eitaa logo
نهال❤
6.6هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
7.9هزار ویدیو
3 فایل
زهرا می‌نویسد.. غیر از هنر که تاج سر آفرینش است، دوران هیچ منزلتی پایدار نیست.⚘ ✍کانال شخصی نویسنده خانم: #زهرابانشی 🚫اسکرین، فوروارد، ریشات، کپی حتی با ذکر نام نویسنده و لینک و تگ کانال #حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام دوستان یه خبر عالی یه رمان داریم خیلی قشنگه😍😍😍😍 از امشب شبی یک پارت ازش تقدیمتون میشه. صبح ها پارت سوپراستار داریم و شبها هم پارت از رمان جدیدمون 💜☘💜
❤️🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿 ❤️🌿 ❤️ با احساس درماندگي به آرامي بر روي صندلي نشستم و از پنجره به بيرون خيره شدم..... ساعتي بود كه همه چيز تمام شده بود و ديگر تواني در من نمانده بود... نفسم رو با حسرت بيرون دادم و پكلهايم را روي هم گذاشتم تا كه از سوزشان كمي كاسته شود..اما حضور بي موقع پارسا .... ان هم بدون در زدن و وارد شدن اين ارامش به ظاهر كوتاه را از من ربود و آزرده ام كرد ... -حاجي ميگه بيا پايين هنوز نگاهم به بيرون و نيمكت زير درخت بود....مي توانستم حضورش را در دو سه قدميم حس كنم - بهش گفتم شايد حال مساعدي نداشته باشي ولي گفت بايد باهات حرف بزنه لبهايم را فشردم و گفتم: - الان ميام - منتظرت باشم ..يا مياي ؟ سعي كردم ارام باشم و خوددار - يه ابي به صورتم بزنم ميام ..شما هم بريد پايين... لازم نيست منتظر من بمونيد - به عصمت بگم يه چيزي برات بياره بخوري يكم جون بگيري؟ - نه..گفتم كه ...شما تشريف ببريد من خودم ميام و مصرانه به نيمكت خيره شدم با صداي بسته شدن در ..چشمهايم را روي هم گذشتم و مانع از ريختن اشكانم شدم ..چند دقيقه اي از رفتنش مي گذشت ... به در اتاق نگاهي انداختم و از جايم بلند شدم و به سمت سرويس بهداشتي رفتم. تمام چيز اين خانه به ظاهر مدرن و با كلاس بود اما نمي دانم چرا ادمانش اين گونه نبودن ..ذهنم حول و هوش حرف هايي بود كه حاجي مي خواست بزند...شير اب رو باز كردم و مشتي اب به صورت رنگ و رو رفته ام پاشيدم و به تصوير خودم در اينه خيره شدم ... مژه هاي بلند و تاب دارم مزين به قطرات اب شده بودن و انها رو تيره تر نشان مي دادن ..چشمان درشت و صورتي سفيد با لبها و دماغي ميزان دستانم را به لبه هاي روشويي تكيه دادم و سرم را پايين گرفتم.. راستش از حاجي مي ترسيدم ..از اين خانه و ادمهايش هم نيز مي ترسيدم ظرف اين چند روز به قدري تكيده و لاغر شده بودم كه خودم هم نمي توانستم خودم رو بشناسم..چند باري هم كارم به بيمارستان و زير سرم خوابيدن كشيده شده بود..شير اب را بستم و حوله و برداشتم و وارد اتاق شدم ...در حال خشك كردن صورتم... نگاهم به تحت مقابلم ...افتاد .. بغض كردم ... سرم رو چرخاندم اما با جاي خالي قاب ها مواجه شدم... دلم گرفت به سمت ميز ي كه مخصوص نقشه كشي بود رفتم... دست دراز كردم و با نوك انگشت روي اخرين خطوط كشيده شده ..... دست كشيدم ...چشمام دوباره تر شدن... گوشه اي از حوله را در دستم مچاله كردم ..قطرات اشك جاري شدن ....اما صداي بي امان در اتاق ...لحظه اي دلتنگيم را پراند چرا اينها دست از سرم بر نمي داشتن..حتي يادم نمي امد كه از وقوع ان حادثه لحظه اي من را به حال خود رها كرده باشن ..مدام در پي من.. و مدام در عذاب من بودن - بله عصمت درو باز كرد و با سيني داخل اتاق شد و گفت: -اقا پارسا گفتن براتون يه چيزي بيارم بخوريد نگاهي به سيني در دستانش كردم و گفتم: - چيزي نمي خورم ...الانم كه دارم ميام پايين - ولي گفتن براتون بيارم - اختيار شكممو خودم دارم يا ديگران ؟ - ببخشيد خانوم - ببرش پايين .. و با عصبانيت از كنارش رد شدم و از اتاق خارج شدم ..از پله ها پايين امدم نماي پايين كاملا به سليقه حاج خانوم و به سبك سنتي و قديمي چيده شده بود ..پايين پله ها ايستادم ... عصمت بي تفاوت از كنارم گذشت و گفت: - حاج اقا تو سالن ...با اقا پارسا و اقا سعيد منتظر شما هستن دستي به گونه ام كشيدم و به سمت سالن قدم برداشتم ..چند نفري از خدمه خانه در حال جا به جا كردن وسايل و تميز كردن بودن... از بين انها هم گذر كردم و وارد سالن شدم و با صداي ارامي سلام كردم حاجي كه در حال چرخاندن تسبيحش بود سرش را بلند كرد و تكاني داد ..سعيد به ارامي جواب سلامم را داد ولي پارسا سرش را پايين نگه داشته بود و به نقطه اي از فرش زير پاش خيره بود.. سرم را كمي بالا گرفتم و بر روي مبلي كه نزديك به در خروجي قرار داشت نشستم ... دستانم را در هم قفل كردم ...لحظه اي گذشت و حاجي تسبيحش را با يك حركت در دستش مشت كرد و گفت: - حالا مي خواي چيكار كني ؟ 🎈 ❤️ 🌿❤️ ❤️🌿❤️ 🌿❤️🌿❤️ ❤️🌿❤️🌿❤️ 🌿❤️🌿❤️🌿❤️ ❤️🌿❤️🌿❤️🌿❤️
نهال❤
💟💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 #سوپراستار❤ پارت۱۷۵❤ دو روز از آن ماجرا گذشت، حاج حسین
💟💟💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 ❤ پارت۱۷۶❤ مهشید به طرف خانم اسدی رفت، از فکر و خیال زیادی داشت دیوانه می شد، مازیار امروز هم سر فیلمبرداری نیامده بود و سحر هم‌گوشیش را جواب نمی داد، تنها سند بی گناهیش به دست آن مرد و شاهدش خواهرش سحر بود. کلافه به خانم اسدی گفت: - می تونم چند دقیقه وقتتونو بگیرم؟ اسدی نگاهی به رنگ و روی رفته اش کرد، از کسی که مشغول صحبت با او بود، با عذرخواهی فاصله گرفت و کنار مهشید ایستاد. - چیزی شده عزیزم؟ رنگ به چهره نداری؟ مهشید: نه طوریم نیست. یه سوال ازتون داشتم. اسدی خیره به چشمهای مشکی مهشید گفت: - بپرس عزیزم. مهشید: یه مازیار نامی اینجا میومد، یه روز باخواهرش اومد که اون روز بحث شد. اسدی تایید کرد. - خب؟ - نمی دونین چرا نیومده؟ دیروز هم نبود. اسدی نفس عمیقی کشید. - والا منم از این بشر سر در نیاوردم، نه از روز اول که التماس می کرد بیارمش سر کار نه این که این دو روز هیچ خبری ازش نیست، گوشی لامصبشم جواب نمیده، فکر کنم‌دیگه نیاد، همون اولم معلوم‌می شد، اهل کار نیست، به گمونم خودم باید بگردم دنبال به نفر دیگه تا کارگردان متوجه نشده. مهشید درد دل خانم اسدی که تمام شد، با تشکر از کنارش فاصله گرفت، موبایلش را باز کرد و آدرس خانه ی سحر را نگاه کرد، کلا با دیدن موبایلش خاطرات سه شب پیش جلوی چشم هایش می آمد، این که موبایلش را پخش و پلا میان هال یافته بود، دلش می گفت آرمان چیزی داخل این موبایل لامصب دیده؛ اما چه؟ او حتی شماره ی تماس مازیار را هم نمی دانست، چه داخل این گوشی بوده که آرمان را نسبت به او مشکوک کرده بود، بارها موبایل را زیر و رو کرده بود؛ اما هیچ! به خودش که دیگر شک نداشت، می دانست که هیچ چیز جز عکس های آرمان و خودش و مسیج و شماره ی دوستانش درون حافظه چیزی ندارد. نفس عمیقی کشید و نگاهش را به آسمان داد و زیر لب زمزمه کرد" خدایا تو خودت می دونی من بی گناهم و هیچوقت به آرمان خیانت نکردم، کمکم کن" تصمیم گرفت بعد از اتمام کارش سری به محله ی شان بزند. به سر کارش برگشت وسعی کرد تمام حواسش را جمع کار گریمش کند. °○ آرمان زودتر از همیشه حرکت کرد، دروغ نبود اگر می گفت دلش برای مهشید یک ذره شده است؛ بدون او کم طاقت و زود عصبانی می شد، کافی بود یکی از بچه های صحنه حرفی به او بزند، سریع به او می پرید. دقایقی پیش یک شماره ی ناشناس آدرسی برایش فرستاده بود و از او خواسته بود، سریع خودش را برساند. .
پناه بر تو که بی واژه مرا میشنوی ......💞 خداااااا💞😍 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇ @Asheghanehhayman
بی تو نه بوی خاک نجاتم داد نه شمارش ستاره ها تسکینم چرا صدایم کردی .....💔 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇ @Asheghanehhayman
نهال❤
❤️🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿 ❤️🌿 ❤️ #مهناز #قسمت1 با احساس درماندگي به آرا
❤️🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿 ❤️🌿 ❤️ كمي سرم را بالاتر بردم ..اينبار پارسا هم به همراه آن دو نفر ... به من نگاه مي كرد حرفم را كمي مزه مزه كردم و گفتم : - اگه اجازه بديد بر ميگردم شهرستون.... پيش برادرم پارسا ناگهان نگاهش تيز شد و سعيد با نگراني به حاجي خيره شد و حاجي با چشماني كه مثل كاسه خون بود دست مشت كرده اش رو بيشتر فشرد و حاج خانوم را صدا زد سعيد 5 سالي از من كوچكتر بود اما هميشه طوري رفتار مي كرد كه گاهي فكر مي كردم هم سن و يا بزرگتر از من است.. تنها كسي بود كه در ان خانه در اندشت حاميم بود و در اين مدت با بودنش و دلداريش كمي ارامم كرده بود اما در مقابل حاجي.. دل و جرعتش فروكش مي كرد و نمي توانست حرفي بزند در مبل بيشتر فرو رفتم و براي مرتب كردن روسريم دستم را بالا بردم كه نگاهم با نگاه پارسا گره خورد ....9 سالي از من بزرگتر بود و در شركت تجاري پدرش مشغول به كار بود...در واقع حاجي در باز حجره بزرگ فرش داشت و اين شركت هم به واسطه تحصيل پارسا و به اصرارش زده شده بود...تمام اين خانه و تمام مغازه ها و شركتها از آن حاجي بودن و بقيه همه زير دستش بودن ...حتي پسرانش با تمام زحمتهاي شبانه روزيشان چيزي كه متعلق به خود داشته باشن.. نداشتن و يكي از دلايلي كه سعيد هميشه ساكت و خاموش بود... همين بي چيزيش بود ... نگاهم را از پارسا گرفتم و به قاب رو ميز خيره شدم .. دستانم را تا جايي كه توانستم در هم فشردم تا مانع دلتنگي و بي قراريم شوند حاج خانوم با عجله واردشد و ابتدا نگاهي به من و سپس به حاجي كرد و گفت: - بله حاجي ؟كاري داشتي؟ - مهناز رو كي بردي دكتر؟ متوجه نيش كلام حاجي شدم اما سرم را پايين گرفتم ..حاج خانوم با نگراني نگاهي به من كرد و گفت: - هفته پيش كه فشار ش افتاد حاجي با صداي پر از تمسخر و در حالي كه به من نگاه مي كرد گفت: - پس به خانوم بگيد دكتر چي گفته بود احساس مي كردم از درون مي لرزم اما نگاه از فرش نگرفتم و سكوت كردم... - چي بگم حاجي حاجي با داد گفت: -هموني رو كه دكتر به خانوم گفته دستي به گونه تب دارم كشيدم تا بيشتر از اين زير نگاههاي پارسا و سعيد اب نشوم حاج خانوم با صداي لرزان و ارامي گفت: - گفت مهناز دو ماه بار داره..افت فشار شم براي همينه چشمانم را روي هم گذاشتم ..حاجي پايش را روي پاي ديگرش انداخت و گفت: - با دونستن اين موضوع مي خواستي بري شهرستون؟ سرم را بالا اوردم پارسا نگاهش را از من بر نمي داشت ولي سعيد با ناراحتي با دسته مبل ور مي رفت - بمونم كه چي بشه حاجي؟ حاجي از كوره در رفت و يك دفعه از صندليش بلند شد، همزمان پارسا و سعيد بلند شدن ..پارسا قدمي به حاجي نزديك شد ...اما او با حركت دست مانعش شد و به من نزديك تر شد و با عصبانيت گفت: - تا امروز اگه چيزي بهت نگفتم .براي اين بوده كه گفتم بذار چهلم اون خدا بيامرز بگذره ..بموني كه چي بشه؟مي خواي نوه امو كجا ببري ..حالا كه خدا پسرمو گرفته ..نمي ذارم تو بچه اشو ازم بگيري ..خودتم جايي نمي ري ..اگه تو ابرو نداري ...خانواده من كه ابرو دارن ...وقتي با اين خانواده وصلت كردي ...ديگه ناموس اينا شدي و به پارسا و سعيد اشاره كرد ... -درسته كه سهراب نيست اما هنوزم عروس اين خونه اي و نمي توني سرخود.. براي خودت تصميم بگيري قطره اشكي كه از اول در گوشه چشمم جا خوش كرده بود بلاخره بيرون زد سرم را اينبار بالا نياوردم .... - ما كه از اولم به اين وصلت رضا نبوديم..اما چه كنيم ما بوديم اين پسر كه پا توي يه كفش كرد و گفت:الا و بلا فقط مهناز و بعد با سكوتي معنا دار.. بدون كلامي ديگر... با تحكم و قدمهاي محكمي از كنارم رد شد ... پارسا و سعيد نيز به دنبالش روانه شدند..چند قدمي دور نشده بود كه لحظه اي ايستاد و رو به همسرش و در حالي كه با انزجار به من مي نگريست گفت: - اينم ببر اتاقش و نذار جايي بره ...واي به حالش اگه بلايي سر نوه ام بياد احساس خفگي كردم..با رفتنشان نگاه تب دار و گريانم را ..بر روي قاب خاطرهايم كه روزي نمي توانستم دوريش را تحمل كنم ..ثابت كردم 🎈 ❤️ 🌿❤️ ❤️🌿❤️ 🌿❤️🌿❤️ ❤️🌿❤️🌿❤️ 🌿❤️🌿❤️🌿❤️ ❤️🌿❤️🌿❤️🌿❤️
پارت جدید مهناز تقدیمتون😍😍😍👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی دراین شب عزیز خدابه فرشته هاش بگه براتون هرچی خوبی وخوشبختیه، رقم بخوره کلبه هاتون از محبت گرم، و آرامش مهمون همیشگی خونه هاتون باشه 💫 ✨ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇ @Asheghanehhayman
ما معتقدیم که عشق سر خواهد زد 💖 بر پشت ستم کسی تیر خواهد زد ⛅️ سوگند به هر چهارده آیه نور  سوگند به زخم های سرشار غرور  آخر شب سرد ما سحر می گردد ☀️ مهدی به میان شیعه برمی گردد 🤲 •.¸✿¸.•❤•.❀• .¸✿¸.•❤•.❀•.
18.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴سالروز (ع) بر همه مسلمانان تسلیت باد🏴 🔉 مداح اهل بیت: 《اللهم صلی علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم》 🔳•.❀• .¸✿¸.
نهال❤
💟💟💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 #سوپراستار❤ پارت۱۷۶❤ مهشید به طرف خانم اسدی
💟💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 ❤ پارت۱۷۷❤ طولی نکشید که به آنجا رسید، کوچه ی تنگ و قدیمی با خانه هایی که احساس می کرد، هرلحظه امکان ریزششان وجود دارد، در فضای نیمه تاریک کوچه درب همان خانه ای که در آدرس بود، زنی شبیه به همسرش را دید. دنده عقب گرفت و کمی دورتر ایستاد، دقت که کرد، دید که مهشید است، نفسش حبس شد و به او زُل زد که مرتب درب خانه را می کوبید، لحظاتی بعد وقتی دید کسی پاسخگو نیست، سوار بر تاکسی شد و رفت. نگاهش را از شیشه ی ماشین به درب قدیمی دوخت، مهشید چه کاری اینجا داشت؟ کسی که او را تا اینجا کشانده بود، هدفش چه بود؟ کلافه بود و این سردرگمی بیشتر از هرچیزی آزارش می داد، ناگهان با دیدن ماشین پژویی که مردی از آن پیاده شد و به طرف خانه رفت، از ماشینش پیاده شد، تا بخواهد خود را به آن مرد برساند، داخل سده بود. همان بود، عوضی ای که به زندگیش چنگ زده بود، پس مهشید به خاطر دیدن او تا این محله ی قدیمی آمده بود. دست خودش نبود و دستهایش زلزله وار به در کوبیده شد. صدایش را بالا برد. - بیا بیرون آشغال، باهات کار دارم، این در لعنتی رو باز کن. حرف هایش رگباری و تحریک کننده بود تا او را از خانه بیرون بکشد. - ترسیدی؟. ترسو... ترسویی، بیا می خوام باهات حرف بزن، بیا کاریت ندارم. آنقدری در زد که دیگر دستهایش خسته شد و بی حرکت دو طرف بدنش آویزان گشت، مشخص بود که آن مرد ترسیده و این جز حقیقت ماجرا چیزی را ثابت نمی کرد. به در تکیه داد، دستهای بی رمقش را به طرف زیپ کاپینش برد و آن را باز کرد، از فشار عصبی گرمش شده بود. ○°• مازیار وارد خانه که شد، سریع به مهرناز زنگ زد. - من خونه ام مهرناز. مهرناز: من همینجام، دیدمت،آرمان داره میاد سمت خونه، درو به هیچ عنوان باز نکن، فهمیدی مازیار؟ مازیار: نمی تونم بهت قول بدم. مهرناز: آرمان عصبانیه، لجبازی نکن. نمی خوام بلایی سرت بیاد، باشه؟ مازیار نفس عمیقی کشید. مازیار: من که وارد این بازی شدم پیِ همه چی رو به تنم زدم، اصلا هم ازش نمی ترسم. مهرنازاز دست این همه غرور و لجبازی مازیار فقط حرص می خورد. مهرناز: می دونم؛ اما به خاطر من تحمل کن، هیچی نگو، خودش میره، گوش به حرفم کن مازیار التماست می کنم. مازیار صدای آرمان روی اعصابش رژه می رفت، نفس های عصبی و طولانی کشید، از یک طرف التماس مهرناز و از طرفی دیگر حرفهای آرمان. عصبی تماس را قطع کرد. °•○□ .