#بدونتوهرگز♥️
#پارت_9
دست پختش عالي بود؛ حتی
وقتي سيب زميني پخته با نعناع خشک درست مي کرد. واقعا سخت مي گذشت علي
الخصوص به علي؛ اما به روم نمي آورد. طوري شده بود که زينب فقط بغل علي مي
خوابيد، سر سفره روي پاي اون مي نشست و علي دهنش غذا مي گذاشت. صد در
صد بابايي شده بود... گاهي حتي باهام غريبي هم مي کرد. زندگي عادي و طلبگي ما
ادامه داشت، تا اينکه من کم کم بهش مشکوک شدم! حس مي کردم يه چيزي رو ازم
مخفي مي کنه... هر چي زمان مي گذشت، شکم بيشتر به واقعيت نزديک مي شد.
مرموز و يواشکي کار شده بود. منم زير نظر گرفتمش. يه روز که نبود، رفتم سر وسايلش
همه رو زير و رو کردم. حق با من بود، داشت يه چيز خيلي مهم رو ازم مخفي مي کرد.
شب که برگشت. عين هميشه رفتم دم در استقبالش؛ اما با اخم، يه کم با تعجب بهم
نگاه کرد! زينب دويد سمتش و پريد بغلش. همون طور که با زينب خوش و بش مي
کرد و مي خنديد، زير چشمي بهم نگاه کرد...
– خانم گل ما چرا اخمهاش تو همه؟
چشم هام رو ريز کردم و زل زدم توي چشم هاش...
– نکنه انتظار داري از خوشحالي بالا و پايين بپرم؟
حسابي جا خورد و خنده اش کور شد... زينب رو گذاشت زمين...
– اتفاقي افتاده؟
رفتم تو اتاق، سر کمد و علي هم به دنبالم، از لای ساک لباس گرم ها برگه ها رو کشيدم
بيرون...
– اينها چيه علي؟
رنگش پريد...
– تو اونها رو چطوري پيدا کردي؟
– من ميگم اينها چيه؟ تو مي پرسي چطور پيداشون کردم؟
با ناراحتي اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت...
– هانيه جان شما خودت رو قاطي اين کارها نکن...
با عصبانيت گفتم: يعني چي خودم رو قاطي نکنم؟ ميفهمي اگر ساواک شک کنه و
بريزه توي خونه مثل آب خوردن اينها رو پيدا مي کنه، بعد هم مي برنت داغت مي
مونه روي دلم...
نازدونه علي به شدت ترسيده بود. اصلا حواسم بهش نبود، اومد جلو و عباي علي رو
گرفت... بغض کرده و با چشمهاي پر اشک خودش رو چسبوند به علي، با ديدن اين
حالتش بدجور دلم سوخت... بغض گلوي خودم رو هم گرفت. خم شد و زينب رو بغل
کرد و بوسيدش. چرخيد سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد! اشکم منتظر يه پخ بود
که از چشمم بريزه پايين...
– عمر دست خداست هانيه جان، اينها رو همين امشب مي برم. شرمنده نگرانت
کردم، ديگه نميارم شون خونه.
زينب رو گذاشت زمين و سريع مشغول جمع کردن شد... حسابي لجم گرفته بود...
– من رو به يه پيرمرد فروختي؟
خنده اش گرفت... رفتم نشستم کنارش.
– اين طوري ببندي شون لو ميري، بده من مي بندم روي شکمم هر کي ببينه فکر مي
کنه باردارم...
– خوب اينطوري يکي دو ماه ديگه نميگن بچه چي شد؟ خطر داره، نمي خوام پاي
شما کشيده بشه وسط...
توي چشم هاش نگاه کردم و گفتم...
– نه نميگن واقعا دو ماهي ميشه که باردارم...
سه ماه قبل از تولد دو سالگي زينب... دومين دخترمون هم به دنيا اومد. اين بار هم
علي نبود؛ اما برعکس دفعه قبل، اصلا علي نيومد... اين بار هم گريه ميکردم؛ اما نه به
خاطر بچهاي که دختر بود، به خاطر علي که هيچ کسي از سرنوشتش خبري نداشت.
♥️⃟•🌻↯↯
@Ashghaneemamezaman313