eitaa logo
💚‌عـاشقان‌امـام‌زمـان‌(عج)💚
1.8هزار دنبال‌کننده
19.8هزار عکس
11.4هزار ویدیو
125 فایل
بسم رب الذی خلق المهدی❤ 🔹ارتباط‌بامرڪزپاسخگویےومشاوره‌‌رایگان‌حوزه‌ علمیہ‌قم‌درزمینہ‌هاےدینے،اعتقادے،خانوادگےو احکام و تربیت کودک و. @pasokhgo313 کپی باذکرصلوات برای تعجیل فرج ❤ همسایهامون @golljin// @ibrahim_hadi
مشاهده در ایتا
دانلود
🔅اسعدالله ایامکم یا صاحب الزمان عجل الله فرجه 🌸خورشید، محمد است و صادق ماه است 🍃 با مقدم خورشید، قمر همراه است 🌸 یعنی که ولادت امام صادق 🍃در روز ولادت رسول الله است 🔸باعرض سلام و تبریک و تهنیت به مناسبت میلاد با سعادت پیامبر اکرم صلوات الله علیه و امام جعفر صادق علیه السلام خدمت شما همراهان مهدوی؛ 🔸 به مناسبت این روز فرخنده ختم صلواتی هدیه به این دو بزرگوار و به نیت سلامتی و تعجیل در فرج مولایمان حضرت صاحب الزمان عجل‌الله خواهیم داشت. مثل همیشه با نفس های گرمتون همراهی بفرمائید.🌹 ان‌ شاءالله به دعای خیر مولا صاحب الزمان ارواحنا فداه حاجت روا باشید. لطفا تعداد صلواتهای خودتون رو در ذکرشمار زیر وارد کنید👇👇👇 https://EitaaBot.ir/counter/u6kvao با تشکر از همراهی شما بزرگواران🌹🙏 ♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313
عمرها می گذرند، نمی آیید؟ آن روزها هنوز خواندن و نوشتن نمی دانستم تا اسمتان را بنویسم، اما شما را می شناختم. پدرم را دیده بودم که بعد از خواندن دعای ندبه ی روزهای جمعه، می ایستاد و دست راست را بر روی سرش می گذاشت و به شما سلام می داد. مادرم سواد خواندن دعا را نداشت، اما چادر به کمر می بست و حیاط را آب و جارو می کرد. صدای آواز پرنده ها را که می شنید زیر لب زمزمه می کرد: اللّهم کُن لِوَلیک الحُجه بِن الحَسن…. هنوز بوی گل های حُسنِ یوسف را که از نوشیدن آب صبحگاهی، معطر شده بودند، در خاطر دارم. بعدازظهر که می شد با دختران همسایه روی سکوی جلوی درب حیاط می نشستیم گل می گفتیم و گل می شنیدیم؛ پیرمردی می آمد و به ما شکلات می داد و می گفت: کامتان را شیرین کنید و برای سلامتی مسافر جمعه دعا کنید. آن روزها می دانستم که شما یک روز جمعه خواهید آمد؛ این روزها نمی دانم چند جمعه ی دیگر از عمر من باقی مانده است! اما مولا جان! امروز من می توانم از شما و برای شما بنویسم. می خواستم بگویم: من و دوستان دوران کودکی ام جوان شده ایم. والدین جوانمان پیر شده اند، آن پیرمرد مهربان هم از دنیا رفت، نمی خواهید بیایید؟ ای بهار انسان ها! عمرها می گذرند. این جمعه که نیامدید. تابستان هم دارد تمام میشود. پاییز در راه است ولی شما نیامدید...💔🍁 ♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط مهدی فاطمه‌است که بهترین پناهگاهه...💛 کلیپ زیبای «مهدی فاطمه نوره» با سخنرانی استاد مومنی تقدیم نگاهتان ♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313
♨️ فضیلت عجیب یاری کردن امام زمان علیه‌ السلام 🌸 پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمودند: من در روز قیامت چهار گروه را شفاعت میکنم اگر چه با گناهان اهل دنیا بیایند: 1⃣ کسی که فرزندانم را یاری کند. 2⃣ کسی که در هنگام سختی اموالش را به فرزندانم ببخشد. 3⃣ کسی که فرزندانم را با زبان و قلب دوست بدارد 4⃣ کسی که در برآورده کردن حاجات فرزندانم تلاش کند زمانی که آنان رانده و آواره شده اند. 📚 الوافی ج ۱ ص ۳۶۴ 👆 این روایت در سه کتاب از چهار کتاب معتبر شیعه ذکر شده است: کافی، من لایحضره الفقیه، تهذیب الاحکام ⁉️ آیا پیامبر ما در این عصر فرزندی عظیم الشان تر و گرامی‌تر از مهدی علیه السلام دارد؟! ♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313
یکی از صد تا.mp3
9.95M
خدا هم پارتی بازی می‌کنه؟ 🎙استاد شجاعی ❌چرا بعضیا دعاهاشون سریع مستجاب میشه، اما من صدتا چلّه و ختم می‌گیرم، بازم حاجتهام روا نمیشه⁉️ ♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📕رمان 🔻قسمت سی و سوم ▫️گوشۀ چادرم در یک دستش مانده بود؛از شدت وحشت انتقامش،قدرت هر حرکتی را از دست داده و او با دست دیگر موبایلش را از جیبش بیرون کشید. ▪️تمام تنش از عصبانیت می‌لرزید و می‌خواست همینجا جانم را بگیرد که موبایل را به سمت صورتم گرفت و عاجزانه رجز خواند:«این گروه همکارات تو بیمارستانه،درسته؟اولین عکس رو اینجا میفرستم!بعد برای پدرت و بعد تو پیج‌های بزرگ اینستاگرام که آشنا دارم!» ▫️من از ترس تمام تنم رعشه گرفته و او از این تهدید آخر دهانش آب افتاده بود که پاکت نامه‌ای نشانم داد و با تک‌تک کلماتش مثل مار نیشم زد: «این عکس هم ارسال میشه درِ خونۀ اون پسره تا زنش ببینه! البته قبل از اون انقدر تو اینترنت پخش میشه که کل ایران دیده باشن چه برسه به اون زن بدبخت!» ▪️مقابل چشمان وحشتزده‌ام عکس را آمادۀ فرستادن در گروه همکارانم می‌کرد و انگشتش روی دکمۀ ارسال قرار گرفته بود که رمق از قدم‌هایم رفت و مقابل پایش روی زمین افتادم. ▫️قلبم به‌سختی می‌تپید،نفسم در قفسۀ سینه می‌لرزید،چشمانم به درستی جایی را نمی‌دید و نه فقط آبروی خودم که حیثیت پدر و مادرم و زندگی مهدی در خطر بود که با انگشتان لرزانم به کفش و شلوارش چنگ می‌زدم و با نفس‌هایی بریده التماس می‌کردم:«توروخدا نفرست!هرچی تو بگی، هر کاری بگی انجام میدم، فقط نفرست!» ▪️کاسۀ سرم از درد پُر شده و احساس می‌کردم قلبم آتش گرفته است؛ چشمانش را می‌دیدم اما دیگر صدایش را نمی‌شنیدم و با حس بدی شبیه جان کندن، مقابل قدم‌هایش از هوش رفتم. ▫️نمی‌دانم چقدر طول کشید اما وقتی چشمانم را گشودم روی تخت اورژانش بیمارستان بودم و اولین چیزی که دیدم، نگاه نگران عامر بود. ▪️با دلواپسی کنار تختم ایستاده بود و دیدم گوشۀ پاکت نامه از جیب کتش بیرون مانده است که تمام رگ‌های قلبم از درد در هم رفت و او آهسته صدایم زد: «آمال؟» ▫️هنوز می‌ترسیدم که لب‌های خشکم را به زحمت از هم گشودم و بی‌صدا پرسیدم: «فرستادی؟» ▪️از اینهمه وحشتی که روی دلم آوار کرده بود، نگاهش آتش گرفت؛ روی صندلی کنار تختم نشست، با هر دو دست سرش را گرفت و با لحنی خفه خودش را نفرین کرد: «لعنت به من!» ▫️انگار مقصر تمام این پریشانی‌ها من بودم که سرش را بالا گرفت و خیره به چشمانم لعنتم کرد: «لعنت به تو که مجبورم می‌کنی عشقم رو زجر بدم!» ▪️مطمئن بودم این عشق، مجنونش کرده و من دیگر طاقت تحمل اینهمه وحشت را نداشتم؛ حتی از تصور اینکه عکسم با آن وضعیت بین همکاران و آشنایان پخش شود، جانم به لبم می‌رسید. ▫️از بی‌آبرویی پدر و مادرم در این شهر، بند به بند بدنم می‌لرزید و می‌ترسیدم زندگی مهدی که برای نجات من با جان خود بازی کرده بود، ویران شود که پس از هفت سال تسلیم عامر شدم. ▪️پدر و مادرم متحیر مانده بودند چرا باید دوباره دامادی او را بپذیرند و خاطرِ خانوادۀ عامر و نورالهدی به قدری برایشان عزیز بود که به ازدواج ما رضایت دادند. ▫️حالا تنها وعدۀ عامر برای دلخوشی‌شان این بود که با چرب‌زبانی تعهد می‌داد: «من به خاطر آمال دیگه آمریکا نمی‌مونم. یه سفر دوتایی میریم، وسایلم رو جمع می‌کنم و برمی‌گردیم عراق تا آمال کنار شما باشه!» ▪وعده‌ای که حتی اگر حقیقت داشت از وحشت همراهی با عامر ذره‌ای کم نمی‌کرد و من جنازۀ متحرکی بودم که دنبال او کشیده می‌شدم؛ از این زندگی هیچ چیز نصیبم نشده و فقط می‌خواستم آبرویم برایم بماند و زندگی عزیزانم تباه نشود. ▪️اینبار نه کنج حرم بهشتی کاظمین که در خانۀ خودمان دوباره پای سفرۀ عقدش نشستم و با جاری شدن خطبه عقد، قدم به جهنم عامر گذاشتم. ▫️نوالهدی در عزای ابوزینب، حالی برایش نمانده بود تا بپرسد چرا بعد از اینهمه سال راضی به همسری برادرش شدم و بهترین رفیق من بود که تا فرودگاه همراهی‌مان کرد. ▪️اتومبیل در سرمای شب زمستانی سوم ژانویه ۲۰۲۰ در تاریکی مسیر فرودگاه بغداد می‌رفت و من به حجلۀ مرگم کشیده می‌شدم که سرم به پنجرۀ ماشین مانده و حرارت نفس‌های غمزده‌ام روی شیشه حک می‌شد. ▫️پدر و مادرم به همراه نورالهدی عقب نشسته و عامر پشت فرمان، سرمست از آنچه به دستش افتاده بود، مدام خوش‌زبانی می‌کرد تا فقط یک لبخند از من بخرد که غرش وحشتناکی گوشم را کر کرد و زمین زیر چرخ‌های ماشین لرزید. ▪️مادرم بی‌هوا جیغ زد، نورالهدی زیرلب دعا می‌خواند، پدرم بی‌خبر از همه‌جا به عامر توصیه می‌کرد آهسته‌تر براند و من دیدم در انتهای مسیر و در باند مقابل، زمین مثل آتشفشان می‌جوشد و آتش از کف جاده به آسمان شعله می‌کشد. ▫️عامر سرعت ماشین را کم کرده و آهسته به محل حادثه نزدیک می‌شدیم؛ از همین سمت دیدیم اسکلت دو ماشین در خیمه‌ای از آتش می‌سوزد و خبر نداشتیم چه جان‌های عزیزی از این آتش به آسمان پرکشیده‌اند... 📖 ادامه دارد...
📕رمان 🔻قسمت سی و چهارم ▫️از آنچه پیش چشمم بود، زبانم بند آمده و انگار این شعله‌ها به دامن من افتاده بود که چشمانم با بی‌قراری میان دود و آتش می‌گشت. ▪️هرچه به معرکه نزدیک‌تر می‌شدیم، تپش قلبم بیشتر می‌شد و دیگر به درستی نمی‌شنیدم پدر و مادرم چه می‌گویند که همه از انفجار مهیبی که به فاصلۀ کمی از ماشین رخ داده بود، وحشت کرده بودند. ▫️تاریکی وهم‌انگیز و آتشی که به جان دو اتومبیل افتاده و انسان‌هایی که در برابر چشمان‌مان در آتش می‌سوختند و از هیچکس کاری برنمی‌آمد. ▪️در این ساعت از شب، جادۀ فرودگاه نسبتاً خلوت بود و همان چند ماشینی که در مسیر تردد می‌کردند، کنار اتوبان ایستاده بودند و عامر هم ماشین را متوقف کرد. ▫️رنگ از صورت مادرم پریده بود و نورالهدی مضطرب پرسید: «یعنی این دو تا ماشین با هم منفجر شدن؟» و پدرم آیه را خوانده بود که سراسیمه در را گشود و همانطور که به آسمان نگاه می‌کرد، حدس زد: «احتمالاً با هواپیما زدن!» ▪️اما هیچ هواپیمایی در آسمان پیدا نبود و نورالهدی قلبش برای مقاومت می‌لرزید: «نکنه آمریکا دوباره نیروهای مقاومت رو زده باشه!» ▫️در ابتدای همین هفته آمریکا یکی از پایگاه‌های حشدالشعبی در مرز عراق و سوریه را بمباران کرده و ده‌ها نفر از نیروهای مقاومت شهید شده بودند. ▪️در طول این چند روز هم در اعتراض به این تجاوزگری، مقابل سفارت آمریکا تظاهرات می‌شد؛ ترامپ تهدید کرده بود پاسخ می‌دهد و نورالهدی دلواپس انتقام از نیروهای مقاومت بود. ▫️شدت آتش به حدی بود که حجم دود و بوی سوختگی فضا را پُر کرده و نمی‌فهمیدم چرا حرارت این شعله‌ها اینطور جگرم را می‌سوزاند. ▪️تاریکی شب و سرخی آتش و آسمان کبود از دود، منظره‌ای فراتر از مظلومیت آفریده و غربت عجیبی داشت؛ احساس می‌کردم سرنشینان این ماشین‌ها هم درست شبیه دل من در آتش سوخته‌اند که روی چشمانم را پرده‌ای از اشک پوشاند و از ترس مردی که محرمِ دل من نبود، حتی اشکم را پنهان کردم. ▫️می‌دانستم عامر از گروه‌های مقاومت عراق و هرچیزی که به ایران ارتباط داشته باشد، متنفر است و نمی‌خواست در شب دامادی‌اش بیش از این شاهد صحنه باشد که رو به پدرم صدا رساند: «سوار شید بریم.» ▪️انگار دل پدرم هم کنار شعله‌ها جا مانده باشد، مردد سوار شد و با گلویی که از غیرت پُر شده بود، نجوا کرد: «آمریکایی‌ها کِی دست از سر این کشور برمی‌دارن؟» ▫️نیم نگاهی به عامر کردم و دیدم وسوسه شده تا پاسخی به پدرم بدهد و شاید نمی‌خواست امشبش خراب شود که به جای پاسخ، صدای موزیک را بلند کرد. ▪️همه در بهت جان‌هایی که در برابرمان از دست رفته بود، در خود فرو رفته و عامر انگار در این عالَم نبود که با ترانه همخوانی می‌کرد و برای من عشوه می‌ریخت تا حالم را بیشتر به هم بزند. ▫️پدر و مادرم حیا می‌کردند حرفی بزنند و نوالهدی می‌دانست امشب دل چند خانواده داغدار شده که با لحن تندی توبیخش کرد: «آهنگ رو خاموش کن!» ▪️اما عامر مثل یک دیوانۀ تمام عیار یک دستش به فرمان بود، با دست دیگر بشکن می‌زد و به گمانم از شهادت نیروهای مقاومت، شادی امشب برایش صدچندان شده بود که رو به خواهرش به تلخی طعنه زد: «به من چه؟ امشب عروسی منه، می‌خوام خوش باشم!» ▫️وقاحتش به حدی بود که تا رسیدن به فرودگاه کسی در پاسخش حرفی نزد و من می‌دانستم از امشب این زندگی، زندان و شوهرم، شکنجه‌گر من خواهد بود که در دلم آرزوی مرگ می‌کردم. ▪️نه اشکی از چشمانم می‌چکید، نه لب‌هایم برای زدن حرفی تکان می‌خوردند و پا به پای عامر به سمت سالن فرودگاه می‌رفتم. ▫️مطمئن نبودم حقیقت را گفته باشد و نمی‌دانستم چه زمانی به عراق برمی‌گردم که با دلی غرق خون، با نورالهدی و پدر و مادرم وداع کردم و از هم جدا شدیم تا من بمانم و این عاشق دیوانه. ▪️ساعتی از زمان پروازمان گذشته و ظاهراً همچنان این پرواز تأخیر داشت. ▫️در سالن فرودگاه، منتظر اعلام سوار شدن به هواپیما، کنار هم نشسته بودیم و از هر نامحرمی برایم غریبه‌تر بود که نگاهم را به سمت دیگر سالن گرفته بودم و او یک نفس زیر گوشم می‌خواند. ▪️از نغمه‌های عاشقانه گرفته تا وعده‌های پر رنگ و لعاب و سرانجام از اینهمه بی‌توجهی‌ام کلافه شد که با آرنج به پهلویم کوبید و تشر زد: «من شوهرتم! چرا نگام نمی‌کنی؟» ▫️از اینکه دستش به تنم خورده بود، گُر گرفتم و از همین واژۀ «شوهر» حالم به هم خورد که از کنارش برخاستم و او بی‌محابا صدایش را بلند کرد: «از اینجا تکون نمی‌خوری!» ▪️هنوز چند ساعت از عقدمان نگذشته، روی وحشی‌اش را نشانم داد و من نمی‌خواستم از همین ابتدا کنیزش باشم که بی‌اعتنا به عصبانیتش به راه افتادم. ▫️صدای گام‌های بلندش را می‌شنیدم که از پشت سر نزدیکم می‌شد و بلافاصله با قدرت مچ دستم را گرفت... 📖 ادامه دارد...
📕رمان 🔻قسمت سی و پنجم ▫️فشار انگشتانش به قدری زیاد بود که دستم ضعف رفت، به سمتش برگشتم و او با صدایی عصبی اعتراض کرد: «اگه قراره همدیگه رو آزار بدیم، من از تو ماهرترم!» ▪️نگاه سردم خیره به چشمان پُر از حرارتش مانده و حتی نمی‌توانستم به اندازه یک کلمه، هم‌صحبتش باشم و همان لحظه موبایلم زنگ خورد. ▫️نورالهدی بود؛ خیال کردم می‌خواهد از زمان پرواز خبر بگیرد و نمی‌دانستم چه خبر سنگینی دارد که تا تماس را وصل کردم، طنین گریه در گوشم شکست: «حاج قاسم و ابومهدی شهید شدن.» ▪️چشمان من در ورطۀ نگرانی می‌چرخید، عامر متحیر از حالم فقط نگاهم می‌کرد و من باور نمی‌کردم نورالهدی میان هق‌هق گریه چه می‌گوید: «اون دو تا ماشین... آمریکا ترورشون کرده...» ▫️نفسم بند آمده بود، نگاهم سرگردان در فضای فرودگاه می‌چرخید و پیش چشمانم تصاویر دو مردی بود که روایت دلاوری‌شان در مبارزه با داعش، جهانی شده و با چشم خودم دیده بودم در قصۀ سیل خوزستان با دریایی از محبت به یاری مردم آمده بودند. ▪️عامر نمی‌فهمید چه شنیده‌ام که رنگم پریده و گوشم همچنان به روضه‌های نورالهدی بود: «حاج قاسم و ابومهدی و چند نفر از محافظ‌هاشون، همه شهید شدن... وقتی داشتن از فرودگاه می‌رفتن سمت بغداد...» ▫️گرمای لحن مهربان‌شان در سفر خوزستان هنوز در گوشم بود و باورم نمی‌شد در آتشی که پیش نگاه نگرانم شعله می‌کشید، حاج قاسم و ابومهدی شبیه پروانه جان داده‌اند. ▪️نمی‌دانم تماس را قطع کردم یا همچنان وصل بود که موبایل را از کنار صورتم پایین آوردم، چند قدمی به زحمت به سمت ستون بزرگ میان سالن رفتم و دستم را به ستون گرفتم تا زمین نخورم. ▫️عامر جرأت نمی‌کرد چیزی بپرسد و من با هر نفس، حالم خراب‌تر می‌شد که دستم را گرفت و با دلشوره پرسید: «چی شده آمال؟» ▪️هر چه پلک می‌زدم تصاویر سوختن ماشین‌ها در سیاهی امشب از پیش چشمانم کنار نمی‌رفت، صدای انفجار هر لحظه در گوشم تداعی می‌شد و خنده‌های حاج قاسم و ابومهدی به خاطرم آمده بود که چلچراغ اشک در چشمانم شکست و در برابر نگاه متحیر عامر، به گریه افتادم. ▫️دستم را از دستش بیرون کشیدم که باید با هر دو دست مقابل صورتم را می‌گرفتم تا ناله‌هایم به گوش کسی نرسد و عامر نفهمد جوان‌مردان جبهۀ مقاومت امشب ناجوانمردانه به شهادت رسیدند مبادا با متلکی دلم را بدتر آتش بزند. ▪️یادم نرفته بود اگر این دو فرمانده و همرزمان‌شان نبودند، عراق همچنان میدان تاخت و تاز تروریست‌ها بود و من هم کنیزی در زندان زنان داعش بودم. ▫️برایم مهم نبود عامر با دلشوره‌ای که به جانش افتاده، چطور پاپیچم شده است. با چشمان غرق اشکم در صفحات اینترنت می‌گشتم بلکه آنچه نورالهدی گفته است، دروغ باشد و او زودتر از من به پاسخ این سوال رسیده بود که با لبخندی شیطانی خبر داد: «ترامپ پرچم آمریکا رو توئیت کرده!» ▪️نمی‌دانست چه جنایتی رخ داده و همین که آمریکا مسئولیتش را بر عهده گرفته بود، چشمانش می‌درخشید و کلماتش از هیجان می رقصید: «انقدر دور سفارت آمریکا چرخیدن که ترامپ زد تو دهن‌شون!» ▫️باورم نمی‌شد ذره‌ای غیرت در وجود او باقی نمانده که از تجاوز آشکار آمریکا به کشورش خوشحال می‌شود و لحنم از خشم آتش گرفت: «تو می‌فهمی چی میگی؟ حاج قاسم و ابومهدی تو اون ماشین‌ها بودن! اگه این چند روز مردم دور سفارت آمریکا جمع شده بودن به خاطر حملۀ آمریکا به نیروهای حشدالشعبی بود، به خاطر کشته شدن نیروهای مقاومت مردمی بود! مگه ما جنگ رو شروع کردیم؟» ▪️می‌دید حالم چطور به هم ریخته که هر دو دستم را با دستانش گرفت و بی‌خیال مجادله، با صدایی آهسته دلداری داد: «آروم باش عزیزم! غصه نخور، هر چی شده فدای سرت!» ▫️از بازی فانتزی‌اش باور کردم در هر آتش و خونی فقط خنده‌های مرا می‌خواهد و می‌دیدم در انتهای چشمانش از این حمله، خوشحال است که دستم را از دستانش بیرون کشیدم و با اشکی که امانم را بریده بود، مردانه اعتراض کردم: «اگه برای تو مهم نیست برای من مهمه! تو نمی‌دونی حاج قاسم و ابومهدی برای این کشور چی کار کردن! تو فقط آمریکا رو می‌پرستی!» ▪️انگار متوجه ویرانی حالم نبود که هر چه من با گریه ناله می‌زدم، او با خنده به تمسخر می‌گرفت: «نه عزیزم! من آمریکا رو نمی‌پرستم، من تو رو می‌پرستم عشقم!» ▫️از حالت لحن و طرز نگاه و حتی تکه کلماتش متنفر بودم و حالا اینهمه بی‌اعتنایی‌اش به شهادت غریبانۀ فرماندهان مقاومت عصبی‌ترم می‌کرد که با خشمی سرکش احساسم را به رخش کشیدم: «من ازت متنفرم عامر! اگه الان اینجام چون تو با نامردی مجبورم کردی، وگرنه حالم ازت بهم می‌خوره...» ▪️و هنوز حرفم به آخر نرسیده، طوری در دهانم کوبید که صورتم محکم به ستون کناری خورد و سرخی خون دهانم روی سنگ روشن ستون خط انداخت... 📖 ادامه دارد...
...❣ 💌 براے کسایے که قلبشون کبوتر 🕊 کسایے که دلشون با اسم امام مهربون آروم مے‌گیره ♥️💚💜 🔆 امشب هم، عاشقانه و با شوق، زمزمه کن صلوات خاصه امام رضا (ع) رو:☺️😍♥️ سلام وصلوات به نیابت از جمیع شهدا و رفتگان به محضر آقا علی بن موسی الرضا علیه السلام 🦋بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🦋 ♥️اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى عَلِىِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الاِْمامِ التَّقِىِّ النَّقِىِّ وَ حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَْرْضِ وَمَنْ تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلوةً کَثیرَةً تآمَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً کَاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَدٍ مِنْ اَوْلِیآئِکَ♥️ 🕊یا جواد الائمه ادرکنی🕊 ♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌠 یکی از فرزندان من مهدی "سلام‌الله‌علیه" است، وقتی ظهور کند عیسی بن مریم برای یاری‌اش فرود می‌آید... ▪️رسول خدا "صلی‌الله‌علیه‌وآله" به مرد یهودی فرمود: وقتی که آدم "علیه‌السلام" به آن گناه دچار شد، توبه‌اش این بود که بگوید: خداوندا به حق محمد و آل محمد از تو می‌خواهم که از من درگذری! و خداوند از گناه او درگذشت... وقتی که نوح "علیه‌السلام" سوار کشتی شد و ترسید که غرق شود گفت: خداوندا به حق محمد و آل محمد از تو می‌خواهم که مرا از غرق شدن بِرَهانی! و خداوند او را رهانید... وقتی که ابراهیم "علیه‌السلام" در آتش انداخته شد، گفت: خداوندا به حق محمد و آل محمد از تو می‌خواهم که مرا از آتش نجات دهی! و خداوند آتش را بر او سرد و سلامت قرار داد... وقتی که موسی "علیه‌السلام" عصایش را انداخت، از روی ترس با خود زمزمه کرد و گفت: خداوندا به حق محمد و آل محمد از تو می‌خواهم که مرا در امان داری! و خداوند والامقام به او فرمود: «لا تَخَفْ إِنَّکَ أَنْتَ الْأَعْلی»-طه ٦٨ ای یهودی! اگر موسی "علیه‌السلام" مرا درک می‌کرد و سپس به من و به نبوت من ایمان نمی‌آورد، نه ایمانش برایش سودی داشت و نه نبوتش... ای یهودی! یکی از فرزندان من مهدی "سلام‌الله‌علیه" است، وقتی ظهور کند عیسی بن مریم برای یاری‌اش فرود می‌آید و او را جلوی خود قرار می‌دهد و پشت سرش نماز می‌خواند... 📚 الإحتجاج،ج۱،ص۱۰۷ 🤲🏻 اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج ♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313
♨️رمز استجابت دعا 🔸خدا میداند، کسی مدت‌ها قبل به محضر حضرت تشرف پیدا کرده بود، حضرت قریب به این مضمون فرموده بودند: به دوستان ما بگو مرا فراموش نکنید. من شما را فراموش نمی‌کنم، فرج من نزدیک شده است دعا کنید بَداء حاصل نشود. هر موقع خواستيد دعا كنيد اول برای فرج امام زمان دعا کنید و بعد حاجتتان را از خدا بخواهید. اول دعا کردن به سبب می‌شود که دعاهای بعدی هم مستجاب شود. 🖋آیت الله ناصری دولت آبادی ♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥این کلیپ رو حتما ببینید. هم کلی خندیدم😂 هم کلی درس گرفتم👌 برخورد جالب شهید حاج قاسم سلیمانی با یک خانم بدحجاب در هواپیما ♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313
💢من حجت خدا بر همه عوالم هستم... 🔻امام صادق سلام الله علیه فرمود: إِنَّ لِلَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ اثْنَیْ عَشَرَ أَلْفَ عَالَمٍ کُلُّ عَالَمٍ مِنْهُمْ أَکْبَرُ مِنْ سَبْعِ سَمَاوَاتٍ وَ سَبْعِ أَرَضِینَ مَا یَرَى عَالَمٌ مِنْهُمْ أَنَّ لِلَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ عَالَماً غَیْرَهُمْ وَ إِنِّی الْحُجَّةُ عَلَیْهِمْ برای خدای عزّ و جلّ دوازده هزار عالم است که هر کدام آنها بزرگتر از هفت آسمان و هفت زمین می باشد. هیچکدام از (اهل) این عوالم برای خدا عالمی غیر از عالم خودشان نمی بینند و من هستم برای همه ی این عالمها. 📚بحارالأنوار ، ج۲۷ ، ص ۴۱ ♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🎙حجت‌الاسلام عالی 🔸برکت نام«محمّد»... 👌بسیار زیبا 👈بشنوید و نشردهید. 🌸🌱 صلی الله علیه و آله و علیه السلام مبارک🌱🌸 ♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313
🔵 از امام صادق علیه‌السلام سؤال شد: آیا قائم به دنیا آمده است؟ حضرت فرمود: «لا وَ لَوْ أَدْرَکْتُهُ لَخَدَمْتُهُ أَیامَ حَیاتِی» «خیر! اگر او را درک می کردم، در تمام ایام زندگی ام به او خدمت میکردم» 📚 بحارالأنوار ج ۵۱ ص ۱۴۸ 🟢 سالروز ولادت صادق آل محمد (سلام الله علیه) بر امام زمان علیه السلام و همه منتظران تهنیت باد. ♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درآخرشهریور ماه اینگونه دعا میکنیم🤲 اَللَّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج 🤲💚🤲 ♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313
... 🌱یقین بدان که اثر می‌کند دعای فرج و از عنایت آن صاحب‌الزمان برسد... 🌱شروع دفتر باور به نام او زیباست  اگر که ختم غزل هم به پای آن برسد تعجیل در فرج مولایمان صلوات 🌙 ♥️🦋♥️ @Ashghaneemamezaman313