eitaa logo
نهال❤
6.6هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
7.9هزار ویدیو
3 فایل
زهرا می‌نویسد.. غیر از هنر که تاج سر آفرینش است، دوران هیچ منزلتی پایدار نیست.⚘ ✍کانال شخصی نویسنده خانم: #زهرابانشی 🚫اسکرین، فوروارد، ریشات، کپی حتی با ذکر نام نویسنده و لینک و تگ کانال #حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan
مشاهده در ایتا
دانلود
نهال❤
❤️🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿 ❤️🌿 ❤️ #مهناز #قسمت3 چند روزي از ان نمايش قد
❤️🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿 ❤️🌿 ❤️ ساعت 9 بود...حال مطمئن بودم تمامي اهل خانه به جز عصمت و زينب بيرون از خانه هستند...از قبل امار حاج خانوم را گرفته بودم...براي عيادت يكي از اقوام كه حال خوشي نداشت رفته بود و تا 12 بر نمي گشت وسايلم در گوشه اي از اتاق اماده بود ...در مورد تصميمم با هيچ كسي حرف نزده بودم ..البته كسي را هم نداشتم ...كه همراهيم كند.. .و چه خام و كوته فكر بودم كه در تلاش بودم از ان خانه بگريزم...چاره انديشيم تنها به گريز از اين خانه منتهي ميشد ...و براي بعدش مي خواستم بعدها فكر كنم.... هر چه كردم نتوامستم بدون رفتن بر سر خاك سهراب دل از اين شهر و اين خانه بكنم..باز به ساعت نگاه كردم سه ساعت وقت داشتم ..بي گمان رفت و برگشتم 2 ساعتي به طول مي انجاميد...اما براي خداحافظي كردن از سهراب مي ارزيد به هنگام رفتن ..عصمت و زينب در اشپزخانه سخت مشغول كار بودن ..چنانكه كه اصلا متوجه خروجم از خانه نشدن...و اي كاش همان زمان تصميم بر فرارم را گرفته بودم..و هرگز به آن خانه بر نمي گشتم **** در گير دار ان ترافيك سنگين و هواي گرم ..با چهره اي عرق كرده و خسته . در حالي كه به نفس زدن افتاده بودم تمام سر بالايي را با پاي پياده و با قدمهاي تند طي مي كردم كه خود را زودتر از ساعت 11 به خانه برسانم ... دستي به پيشاني عرق كرده ام كشيدم و به آهستگي قفل را چرخاندم و در را باز كردم....بايد بدون كوچكترين ترديد و وقت تلف كردني مي گريختم ..اما خوش اقباليم بيش از اين چيزي بود كه برايم رقم خورده بود.. به محض بستن و برگردان سرم..سعيد هراسان و سراسيمه از طرف ساختمان به سمتم دويد و در حال نفس زدن گفت: - تو كجايي؟ نگران شده بودم..يعني فهميده بودند؟ - چي شده؟ سرش را با نگراني چندين بار تكان داد گفت: - تو كه مي دوني ..فقط به دنبال بهونه است..چرا بهونه دستش مي دي ؟ متعجب سرم رو تكاني داد و گفتم: - مگه چيكار كردم..؟فقط يه سر رفت بيرون و اومدم - حاجي كه براي برداشتن دسته چكش اومده بود خونه..سراغتو از مامان مي گيره ..اونم ميگه از صبح نديدت..بعدم كه عصمتو مي فرسته پيت...خبر دار ميشن خونه نيستي...بعدشم حاجي..بيا بين..چه اتيشي به پا كرده ..خدا به دادمون برسه عصبي چنگي به بند كيفم انداختم و راه ساختمان را در پيش گرفتم ...سعيد به دنبال با وحشت دويد و گفت: - تو رو خدا جوابشو نده..براي خودت ميگم...الان داغ كرده ..پارسا رو هم از اون موقع از شركت بيرون كشيده كه بيفته پيت ...خلاصه ..يكم خويشتن داري كن بي جهت ترس بر جانم چنگ انداخت بود..خود مي دانستم چه كرده بودم ..كم كاري نبود..حرف روي حرف حاجي زدن ..قدرت مي خواست..جرات مي خواست...اقتدار مي خواست ...در يك كلام مرد مي خواست ... 🎈 ❤️ 🌿❤️ ❤️🌿❤️ 🌿❤️🌿❤️ ❤️🌿❤️🌿❤️ 🌿❤️🌿❤️🌿❤️ ❤️🌿❤️🌿❤️🌿❤️