نهال❤
#سوپراستار #پارتهفدهم خیالش راحت شد. به آرمان که به سمت سرویس ها می رفت، خیره شد. مادرش هرچه که
#سوپراستار
#پارتهجدهم
مهشید برگشت و نگاهش کرد. صدایش می لرزید.
- من برم خونه حالم خوب میشه، نمی خوام برم درمانگاه، اعصابم داغونه، می فهمی؟
آرمان محکم سر تکان داد و با اعصاب خراب پایش را محکم روی گاز گذاشت و ماشین از جا کنده شد.
مهشید نفسش حبس شد. هیچ نگفت و چشم هایش را بست.
نفهمید کی بود که صدای آرمان را شنید.
- مهشید؟ رسیدیم.
چشم هایش را باز کرد. داخل پارکینگ بودند، دستگیره ی در را فشرد و پیاده شد، دکمه ی آسانسور را فشرد، آرمان پشت سرش وارد آسانسور شد. رو به روی هم ایستادند. مهشید به آسانسور تکیه داد وچشم هایش را بست. آرمان نگاهش کرد. دقایقی بعد به واحدشان رسیدند.
سرگیجه هم به دردهایش اضافه شد، آرمان که متوجه شد. دست زیر بغلش زد و کلید انداخت.
مهشید روی کاناپه رو به روی تلویزیون نشست. پایین کنار پایش نشست و گفت:
- میرم غذا گرم می کنم با هم می خوریم، بعدش قول میدم هرسوالی داشتی جواب میدم.
مهشید همانطور که سرش را به پشتی تکیه داده بود، گفت:
- اما من میل ندارم.
آرمان عصبانی در حالی که دستانش را تکان می داد، گفت:
- همین که گفتم، اعصاب منو بهم نریز.
مهشید سر بلند کرد و نگاهش کرد. از شدت بغض گلو درد شده بود. آرمان بی توجه به آشپزخانه رفت، حال دیوانه ای را داشت، وقتی مهشید اعتمادش سوخته بود، آرمان قبل نبود. حال پریشان مهشید روح و روانش را بهم ریخته بود.
سریع فسنجانی که غذای دیشب بود را گرم کرد و روی میز چید.
به هال برگشت. مهشید که خیره به تلویزیون خانوش بود را نگاه کرد.
- پاشو مهشید، غذا رو گرم کردم.
به آرمان چشم دوخت. صورتش خیس بود. آرمان نگران او را از جا بلند کرد و وارد آشپزخانه شدند.
آرمان به مهشید کمک کرد تا روی صندلی بنشیند، صندلی خودش را نیز نزدیک مهشید گذاشت، برایش پلو کشید، مهشید به هیچ عنوان اشتها نداشت، آرمان برایش خورشت کشید و قاشق را پر کرد و طرف دهان مهشید برد.
مهشید ناچار دهان باز کرد، از دست او خوردن به غذا طعم دیگری می داد؛ اما نه حالا، نه با وجود آشوبی که دل مهشید را پر کرده بود.
قاشق بعدی به طرف دهانش آمد. نتوانست تحمل کند، قاشق را از دست آرمان گرفت و بدون این که نگاهش کند، گفت:
- خودم می خورم.
آرمان: باشه.
و خودش نیز که اشتهایی نداشت و فقط به خاطر مهشید، قاشقش را پر کرد.
مهشید که به زور چند قاشق را پایین فرستاده بود، دیگر نمی توانست بخورد.
بلند شد، آرمان خیره نگاهش کرد.
- بشین بقیه ی غذاتو بخور.
در حالی که از آشپزخانه خارج می شد، گفت:
- سیر شدم.
آرمان قاشقش را توی بشقاب رها کرد. کلافه دست بین موهایش کشید و پس از لحظاتی از جای خود بلند شد و به دنبال مهشید پله ها را بالا رفت. وارد اتاق خوابشان شدند. مهشید با همان لباس ها روی تخت دراز کشیده بود، صورت مهشید را از نظر گذراند، نمی خواست که دوباره آن نگاه تیره ابری شود.
#کپیحراماستوپیگردقانونیدارد.❌❌❌❌❌
ادامه دارد.......
✍زهرا صالحی
لینک
گروه نقد و تحلیل سوپراستار😍😍😍
https://eitaa.com/joinchat/3801940060Cd592e19b68
عضو شو و نظرت رو راجع به این پارت جذاب بگو😍