشقتبههزاررشتهبرمابستند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💗𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_چهلوهشتم احمد دوباره لپم را کشید و گفت: م
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهلونهم
لبخند زدم و سر به زیر انداختم.
نمی دانست با این حرف ها چه غوغایی در دلم به راه انداخته است.
برای دقیقه ای اتاق در سکوت فرو رفت.
سکوتی که برای من سرشار از عشق و آرامش بود.
عشقی که نمی توانستم به زبان بیاورم.
کاش من هم می توانستم محبتم را نسبت به او به زبان بیاورم.
فقط در دلم هر لحظه به او وابسته تر می شدم.
حیا و خجالتم مانع می شد علاقه ام را نسبت به او به زبان بیاورم در حالی که همه وجودم دوست داشتن او را فریاد می زد.
احمد به ساعتش نگاه کرد و گفت:
اذان نزدیکه نمیخوای بری وضو بگیری؟.
سر تکان دادم و گفتم:
چرا الان آماده میشم.
چادرم را پوشیدم و همراه احمد از اتاق بیرون آمدم.
احمد مرا به سمت دستشویی راهنمایی کرد.
دستشویی شان روشویی هم داشت و راحت می توانستم همان جا وضو بگیرم.
جوراب هایم را از پایم در آوردم و وضو گرفتم.
از پوشیدن جوراب هایم صرف نظر کردم چون هم پوشیدن دوباره جوراب ها سخت بود هم می خواستم لباس های خودم را بپوشم که بعد از نماز به خانه خودمان برگردم.
چادرم را دورم گرفتم و با قدم های کوتاه راه رفتم که زیاد چادرم تکان نخورد و اگر کسی به حیاط آمد ساق پایم معلوم نشود.
وارد اتاق که شدن دیدم احمد لباس پوشیده است.
چادر سفیدی را به سمتم گرفت و گفت:
بیا با این نماز بخون از مادر برات گرفتم.
به سختی دستم را از زیر چادر بیرون آوردم و در حالی که مواظب بودم پایم معلوم نشود چادر را از دستش گرفتم و تشکر کردم
کتش را پوشید و گفت:
من میرم مسجد حدود یه ربع دیگه بر می گردم.
قبل از این که بخواهم چیزی بگویم از اتاق بیرون رفت.
در اتاق را بعد از رفتن او بستم و سریع لباس عوض کردم.
موهایم را شانه زدم که صدای اذان بلند شد.
کم کم انگار همه خانواده اش از خواب بیدار شدند.
نمازم را در همان جا و همان سمتی که احمد نماز می خواند خواندم.
کمی سر جا نماز نشستم و ذکر گفتم.
صدای پا و رفت و آمد از پشت در اتاق شنیده می شد اما جرات نکردم ببینم چه کسی است.
مطمئن بودم کسی جز احمد به داخل اتاق نمی آید.
کمی بعد صدای احمد آمد که با کسی سلام و احوالپرسی کرد.
رختخواب را جمع و اتاق را هم مرتب کرده بودم و لباس پوشیده منتظر بودم احمد بیاید و مرا به خانه مان ببرد.
احمد در اتاق را باز کرد اما پرده را کنار نزد و صدا زد:
رقیه جان ... خانومم
گویا منتظر بود تا جوابی بدهم.
آهسته گفتم:
بله ... بفرمایید تو
پرده را کنار زد و با لبخند سلام کرد.
کتش را به میخ روی دیوار آویزان کرد.
قرآنش را برداشت. کنارم نشست و گفت:
چه زود آماده شدی
دست گلت درد نکنه اتاقو چرا جمع کردی خودم می اومدم مرتب می کردم
گفتم:
کاری نکردم که
_بازم دستت درد نکنه زحمت افتادی
قرآنش را بوسید، باز کرد و مشغول تلاوت شد
چند صفحه ای تلاوت کرد و بعد از جا برخاست.
جلوی آینه رفت و موهایش را شانه زد، عطر زد و خواست کراواتش را ببندد.
آهسته پرسیدم:
برای چی کراوات می بندین؟
به سمتم برگشت و کمی نگاهم کرد. پرسید:
شما دوست نداری؟
سر به زیر انداختم.
آهسته گفتم:
راستش ... نه ... خیلی دوست ندارم.
هنوز جمله ام تمام نشده بود که دیدم کراواتش را که دور گردنش انداخته بود برداشت و روی طاقچه گذاشت و گفت:
دیگه نمی بندم
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_پنجاهم
_ببخشید من فقط نظرمو گفتم. اگه خودتون دوست دارید کراوات بزنید مختارید من قصد ...
وسط حرفم پرید و گفت:
من دیگه مرد مجرد نیستم که هر طور دلم خواست لباس بپوشم.
من دیگه متاهلم. باید طوری لباس بپوشم که شما می پسندی.
نباید ظاهرم شما رو آزار بده.
از این به بعد باید همه چی ام، ظاهرم، رفتارم، گفتارم طوری باشه که ذره ای شما رو ناراحت نکنه.
با من راحت و رو راست باش.
هر چیزی از رفتارم، گفتارم یا هر چیزی که آزارت میداد یا ذهنت رو مشغول کرد بگو من سعی می کنم برطرفش کنم یا حداقل اگر در توانم نبود اونو برطرف یا اصلاحش کنم حداقل علتش رو برات توضیح بدم و تو رو قانع کنم.
کسی او را صدا زد.
پشت پنجره رفت و گفت:
بله مهتاب خانم؟
کلفت شان بود.
با صدای بلند گفت:
سفره صبحانه تو اتاق خانم پهنه.
آقا و خانم منتظر شمان که با هم صبحانه بخورید.
احمد در جوابش گفت:
دست شما درد نکنه مهتاب خانم الان می آییم.
احمد به سمتم چرخید و پرسید:
آماده ای بریم؟
از حایم برخاستم.
خواستم چادر مشکی ام را بپوشم که احمد گفت:
با اون چادر سفیده بیا
بی حرف چادر مشکی ام را گذاشتم و چادر سفید را پوشیدم.
با احمد از اتاق خارج شدیم.
آقا حیدر داشت جارو می کرد.
تا ما را دید از همان جا سلام و احوالپرسی کرد.
اتاق مادر احمد در آن سمت حیاط و سمت خوش نشین بود.
اتاق نسبتا بزرگی بود.
اتاق با سه فرش مفروش شده بود و در طاقچه های اتاق شمعدان های زیبایی چیده بودند و یکی از طاقچه ها هم پر از کتاب بود.
به پدر و مادر احمد که کنار هم نشسته بودند سلام کردم.
مادرش روسری بر سر نداشت و این که او روسری نمی پوشید برایم به شدت عجیب بود.
من هیچ وقت مادرم یا خانباجی را بدون چارقد و روسری ندیده بودم.
بین احمد و پدرش نشستم.
زینب و حمید خواهر برادر احمد هم بعد از ما به اتاق آمدند و کنار مادرشان نشستند.
مادر احمد رو به من گفت:
روسری و چادرت رو در بیار دخترم راحت باش.
یک لحظه جا خوردم.
من همیشه جلوی آقاجان و برادرهایم روسری سرم بود.
به احمد نگاهی کردم.
او به مادرش نگاهی کرد و در حالی که به حمید اشاره می کرد گفت:
همین طوری راحته مامان جان. ممنون.
حاج علی از احمد پرسبد:
کی راه می افتی بابا جان؟
احمد در حالی که در استکانم چای می ریخت گفت:
خانمم رو ببرم خونه شون میرم دنبال اسماعیل که بریم.
مادرش پرسید:
با هم برین با هم برمی گردین دیگه؟ درسته؟
احمد گفت:
معلوم نیست.
حاجی معصومی بارش آماده است. برسیم تبریز اسماعیل تحویل میگیره بر می گرده
ولی من کلی کار دارم حداقل دو هفته ای باید بمونم که هم سفارشای جدید حاضر بشه هم به بقیه کارها برسم.
مادرش گفت:
ان شاء الله که زود برگردی.
حمید هم گفت:
داداش سوغاتی هم یادت نشه
احمد با لبخند گفت:
چشم داداش شما امر بفرما چی دوست داری برات بیارم.
حمید با شیطنت گفت؛
همه چی خوراکی بخر بیار
شکلات تسبیحی، باقلوا، راحت الحلقوم، قرابیه، پنیر، چوروتمه و ... همه چی بیار دیگه
احمد گفت:
چشم داداش. همه چی برات میارم ان شاء الله
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•