eitaa logo
[در مَسیرِ عاشقـے♡]
383 دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
3.7هزار ویدیو
286 فایل
خیبر شکن و شجاع و بی واهمه‌ایم... در معرکه، سرباز یل علقمه‌ایم! گفتید: پدافند شما جنسش چیست؟! گفتیم: که زیر چادر فاطمه‌ایم😎 #وعده_صادق کپی؟! با ذکر صلوات🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
😭💔 یکی از مداحان تعریف می‌کرد که چای‌ریز مسجدمون فوت کرد سر مزارش رفتم و گفتم: یه عمر نوکری کردی برای ارباب بی‌کفن حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام بیا بگو ارباب برات چه کرد! دو سه شب از فوتش گذشته بود خوابش رو دیدم گفتم: مشت علی چه خبر؟ گفت: الحمدلله جای من خیلی خوبه ارباب این باغ و قصر رو بهم داده دیدم عجب جای قشنگی بهش دادند گفتم: خب بگو چی شد؟ چی دیدی؟ گفت: شب اول قبرم امام حسین علیه‌السلام آمد بالای سرم و با صدای بلند فرمود: آقا مشهدی علی، خوش آمدی مشهدی علی در دوران زندگی و کل عمرت ۱۲ هزار و ۴۲۷ تا برای ما چایی ریختی این عطیه و هدیه ما رو فعلا بگیر تا روز قیامت جبران کنیم می‌گفت: دیدم مشت علی گریه کرد گفتم: دیگه چرا گریه میکنی؟ گفت: اگه میدونستم ارباب آین قدر دقیق حساب نوکری من رو داره برای هر نفر شخصاً هم چایی می‌ریختم هم چایی می‌بردم نوکری خود را کم دست نگیرید چیزی در این دستگاه کم و زیاد نمی‌شود و هر کاری ولو کوچک برای حضرت زهرا سلام الله علیه و ذریه مطهرش انجام دهیم چنان جبران می‌کنند که باورمان نمی‌شود شادی روح همه نوکرای مخلص اباعبدالله علیه‌السلام صلوات🥀 🌷اَلّلهُـمَّ صَـلِّ عَلـىٰ🌷 مُحَمَّـ♡ـد وَ آل مُحَـ♡ـمَّد 🍃وَ عَجِّـلْ فَرَجَهُــم🍃 ✧✾═══✾✾═══✾✧ @Asheghaneh_Shahadat ✧✾═══✾✾═══✾✧
مرد جوانی از مشکلات خود به حکیمی گلایه می ‌کرد و از او خواست که راهنمایی‌اش کند✋🏻 حکیم آدرسی به او داد و گفت به این مکان که رسیدی ساکنان آن هیچ مشکلی ندارند می‌توانی از آنها کمک بطلبی🤗 مرد هیجان زده به سمت آدرس رفت با تعجب دید آنجا قبرستان است😳🤔 به راستی تنها مُردگانند که مشکل ندارند👌🏻 همانا انسان را در سختی‌ها آفریدیم🌺 📚 http://eitaa.com/Asheghaneh_Shahadat
معلمی از دانش آموزان خواست تا عجایب هفته گانه جهان را بنویسند دانش آموزان شروع به نوشتن کردند✍🏻 معلم نوشته های آن ها را جمع آوری کرد با آن که همه جواب ها یکی نبودند اما بیشتر دانش آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند👇🏻 اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیوار بزرگ چین و ....😃 در میان نوشته ها کاغذ سفیدی نیز به چشم می‌خورد معلم پرسید🗣 این کاغذ سفید مال چه کسی است🤔 یکی از دانش آموزان دست خود را بالا برد. معلم پرسید🗣 دخترم چرا چیزی ننوشتی👀 دخترک جواب داد🙂 عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند و من نمی توانم تصمیم بگیرم که کدام را بنویسم🖐🏻 معلم گفت : بسیار خوب هر چه در ذهنت است به من بگو شاید بتوانم کمکت کنم🌺 در این هنگام دخترک مکثی کرده و گفت🗣 به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از لمس کردن، چشیدن، دیدن، شنیدن، احساس کردن، خندیدن و عشق ورزیدن و.....👏🏻👏🏻👏🏻 پس از شنیدن سخنان دخترک، کلاس در سکوتی محض فرو رفت🤓اکنون تازه همه به حقیقتی مهم آگاه شده بودند ، آری🙃 عجایب واقعی همین نعمت هایی هستند که ما آن‌ها را ساده و معمولی می انگاریم😔 📗 °•🖤📓•° @Asheghaneh_Shahadat
⚜حکایتهای پندآموز⚜ گویند: صاحب دلی، برای اقامه نماز به مسجدی رفت. نمازگزاران، همه او را شناختند؛ پس، از او خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و پند گوید. پذیرفت. نماز جماعت تمام شد. چشم ها همه به سوی او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست. بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت: مردم! هر کس از شما که می داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد، برخیزد! کسی برنخاست. گفت: حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد! باز کسی برنخاست👀 گفت: شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛ اما برای رفتن نیز آماده نیستید😕😢 ✍🏻 💛✨ ⇩ @Asheghaneh_Shahadat
معلمی از دانش آموزان خواست تا عجایب هفته گانه جهان را بنویسند دانش آموزان شروع به نوشتن کردند✍🏻 معلم نوشته های آن ها را جمع آوری کرد با آن که همه جواب ها یکی نبودند اما بیشتر دانش آموزان به موارد زیر اشاره کرده بودند👇🏻 اهرام مصر، تاج محل، کانال پاناما، دیوار بزرگ چین و ....😃 در میان نوشته ها کاغذ سفیدی نیز به چشم می‌خورد معلم پرسید🗣 این کاغذ سفید مال چه کسی است🤔 یکی از دانش آموزان دست خود را بالا برد. معلم پرسید🗣 دخترم چرا چیزی ننوشتی👀 دخترک جواب داد🙂 عجایب موجود در جهان خیلی زیاد هستند و من نمی توانم تصمیم بگیرم که کدام را بنویسم🖐🏻 معلم گفت : بسیار خوب هر چه در ذهنت است به من بگو شاید بتوانم کمکت کنم🌺 در این هنگام دخترک مکثی کرده و گفت🗣 به نظر من عجایب هفتگانه جهان عبارتند از لمس کردن، چشیدن، دیدن، شنیدن، احساس کردن، خندیدن و عشق ورزیدن و.....👏🏻👏🏻👏🏻 پس از شنیدن سخنان دخترک، کلاس در سکوتی محض فرو رفت🤓اکنون تازه همه به حقیقتی مهم آگاه شده بودند ، آری🙃 عجایب واقعی همین نعمت هایی هستند که ما آن‌ها را ساده و معمولی می انگاریم😔 ✋🏻 http://eitaa.com/Asheghaneh_Shahadat
🌹ای آدم خوب؛ لطفاً هیچوقت عوض نشو🌹 ■رفتم توی مغازه تعمیرات کامپیوتر و گفتم: ببخشید این تبلت من صفحه‌ش یهویی خاموش شد. مغازه‌دار گفت: بله حتما یه نگاهی بهش میندازم. ممکنه ال سی دیش سوخته باشه اگر سوخته بود آیا عوضش کنم؟ گفتم بله، لطفاً، خیلی بهش احتیاج دارم! گفت فردا بعد از ظهر بیایید تحویل بگیرین🤗 ●روز بعد رفتم و تبلت را سالم بهم تحویل داد. هزینه‌ش را پرسیدم گفت: هیچی، چیز مهمی نبود فقط کابل فلشش شل شده بود، سفت کردم همین😅 ازش تشکر کردم و اومدم بیرون. نشستم تو ماشین ولی دلم طاقت نیاورد می‌تونست هر هزینه‌ای را به من اعلام کنه! و من آماده بودم بپردازم...😇 ■کنار پاساژ یک شیرینی فروشی بود یک بسته شکلات گرفتم و دوباره رفتم پیشش. گذاشتم رو پیشخوان و بهش گفتم: دنیا به آدم‌هایی مثل شما نیاز داره... لطفاً هیچوقت عوض نشو😍 از بالای عینکش یه نگاهی بهم انداخت و متوجه موضوع شد لبخندی زد و گفت: عین جمله پدرم را تکرار کردید ، حیف که ماه پیش بخاطر کرونا از دنیا رفت...🤧 ●تسلیت گفتم و ازش خداحافظی کردم. در راه برگشت به این فکر می‌کردم که تغییر در آدم‌ها به تدریج اتفاق می‌افته بعضی مواقع، تنها چیزی که می‌تونه ما را در مسیر درستکاری و امانت‌داری حفظ کنه یک جمله ساده از عزیزترین آدم زندگیمون هست...❤️ ای آدمِ خوب؛ هیچ وقت عوض نشو...👌🏻 از هر گروهی، یکنفر اهل دل است✋🏻 مابقی تندیسی از آب و گِل اَست🍂 💯 ❥•••@Asheghaneh_Shahadat
اصالت چیست🤔 در روزگاران قدیم درب قصر یکی از پادشاهان لکه سیاهی افتاده بود خادمین درباریان هر کاری می کردند و هر جا که ممکن بود رفتند ولی نتوانستد لکه را از بین ببرند😩 مرد فقیری از این موضوع مطلع شد گفت من میدانم چرا درب قصر پادشاه سیاه شده است مرد فقیر را پیش پادشاه بردند🚶🏻‍♂ پادشاه از آن مرد فقیر علت لکه سیاه درب را پرسید مرد فقیر در جواب‌ پادشاه گفت🗣 داخل درب گرانبهای قصر شما کِرمی هست که دارد از داخل درب را میخورد پادشاه به اوخندید و گفت ای مردک مگر می‌شود در داخل درب کِرم زندگی کند🙄 مرد فقیر گفت ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد پادشاه گفت باشه دستور می‌دهم درب را خراب کنند اگر نبود گردنت را میزنم😪 مرد بیچاره پذیرفت وقتی در را شکافتند دیدند کِرمی زیر قسمت سیاهی لکه رنگ وجود دارد پادشاه از پاسخ او خوشش آمد و دستور داد مرد فقیر را به گوشه ای از آشپزخانه برده و مقداری از پس مانده غذاها نیز به او دادند😐 روز بعد پادشاه که سوار بر مرکب یکی از اسبانش شد بود رو به مرد فقیر کرد و گفت این بهترین اسب من است نظر تو چیست🤨 مرد فقیر گفت شاید این اسب در تند دویدن بهترین باشد که هست ولی یک ایرادی نیز دارد پادشاه سوال کرد ای مرد بگو ببینم چه ایرادی🧐 مرد فقیر گفت این اسب در اوج دویدن هم که باشد وقتی رودخانه‌ای ببیند به درون آب میپرد پادشاه باورش نشد برای امتحان صحت ادعای مرد فقیر سوار بر اسب از کنار رودخانه‌ای گذشت اسب با دیدن رودخانه سریع خودش را درون آب انداخت🐴 پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و یک شب دیگر نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد و روز بعد خواست تا او را بیاورند👀 وقتی فقیر را نزد پادشاه آوردند پادشاه از او سوال کرد مردک بگو دیگر چه میدانی🤔 مرد که به شدت میترسید با ترس گفت😬 میدانم که تو شاهزاده نیستی👑 پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند _ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود پادشاه را در پی کشف واقعیت وا داشت پادشاه نزد مادرش رفت و گفت ای مادر راستش را بگو من کیستم این درست است که شاهزاده نیستم☹️ مادرش بعد کمی طَفره رفتن گفت حقیقت دارد پسرم من و شاه از داشتن بچه بی‌بهره بودیم و از به تخت نشستن برادرزاده‌های شاه هراس داشتیم😢 وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شدیم👦🏻 بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شد پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست و از سر دانایی او پرسید✋🏻 مرد فقیر گفت علت سیاهی در را از آنجایی فهمیدم که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمیرود👌🏻 علاقه اسب به آب را چون پاهایش پشمی بود و کُلک داشتند فهمیدم که در زمان کُره بودن در زمان چریدن در چراگاه حتما روزی از شیر گاومیشی خوراک کرده و حتما به آب تنی علاقه مند شده پادشاه پرسید اصالت مرا چگونه فهمیدی🤨 فقیر گفت: من پاسخ دو سئوال مهم زندگی‌ات را به تو دادم ولی تو به جای پاداش دو شب مرا به گوشه ای از آشپز خانه فرستادی و‌ غذای پسمانده درباریان دادی😒 چون این کار تو را دور از کرامت یک شاهزاده دیدم فهمیدم تو شاهزاده نیستی😏 یادمان باشد خصایص ما انسانها ذاتی است👤 هیچگاه آدم کوچک بزرگ نمی شود وبرعکس هیچوقت بزرگ و بزرگ زاده کوچک نمی‌شود🔆 نه هرگرسنه‌ای فقیر است و نه هر بزرگی ، بزرگوار🙂 پس‌ نتیجه می گیریم مهم «اصالت» و ریشه آدماست و در چه مکتب و مسلکی و چگونه محیطی تربیت یافته است🌿 تو اول بگو با کیان زیستی من آنگه بگویم که تو کیستی🤗 📌 http://eitaa.com/Asheghaneh_Shahadat
کودکی پیش خیاطی شاگردی می کرد👦🏻 روزی از روزها خیاط کاسه ای عسل🍯 به دکان آورد و برای اینکه کودک به عسل دست نزند✋🏻 به او گفت🗣 در این کاسه زهر است👀 مراقب باش که از آن نخوری☝️🏻 خیاط دکان را ترک کرد و کودک👦🏻 مقداری پارچه فروخت و مقداری نان گرفت🍞 و تمام عسل را خورد😶 وقتی خیاط برگشت سراغ پارچه را گرفت🧐 کودک گفت اگر قول بدهی مرا نزنی😕 به تو راست خواهم گفت🗣 کودک گفت👇🏻 من غفلت و نادانی کردم😓 و دزد پارچه را دزدید🏃🏻‍♂ و از ترس اینکه مرا بزنی کاسه زهر را خوردم🤐 تا بمیرم😰ولی تا حالا زنده مانده ام😳 حالا دیگر خود دانی😏 ✍🏻 •┄❁♥️❁┄• @Asheghaneh_Shahadat
باعجله سوار تاکسی شدم🏃🏻‍♂ اصلا حواسم نبود که ماسکم رو نزدم😷 ماشین که حرکت کرد صدای خانمی که صندلی عقب بود رو شنیدم که گفت: آقا لطفا ماسکتون رو بزنید👀 در حالیکه داشتم ماسکم رو می‌زدم، برگشتم صندلی عقب رو نگاه کردم، یه خانوم بدحجاب که دو ماسک زده دیدم🙄 گفتم ببخشید اصلاً حواسم نبود🤦🏻‍♂ بعد گفتم: خانوم میشه منم از شما خواهش کنم لطفاً حجابتون رو درست کنید🧕🏻 با لحن تندی گفت: چه ربطی داره آقا😳🧐🤨 گفتم خانوم محترم، همونطور که احتمال داره با ماسک نزدن من به شما ویروسی منتقل بشه با این سر و ظاهر و تیپ شما و امثال شما هم، ویروس گناه در جامعه پخش میشه و اونقدر آثار سوء داره که از هم پاشیده شدن خانواده های زیادی، و چشم چرون شدن مردان جامعه، فقط بخش کمی از مضراتشه😖😣 و این کار شما نه تنها جسم ما، بلکه روح ما رو هم آزار میده‼️ گفت: من اختیار خودم رو دارم و به کسی ربطی نداره، شما چشماتون رو ببندید😬 منم ماسکم رو برداشتم و گفتم: چه خوب! پس من هم مثل شما اختیار خودم رو دارم. شما هم جلوی بینی خودتونو ببندید😏 اینجا بود که راننده تاکسی هم سکوتش رو شکست و گفت: خانم ، اختیار شما توی خونه خودتون هست💯 وقتی به جامعه وارد شدید باید قوانین جامعه رو رعایت کنید و بیرون از خونه، قانون اینه🚫🚫 هنوز منم خودم رو آماده کرده بودم چیزی بگم که... گفت: آقا نگهدار میخوام همین جا پیاده بشم😒 آقای راننده هم سریع نگه داشت اونم پیاده شد و در رو کوبید و رفت...😑 ماسکم رو زدم و گفتم آقای راننده ببخشید مشتری تون رو هم پَروندم،کرایه تون رو هم نداد😢 اون بنده خدا هم یه لبخندی زد و گفت فدای سرت...🤗 همین طور که داشتیم می‌رفتیم با خودم کلنجار می‌رفتم که چطور میشه در عرض چند ماه، دولت و مردم دست به دست هم میدن و ماسک زدن رو بین مردم جا میندازن... اما همین عمل رو برای حجاب انجام نمیدن و میترسند که با یک کلمه و توصیه مؤدبانه، با این عمل پر از خطر مقابله کنن😐 تا جایی که ما حرفش رو می‌زنیم اینطوری عکس العمل نشون میدن🤭 چطور میشه برای کرونا به هر مکان عمومی که می‌خوای وارد بشی اول نوشته بدون ماسک وارد نشوید❌❌ و اگه بدون ماسک وارد بشی همه چپ چپ نگاهت میکنند بعد هم بعضی جاها خدمات رسانی نمی‌کنند🤥 چرا در قضیه ماسک همینقدر می‌فهمیم که جامعه مانند کشتیه که ماسک نزدن یعنی سوراخ کردن کشتی و ضرر زدن به همه ولی ... در قضیه حجاب اینو نمی‌فهمیم⁉️ یا نمی‌خوایم بفهمیم😳🙄😬 کاش برای حمایت و حفظ حجاب هم به اندازه‌ای که بخاطر ماسک تذکر میدیم، تذکر می‌دادیم👌🏻👌🏻 🌹 ‌══‌‌══‌♥️ℒℴνℯ♥️══‌══‌ @Asheghaneh_Shahadat ‌══‌‌══‌♥️ℒℴνℯ♥️══‌══‌
[در مَسیرِ عاشقـے♡]
از لحظه‌ای که در یکی از اتاق‌های بیمارستان بستری شده بودم🤕 زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پای
چند روز بعد پزشک‌ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و در حالیکه گریه می‌کرد گفت اگر برنگشتم مواظب خودت و بچه‌ها باش😭💔 مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت🙂 این قدر پرچانگی نکن😕 اما من احساس کردم که چهره‌اش کمی درهم رفت، بعد از گذشت ده ساعت پرستاران زن بی‌حس و حرکت را به اتاق رساندند😢 عمل جراحی با مؤفقیت انجام شده بود مرد از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت🤩 و وقتی همه چیز رو به راه شد بیرون رفت و شب دیر وقت به بیمارستان برگشت🏃🏻‍♂ مرد آن شب مثل شب‌های گذشته به خانه زنگ نزد فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بیهوش بود🙄 صبح روز بعد زن به هوش آمد با آنکه هنوز نمی‌توانست حرف بزند اما وضعیتش خوب بود از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند😷 دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد زن می‌خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می‌خواست او همان جا بماند😬 همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد هر شب مرد به خانه زنگ می‌زد همان صدای بلند و همان حرف‌هایی که تکرار می‌شد😐 روزی در راهرو قدم می‌زدم وقتی از کنار مرد می‌گذشتم داشت می‌گفت گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید حال مادر به زودی خوب می‌شود و ما برمی‌گردیم نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلاً کارتی در داخل تلفن همگانی نیست😳 همچنان با تعجب به مرد روستایی نگاه می‌کردم که متوجه من شد مرد در حالیکه اشاره می‌کرد ساکت بمانم حرفش را ادامه داد تا اینکه مکالمه تمام شد بعد آهسته به من گفت😲 خواهش می‌کنم به همسرم چیزی نگو گاو و گوسفندها را قبلاً برای هزینه عمل جراحیش فروخته‌ام✋🏻 برای اینکه نگران آینده‌مان نشود وانمود می‌کنم که دارم با تلفن حرف می‌زنم😥 در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن‌های با صدای بلند برای خانه نبود بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود😴 از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بینشان بود تکان خوردم☘ عشقی حقیقی که نیازی به بازی‌های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت اما قلب دو نفر را گرم می‌کرد♥️ 🌻🌸 http://eitaa.com/Asheghaneh_Shahadat
مربی گفت: 《دختر زیبای ۱۴ ساله به سرطان مبتلا و زندگیش سخت شد. به بیمارستان مراجعه کردند. پزشکان گفتند علاج کار، جنگ با بیماری به وسیله‌ی شیمی‌درمانی است. دختر و خانواده‌اش انتقام از غده سرطانی را پذیرفتند. ماه‌ها از پی هم می‌گذشت و دخترک همچنان می‌جنگید. غوغایی درونش بود، روزها گریه می‌کرد و شب‌ها مویه که زیباییم، موهایم، مژه و ابروانم رفت برای چه؟؟ جنگ با غده‌ی سرطانی؟! مگر نابود شد؟! اصلا بماند! مگر چه می‌شود سریع می‌میرم اما رنجی نمی‌کشم! دست روزگار بر آن شد که غده تکانی سخت خورد و شروع به بربستن بار و بساطش از بخش‌های حیاتی بدن کرد. دخترک که به ظاهر علائمی از پیروزیش بر بیماری نمی‌دید این بار شروع به ناسزا گفتن به سامانه‌ی دفاعی بدنش، شیمی‌‌درمانی و پزشکان فرماندهش کرد! که ننگ بر شما باد که موهایم ریخت ولی غده‌ی سرطان هنوز زنده است...》 مربی به اینجای داستان که رسید آن را قطع کرد و از دانش‌آموزان پرسید: رفقا شما هم، هم‌سن و سال دخترک داستانید. بلا به دور اما اگر جای او بودید چه می‌کردید؟ - بچه‌ها که از سوال مربی و داستان غمگینش بُهت‌زده بودند کم‌کم از احساسات تلخ این همزاد پنداری گفتند. - مربی: به نظر شما منفورترین شخصیت داستان کیست؟ خدا؟(نعوذ بالله) دخترک؟ پزشکان؟ شیمی‌درمانی؟ غده‌‌ی سرطان؟ - همگی بالاتفاق گفتند: غده‌ی سرطان مربی: پس شیمی‌درمانی چه؟ مگر از نظر دخترک بد نیست؟ مگر نه این که باعث ریزش ابرو، مژه و برهم زدن زیبایی او شده است؟ - دانش‌آموزی گفت: خانم این چه سوالی است! در جنگ با غده‌ی سرطانی بالاخره باید از سلاح دفاعی استفاده کرد. نمی‌شود که با بیماری جنگید ولی دارو نخورد یا رنجی را متحمّل نشد! دیگری گفت: موافقم! این حرف دخترک غم‌انگیز است اما منطقی نیست. مگر جز این است که غده‌ی سرطان از اندام‌های حیاتی بدن بیرون رفته و بهبود یافته است؟ مربی گفت: پس تکلیف دخترک و زیبایی از دست رفته‌اش چه می‌شود؟ در این شرایط چه باید کند؟ دانش‌آموز: صبر! البته چون زهری تلخ است. برای جنگ با بیماری انحراف رفتن سیستم دفاعی بدن و ریزش موها طبیعی است. واقعا سخت است، شرایطش غم‌انگیز است ولی چاره‌ای نیست. برای رسیدن به هدف بزرگتر که بیرون راندن غده‌ی سرطان از بدن است از کشته شدن بی‌گناهانی چون مو، مژه و ابرو گریزی نیست. دیگری گفت: موافقم اما این کافی نیست! باید علم پیشرفت کند تا گلبول سفید بتواند یاخته‌های خودی را از غیرخودی تشخیص دهد. مربی گفت: عجب موضوع چالش‌برانگیز و قابل تأملی! حقا که نمی‌توان سریع و از روی احساس قضاوت کرد. مرحبا به شما رفقای عاقل خودم! معلوم است که به خودم رفته‌اید.... با این جمله و شوخی‌های بعدش جوّ کلاس را کمی شاداب کرد تا آن‌ها را برای ادامه بحث آماده کند. مربی: رفقا وقتی داستان را می‌خواندم افکار گریزپایم مدام به این کشیده می‌شد که چقدر اوضاع فعلی جامعه هم شبیه درمان غده‌ی سرطانی شده است! درحال بیرون کردن غده‌ی سرطانی آمریکا از منطقه‌مان بودیم که سامانه‌ی دفاعی همچون شیمی‌درمانی عواقب ریزش گل‌های میهن را درپی داشت. اکنون عده‌ای بر قضاوت نشسته و به جای غده‌ی سرطانی شیمی‌درمانی را لعن و نفرین می‌کنیم. مربی این را گفت و سوالات قبلی را تکرار کرد: 🔹در این ماجرا کدام یک منفور است؟ خدا؟(نعوذ بالله) فرمانده؟ آمریکا؟ سامانه دفاعی سپاه؟ .. 🔸آیا به خاطر عوارض ناگوار واقعه باید اصل موضوع که پیروزی در خروج غده‌ی سرطانی آمریکا است را زیر سوال ببریم؟ 🔹آیا روا است به خاطر دردی که می‌کشیم کادر درمانی را به جای این غده سرطانی منفور لعن و نفرین کنیم؟؟ 🔸 در شرایط کنونی چه باید کرد؟صبر بر درد تا چشیدن طعم خوش نابودی سرطان یا جا زدن از درمان و رشته کردن تمام پنبه‌ها؟! 🔹آیا باید با غده‌ی سرطان منطقه جنگید و دربرابرش مقاومت کرد یا کشته شدن و ذلّت و خواری کشیدن را پذیرفت؟؟ 🔸 قدرنشناسی و نمکدان شکستن یعنی چه؟ 🔹موضع عاقلانه ما نسبت به این اتفاق چگونه باشد؟ 🔸پیشنهاد شما برای کمک به تکمیل موفقیت‌آمیز فرایند مبارزه با سرطان چیست؟ ✍🏻 🌹 🌺 ••●❥🦋💙❥●•• @Asheghaneh_Shahadat
پاوه که بودیم، حاج احمد صبح‌ها بعد از نماز ما را به ارتفاعات شهر می‌برد و توی آن برف و یخبندان باید از کوه بالا می‌رفتیم🧗🏻‍♂ بالا رفتن از کوه خیلی سخت بود آن هم صبح زود اما پایین آمدن راحت بود؛ روی برف‌ها سُر می‌خوردیم و ده دقیقه‌ای برمی‌گشتیم😁 حاج احمد همیشه روی پلی که کنار کوه بود با یک جعبه خرما می‌ایستاد و به بچه‌ها خسته نباشید می‌گفت و از آنها پذیرایی می‌کرد😊 یک‌بار که در حال برداشتن خرما بودم، گفتم «مرسی برادر» گفت: «چی گفتی؟»، فهمیدم چه اشتباهی کردم😩 گفتم: «هیچی گفتم دست شما درد نکنه» گفت: «گفتم چی گفتی؟» گفتم: «برادر گفتم خیلی ممنون» دوباره گفت: «نه اون اول چی گفتی؟» من که دیگر راه برگشتی نمی‌دیدم😕 گفتم: «خرما را که تعارف کردین گفتم مرسی» گفت: «بخیز🤯» سینه خیز رفتن در آن شرایط با آن سرما و گل و برف ساعت هشت صبح واقعاً کار دشواری بود❄️ اما چاره‌ای نبود باید اطاعت امر می‌کردم بیست متری که رفتم، دیگر نتوانستم ادامه بدهم😢 انرژی‌ام تحلیل رفته بود روی زمین ولو شدم و گفتم: «دیگه نمی‌تونم»حاج احمد گفت: «باید بری» گفتم: «نمی‌تونم» والله نمی‌تونم» بعد با ضربه‌ای به پشتم زد که نفهمیدم از کجا خوردم😑 ظهر که همدیگر را دوباره دیدیم، گفتم: «حاج احمد اون چه کاری بود که شما با من کردی😤مگه من چی گفتم😐 به خاطر یک کلمه برای چی منو زدین😬»گفت: «ما یک رژیم طاغوتی را با فرهنگش بیرون کردیم ما خودمون فرهنگ داریم زبان داریم شما نباید نشخوار کننده کلمات فرانسوی و اجانب باشید به جای این حرف‌ها بگو خدا پدرت رو بیامرزه🖐🏻» 🌹 ✨ 『@Asheghaneh_Shahadat