eitaa logo
عاشورائیان منتظر
256 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
7هزار ویدیو
49 فایل
⬅️صَلَّ اللُه عَلیَکَ یاٰ أباعَبدِالله الحُسَینْ"➡️ 🔷زیر نظر آقای امیر توکلی ارتباط با مدیر کانال⬅️ @M_Namira
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ٢۴ستاره سهیل -عزیزم! لاک‌پاک‌کن همراهم دارم، بدم بهت؟ ستاره نگاهش را با اخم بلند کرد. اما خیلی زود، اخمش تبدیل به لبخندی مصنوعی شد. دختری با صورت کشیده و موهایی طلایی بیرون آمده از مقنعه‌، کنارش ایستاده بود. نگاهش را به سمت انگشتانش کشاند. طوری که انگار داشت با خودش حرف می‌زد. -پاک نمی‌شن دیگه، همین‌جوری وضو می‌گیرم. دختر، حرف ستاره را نشنیده گرفت. به طرف کیفش رفت و دوباره برگشت. با دستان کشیده و سفیدش دستان ستاره را گرفت. با لبخند صمیمانه‌ای گفت:« وضو که با لاک درست نمی‌شه جانم، داری این همه زحمت می‌کشی وضو می‌گیری.. بذار اصلا خودم سه‌سوته درستش می‌کنم. من همیشه لاک پاک کن تو کیف آرایشم دارم.» صدای اذان خیلی وقت بود که جایش را به صدای مکبر داده بود. سلام نماز ظهر داده شد، که دختر با هیجان خاصی گفت: «خب تموم شد دیگه. دیدی کاری نداشت! تازه الان دستات بوی گل یاس می‌ده. کلی خوش‌بو شدن. بوشون کن.» ستاره دستانش را رو به روی صورتش گرفت. یاد دیشب افتاد. یاد آن جعبه دوست داشتنی‌اش. تمام دل‌آشوب‌های چند لحظه قبلش را، با رایحه یاس از خاطر برد. به شوخی گفت: «خودمونیما، اصلا بهت نمیاد اهل نماز باشی.» دختر دستش را روی شانه‌ ستاره زد. چشمکی زد. -به تو هم نمیاد بخوای با لاک وضو بگیریا. هر دو خندیدند. وقتی دختر داشت از وضوخانه بیرون می‌رفت، ستاره پرسید: «راستی، اسمتون چی بود؟» دختر لبخندی به گوشه صورتش زد. «شیرینم عزیزم» ستاره در دلش گفت: "واقعا هم که شیرینی" وضویش را با روی خوش‌تری گرفت. کوله‌اش را برداشت و وارد مسجد شد. نگاهی به صف نماز جماعت انداخت، یکی در میان چادرهای رنگی پوشیده بودند. نماز عصر را تازه بسته بودند دلش نمی‌خواست جماعت بخواند. اما دوست داشت آن چادر رنگی‌پوشان را چند دقیقه‌ای تماشا کند. گوشه‌ای را انتخاب کرد. از همان چادرهای سفید گل‌گلی یکی برداشت. روی سرش انداخت ونمازش را خواند. دونمازش، با نماز عصر جماعت هم‌زمان به پایان رسید. چادرش را هنوز از روی صورتش برنداشته بود، که مکبر شروع به خواندن تعقیبات نماز عصر کرد. -اَستغفِرُاللهَ الذی لا اله الا هو الحَیُّ القیومُ الرّحمنُ الرّحیمُ، ذوالجلالِ و الاکرامِ... با شنیدن صدای محزون مکبر، اشک‌ها بدون اجازه‌‌اش جاری شدند. هرچه تند‌تند با دست پاکشان می‌کرد، اشکی جانشین اشک پاک شده‌ای می‌شد. آیینه‌ای از کوله‌اش بیرون آورد و زیر چادر برد. چشمانش کمی قرمز شده بود. دلش نمی‌خواست صورت بی‌آرایشش را لحظه‌ای در آینه ببیند. کیف آرایش را به آرامی زیر چادر برد و شروع کرد به کشیدن خط چشم و رژ لب. در همین حال بود که صدای زنگ گوشی‌اش بلند شد. از ترس تکان شدیدی خورد. حس کرد از بیرون، چشمانی در حال پاییدن او هستند. رژلب از دستانش افتاد، اما درست قبل از آنکه چادرنماز را قرمز کند، آن را گرفت. گوشی اما، بی‌امان زنگ می‌خورد. https://eitaa.com/joinchat/3891462190Cc6d819ef56
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ٢٣ستاره سهیل گربه طلایی که تا چند لحظه پیش نشسته بود، با بالا رفتن دست مینو از جایش بلند شد و دمی تکان داد. چشمان آبی‌اش در روز هم درخشش خاصی داشت. موهای تنش طوری سیخ شده بود که انگار هیجان زده است. چند قدم جلو آمد و ایستاد. خیره به دستان مینو، بازهم دم تکان داد. انگار که نمی‌ترسید و شاید هم منتظر غذا بود. همین‌که مینو دستش را حرکت داد، ستاره ضربه‌ای با پشت دست به او زد. سنگ از بالای سر گربه رد شد و محکم به درخت برخورد کرد. گربه به سرعت فرار کرد و دور شد. مینو با اخم، رویش را برگرداند. -اِ... چه‌کار کردی؟ ستاره با لحن اعتراضی گفت: « تو داری چه‌کار می‌کنی؟ گربه رو چرا می‌زنی؟» -حالا نمی‌خواستم که محکم بزنم! می‌خواستم یه‌کم تمرین پرتاب به هدف بکنم و با هم بخندیم. -آخه مگه گربه دارته که میخوای تمرین کنی؟ بیچاره فکر کرد غذایی چیزی می‌خوای بهش بدی. مینو از گاردی که گرفته بود کمی عقب‌نشینی کرد. با لحنی خنثی گفت: «باشه بابا، حالا تو کوتاه بیا.» چند دقیقه‌ای هر دو ساکت بودند و تنها صدای ترانه بود که بی‌هوا در حال پخش بود. تا این‌که، صدای ترانه، میان زنگ گوشی مینو، محو شد. مینو با دیدن نام روی گوشی چهره‌اش در هم رفت. ستاره صدای آهنگ را کمتر کرد. مینو تماس را که وصل کرد، تنها این چند کلمه بود که به گوش ستاره رسید. -سلام... چرا؟.... خودم باید باشم... اومدم.... ستاره که تا قبل‌از تمام شدن تماس زیر چشمی مینو را نگاه می‌کرد، با تمام شدن تلفنش، دوباره به گوشی‌اش خیره شد. -ستاره‌جان، من باید برم. شرمنده، امروز نمی‌تونم برسونمت. ستاره سرش را از روی گوشی بالا آورد -نه بابا! برو به کارت برس. من فعلا هستم، دم ظهر می‌رم خونه. مینو لبخندی زد و خیلی سریع خداحافظی کرد و رفت. ستاره صدای آهنگ را قطع کرد. نفس عمیقی کشید و به اطرافش با دقت بیشتری نگاه کرد. انگار که تا چند دقیقه پیش، همه‌جا در سکوت بود و یک‌باره همه‌چیز به جریان افتاده باشد. صدای لطیف فواره آب و قطره‌های بلوری او را از جایش بلند کرد. دلش می‌خواست ساعت‌ها به این حوض زیبا نگاه کند. آب با لطافت زیادی در جریان بود وآرام آرام دور می‌زد. دستش را کمی درون حوض فرو برد. خنکای آب تا عمق جانش نفوذ کرد. سرش را بالا گرفت.به درختان کاج دور تا دورش نگاهی انداخت. این قسمت دانشگاه را از همه‌جا بیشتر دوست داشت. لبخند محوی روی صورت سفید و گوشتالویش نمایان شد. صدای اذان که بلند شد، بی‌اختیار نگاهش به سمت گنبد فیروزه‌ای کشیده شد، که یک سر وگردن از درخت‌های کاج بلند‌تر بود. در دلش میل شدیدی احساس کرد. آن‌قدر که وسایلش را جمع کرد و صدای اذان را دنبال کرد. همیشه صدای اذان را عاشقانه می‌پرستید، اما مدتی بود که نمی‌دانست چه اتفاقی برای دوست‌داشتنی‌هایش افتاده! غرق در افکارش بود که ناخودآگاه خودش را جلوی مسجد دانشگاه دید. گنبد فیروزه‌ای در برابر چشمانش قرار داشت، به طوری‌که نمی‌توانست چشم از آن بردارد. دیدن آن نقش و نگار، ذهن ناآرامش را رام کرد. وارد وضوخانه شد. کوله صورتی‌اش را کنار کیف‌های دیگر گذاشت. آبی به صورتش زد. نگاهش به ناخن‌های لاک زده‌اش افتاد. در دلش گفت:"بیا حالا خواستیم یه‌بار مثل آدم نماز بخونیم، این لاک لامصب رو دستمه. انگار قسمت نیست." درحال ور رفتن به ناخن‌هایش بود که صدایی در گوشش گفت... 🌸💐عاشورائیان منتظر💐🌸
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ٢۵ ستاره سهیل صدای زنگ گوشی، تپش‌های قلبش را هم به صدا درآورده بود. با انگشتان لرزانش دکمه سبزرنگ گوشی را لمس کرد. صدای عمو را از پشت گوشی شنید. - سلام عموجون! کجایی عمو؟ تن صدایش را پایین آورد. -سلام عمو! من دانشگاهم. صدای بلند عمو در سرش پیچید. «چی می‌گی ستاره؟ بلندتر حرف بزن. نمی‌شنوم.» -نمی‌تونم عموجون! بذارین قطع کنم. پیام می‌دم. انگشتش را روی دکمه قرمزرنگ گذاشت و صدای عمو که هنوز داشت حرف می‌زد، قطع شد. صفحه پیامک گوشی را باز کرد. تندتند تایپ کرد: -ببخشید عموجون، تو مسجد دانشگاهم. نمی‌تونم بلند حرف بزنم. اگر کاری‌ دارین پیام بدین. وسایل آرایشش را در کوله جا داد. به آرامی، چادرنماز را از روی صورتش کنار زد. مسجد نسبت به چند دقیقه قبل، خلوت‌تر شده بود. به جز یکی دونفر که در حال دعا خواندن بودند، بقیه در حلقه‌های دوستانه مشغول بگو بخند بودند. صدای دینگ دینگ، دوباره او را متوجه گوشی‌اش کرد. صفحه گوشی را که باز کرد، طاقت نیاورد تا پیام را باز کند. از همان بالای صفحه خلاصه پیام را خواند. هربار که عمو سراغش را می‌گرفت و پیام می‌داد، انگار قرار بود رتبه کنکورش را نگاه کند. خیالش که راحت شد، پیام را باز کرد. -عمو قربونت بره! باش همون‌جا، میام دنبالت. می‌دانست عمو چقدر دلش می‌خواهد اسم مسجد و نماز را از دهن ستاره بشنود. از جایش بلند شد. چادر نماز را بدون آن‌که تا بزند، روی جالباسی انداخت. دختر چادری که داشت همزمان چادر نمازش را تا می‌زد، رو به ستاره کرد و گفت:«عزیزم وقت نمی‌کنی تا بزنی، بده من تا می‌زنم.» ستاره یک نگاه به دختر انداخت، یک نگاه به چادر گل‌دار صورتی. چادر را برداشت و جواب داد: «نه خودم تا می‌زنم.» کمی از دختر فاصله گرفت. کنار پرده سبزی که بین قسمت زنانه و مردانه کشیده شده بود، ایستاد. همان‌طور که چادر را تا می‌زد، نیم‌نگاهی هم به دختر انداخت. هرکس که با عجله داشت به سمت در خروجی مسجد می‌رفت، چادرش را به دختر چادری می‌داد تا تابزند. چهره‌اش به نظر آشنا می‌آمد. خواست دقیق‌تر نگاهش کند که یکی از دوستان دختر، از پشت چشمان او را بست و بعد شروع به خندیدن کردند و طوری چرخید که ستاره صورتش را ندید. چادر را داخل قفسه چوبی روی چادرهای تا شده و گذاشت از مسجد خارج شد. به‌طرف اتاقک نگهبانی قدم تند کرد. باید قبل‌از آمدن عمو کارت شناسایی‌اش را پس می‌گرفت. دستگیره طلایی در را به سمت پایین کشید. در با صدای قژی باز شد. در دلش آرزو کرد که نگهبانی غیر از نگهبان امروز صبح، مسئول کارت‌ها باشد. اما همین‌که چشمش به موهای فرفری و سیاه مرد افتاد،ناامید شد. مرد سبیلو، طوری پشت میزش لم داده بود که انگار قرار است بر کشوری حکومت کند. با دیدن ستاره لبخندی به پهنای صورتش زد. 🌸💐عاشورائیان منتظر💐🌸
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ٢۶ستاره سهیل با دیدن ستاره لبخندی به پهنای صورتش زد. -به‌به! خانم شکیبا! ستاره اخمی به صورت آورد. ناخودآگاه دستش به طرف مقنعه‌اش رفت و آن را پایین‌تر آورد. -سلام آقا! لطفا کارت شناسایی من‌رو بدین،خیلی عجله دارم. رسمی حرف زدن و پایین کشیدن مقنعه، برایش نوعی مکانیزم دفاعی بود. مخصوصاً زمانی‌که احساس خطر می‌کرد. مرد دستی به سبیل‌هایش کشید و صاف‌تر نشست. -بله، حتما! بعد با دستش به صندلی چوبی قهوه‌ای کنار میز اشاره کرد. -بفرمایید! بفرمایید بشینید. ستاره با اخم، صورتش را به طرف پنجره‌ای کشاند که درست در جهت مخالف آن صندلی قرار داشت. مرد شانه‌هایش را به معنای "هرطور راحتی" بالا داد. کشوی میزش را کشید. نگاهش به انبوه کارت‌های نامرتب داخل کشو افتاد. چنددقیقه‌ای طول کشید تا کارت را پیدا کرد. آن را مقابل چشمان ریز و سیاهش گرفت. طوری اسم ستاره را می‌خواند که انگار تیتر یک روزنامه جنایی را می‌خواند. -خانم صبرینا شکیبا!.. نام پدر حسین.. درسته دیگه؟ ستاره که حسابی حوصله‌اش سر رفته بود، با کلافگی گفت: «بله، آقا! درسته. بدین من لطفاً عجله دارم.» دستش را دراز کرد که کارت را بگیرد. مرد بی‌توجه به ستاره، از پشت میز‌ بیرون آمد. چند قدم کوتاه که برداشت، به ستاره نزدیک‌تر شد. خیره به چشمان قهوه‌ای‌اش نگاه کرد. کارت را چند بار کف دستش کوبید، طوری که انگار می‌خواهد یک معمای مهم را حل کند. - بله، حتما! فقط یه سوال! کیان خان ستاره صدات می زد. چرا این‌جا نوشته صبرینا؟ مگه دوستش نیستی؟ ستاره از عصبانیت خون به صورتش دوید. -آقا کارت‌رو می‌دی یا نه؟ جمله آخر ستاره هم‌زمان شد با باز شدن در اتاقک نگهبانی و وارد شدن مرد کوتاه قدی. -مرادی چی شده؟ اگه کارت خانم رو باید بهش بدی، چرا تو دستت نگهش داشتی، بده بره بنده خدا! مرد طوری جا خورد که کارت از دستش افتاد. -داشتم بهش می‌دادم، عمو حسن! مرد کوتاه‌قد که نگهبان آن را عمو حسن صدا زده بود، روی زمین خم شد. کارت را برداشت و دودستی آن را جلوی ستاره گرفت. موهای جلوی سرش ریخته بود و از دو طرف رشته‌های سفیدی خودنمایی می‌کرد. لبخند، صورت تپلش را مهربان‌تر نشان می‌داد. - دخترم! ازاین‌به‌بعد اگه کاری داشتی، اون پنجره رو از بیرون چند بار بزنی مرادی یا بچه‌های دیگه که باشن، جواب می‌دن. چند بار بهشون گفتم که پنجره رو باز کنین کار دانشجوها رو راه بندازین، مخصوصا برای خانم‌ها، که معذب نباشن. بعد نگاه سرزنش آمیزی به مرادی انداخت و ادامه داد: «اما کو گوش شنوا؟» ستاره کارت را از عمو حسن گرفت و محجوبانه گفت: «ممنون آقا! من نمی‌دونستم اون پنجره باز می‌شه.» عمو حسن سرش را پایین انداخت و به‌طرف پنجره‌ای رفت که رو به فضای بیرون دانشگاه باز می‌شد، آن را باز کرد و گفت: «برو دخترم! خدا به همرات.» ستاره نگاهی نفرت آمیز به مرد مو فرفری انداخت و از اتاقک بیرون رفت. همین‌که از سردر دانشگاه بیرون آمد، پژوی سبز عمویش را دید. عمو برایش دستی بالا آورد و ستاره به نشانه دیدن دست عمو، قدم‌هایش را تندتر کرد. نفس زنان روی صندلی جلوی ماشین نشست و بعد از سلام کردن، انگشتش را روی دکمه مشکی فشار داد و شیشه را پایین داد. لبه پایین مقنعه‌اش را گرفت و تندتند تکان داد. -وای، سوختم! چقدر گرمه هوا. عمو همان‌طور که حواسش به رانندگی بود، گه‌گاهی برمی‌گشت و بدون هیچ حرفی به ستاره نگاه می‌کرد. ستاره‌ اما انگار حواسش به این نگاه‌ها نبود. -راستی ستاره، مگه کلاستون شروع شده که امروز اومدی دانشگاه؟ ستاره نگاهش را از شلوغی و ترافیک خیابان گرفت و به عمویش داد. -امروز انتخاب واحد بود. چند روز دیگه کلاس‌ها شروع می‌شه. عمو دنبال بهانه‌ای می‌گشت که ستاره را به حرف بیاورد. - چطوری عمو؟ دمغی! او کارت چیه دستت. ستاره دوباره از افکارش بیرون آمد. نگاهی به دستش انداخت. حوصله توضیح دادن نداشت. بی‌حوصله جواب داد: «چیزی نیست. کارت ورود به دانشگاهه.» -گم نشه عمو! بذار تو کیفت. ستاره، چیزی شبیه آه کشید و زیر لب غرولند کرد. -عمو! -جان عمو؟ -من خیلی خسته‌ام. تا می‌رسیم یه چرت می‌زنم تو ماشین. -باشه عمو، منم چندجا خرید دارم. فقط کمربندت رو ببند که خاطر جمع شم. ستاره چشمی گفت و کمربندش را بست. کمی گردنش را کج کرد و سرش را به کمربند تکیه داد. تکان خوردن‌های ماشین برایش حکم گهواره را داشت. همان‌طور که چشمش به خیابان بود و رفت و آمدهای مردم را نگاه می‌کرد، چشمانش سنگین شد. 🌸💐عاشورائیان منتظر💐🌸
🌸 فرزند پروری حرفه ای.....🌺 یکی از قوانین این است که به میزانی که به فرد یا چیزی باشیم به همان میزان از آن فرد یا چیز خشم بوجود می آید. بنابراین همانگونه که اگر فرزندانمان به ما وابسته باشند، از ما هم خواهند داشت، اگر به والدینمان هم وابسته باشیم از آنها خشم خواهیم داشت و این تضادها در روان ما اضطراب تولید کرده و شرایط را برای مخدوش شدن رابطه مهیا می سازد. 🌱💞 عاشورائیان منتظر💞🌱 آدرســـــــــــ گروه برای معرفی ما به دوستان 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3891462190Cc6d819ef56
🔴رئیس جمهور وارد خوی شد ♦️رئیس جمهور برای بازدید از زلزله زدگان به صورت سرزده وارد خوی شد. 🌸💐عاشورائیان منتظر💐🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆❤️لحظات باورنکردنی از تعویض شیفت این روزهای سبزپوشان تیپ ۴۸ فتح استان کهگیلویه و بویراحمد در سرمای شدید. ♦️چند روز قبل بود در بهمن ۱۴۰۱ داوود جاودانیان از بسیجیان تیپ ۴۸ فتح در همین سرمای شدید در حین انجام ماموریت به علت سرمای شدید به شهادت رسید. ♦️پ ن :اونوقت نمک به حرام هایی مثل علی کریمی و امثالش،به این دلاورمردها میگن تروریست و مفت خورای نظام!!! 🌸💐عاشورائیان منتظر💐🌸
نقد و نسیه بسیاری از مردم تصور می کنند خرید و فروش کالای نسیه به گران تر از نقد، ربا محسوب می شود. در حالی که ربا محسوب نمی شود. مسأله: اگر فروشنده به کسی که قیمت نقدی جنسی را می داند، نسیه بدهد و گرانتر حساب کند مثلا بگوید: جنسی را که به تو نسیه می دهم، تومانی یک ریال از قیمتی که نقد می فروشم، گرانتر حساب می کنم و او قبول کند، اشکالی ندارد. توضیح المسائل مراجع ج2 ص234 م2108 ✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾ ╭┅─────────┅╮ https://eitaa.com/joinchat/3891462190Cc6d819ef56 ╰┅─────────┅╯
سلام خسته نباشین من 15 سالمه با اقا پسری 20 ساله چهار ساله رابطه داریم تازه یک ساله ک خیلی روم حساس شده طوری ک اصلا جاهایی ک پسره مجرد هست با مادرم یا پدرم مهمونی یا خیابون و… نمیزاره برم و میگه تو میری خواستگار پیدا میشه خیلی زود از کوره در میره خیییییلی زود اگه به حرفاش بگم چشم باهام خیلی خوبه اگه حرف خودمو بزنم لج میکنه اعصبانی میشه یا شیشه دستش میگیره یا چیزی تو سرش میزنه الان یک جلسه مشاوره رفته 50 درصد تغییر کرده خیلی خیلی بهتر شده میخواستم ببینم ک ما ماهه بعد میخواییم محرم بشیم مشکلی پیش نمیاد اصلا ب درد هم میخوریم؟ 🌸 پاسخ 👇👇👇👇👇👇👇👇
313.mp3
4.39M
🌸 پاسخ استاد پوراحمد ✾•┈┈••✦❀✦••┈┈•✾ ╭┅─────────┅╮ @Ashooraieanamontazer ╰┅─────────┅╯
‏الان رت نبینید که بچه ها را توی مدرسه درحد مدلا خوشگل و خوشتیپ میکنن ... زمان ما همه بچه ها رو کچل میکردن، مدرسه ها شبیه معبد شائولین میشد 😂😂😂🖐 🌸💐عاشورائیان منتظر💐🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 جایگزین در طب سنتی 🎙حکیم.حسین.خیراندیش 🌸💐عاشورائیان منتظر💐🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قولدون میدم این بابا باشه نه مامان😂 دل بچه آب شد لامصب😐🤔 🌸💐عاشورائیان منتظر💐🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
👆حدود یک میلیون نفر امسال در مراسم اعتکاف شرکت کردن و مشارکت جوانان ۷۰ درصد افزایش پیدا کرده... ⁉️کجا هستن اونایی که چند ماه پیش میگفتن ببینید جمهوری اسلامی با نوجوونا و جوونا چیکار کرده که دین گریز شدن! 🌸💐عاشورائیان منتظر💐🌸
گفتن در مورد این فاجعه محتوا بسازین ولی این 👆 خودش محتوا است... ای کاش میتونستیم درک کنیم زده کردن یک کودک از دین چه عقوبتی داره... @Ashooraieanamontazer
👆 درست وقتی توی آمریکا دارن قانون تصویب می‌کنن که اعضای بدن زندانی‌ها رو به جای تخفیف مجازات از بدنشون در بیارن! ❤️حضرت آقا، «عفو معیاری» میده و ده‌ها هزار نفر رو شامل رحمت اسلامی می‌کنه. 🌸💐عاشورائیان منتظر💐🌸
✋ واکنش زندانی‌ها هنگام اعلام خبر عفو گسترده 🌸💐عاشورائیان منتظر💐🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یا_زینب_ڪبرے_س⚜️ عقیلة العرب الگوے عشق و عزٺ ماسٺ ڪنار مرقد او مڪتب ماسٺ بہ ‌این دلیل همیشہ بہ‌ خویش مےبالیم جوار رحمٺ او مایهٔ سعادٺ ماسٺ وفات حضرت زینب(س)تسلیت باد🥀 روابط عمومی و امور فرهنگی ودینی و پایگاه بسیج آبفامنطقه قهجاورستان
🔴 استاد رجبی دوانی: ادله‌ای برای شهادت حضرت زینب(سلام الله علیها)/ بانویی که علم و معرفتش، اکتسابی نبود ♦️پژوهشگر حوزه تاریخ اسلام: واژه شهادت را برای رحلت حضرت زینب (س) بکار بردم برای اینکه معتقدم حضرت، به شهادت رسیده است چراکه ایشان در قیام سید‌الشهدا(علیه السلام) پا به پای امام معصوم (ع) در نهضت عاشورا بود و مصائبی را دید که برادر بزرگوارش مشاهده نکرد. بنابراین وقتی یک سال و نیم پس از عاشورا رحلت می‌کند، در حقیقت به شهادت رسیده است و مرگ طبیعی به هیچ وجه برای حضرت متصور نیست. ♦️حضرت زینب(س) توفیق داشت تا محضر 7 معصوم را درک کند. از این جهت شاید می‌توان او را شخصیتی بی‌نظیر در تاریخ اسلام معرفی کرد. ♦️به جرات می‌توان گفت اگر حضرت زینب(س) در واقعه کربلا نبود،امام زین‌العابدین(ع) به شهادت می‌رسید. اول، زمانی بود که شمر به خیمه‌ها حمله کرد و وقتی حال بیمار امام را دید، تصمیم گرفت تا حضرت به قتل برساند امّا حضرت زینب(س) مانع این اقدام شد.دوم زمانی بود که حضرت در کاخ عمربن سعد به خطبه‌خوانی پرداخت و خشم عمر را برانگیخت وآنجا دوباره حضرت زینب(س) به کمک امام زمانش آمد و ایشان را از قتل نجات داد. در بحران‌های دیگری نیز حضرت به کمک امامش آمد 🖤عاشورائیان منتظر🖤
🔲◾️▪️حضرت زینب(س):آگاه باشید؛ هر کس بر دوستی آل محمد علیهم السلام بمیرد، شهید است 🖤عاشورائیان منتظر🖤
🌹زیارتنامه حضرت کبری(سلام الله علیها) بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم 🌹اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ سَيِّدِ الأَنْبِياءِ اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ صاحِبِ الْحَوْضِ وَاللِّواءِ اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ مَنْ عُرِجَ بِهِ إِلَى السَّماءِ وَوَصَلَ إِلَى مَقامِ قابَ قَوْسَيْنِ أَوْ أَدْنى اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ نَبِيِّ الْهُدى وَسَيِّدِ الْوَرى وَمُنْقِذِ الْعِبادِ مِنَ الرَّدى اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا بِنْتَ صاحِبِ الْخُلُقِ الْعَظِيمِ وَالشَّرَفِ الْعَمِيمِ وَالآياتِ وَالذِّكْرِ الْحَكِيمِ اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ صاحِبِ الْمَقامِ الْمَحْمُودِ وَالْحَوْضِ الْمَوْرُودِ وَاللِّوآءِ الْمَشْهُودِ 🌹اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ مَنْهَجِ دِينِ الإِسْلامِ وَصاحِبِ الْقِبْلَةِ وَالْقُرْآنِ وَعَلَمِ الصِّدْقِ وَالْحَقِّ وَاْلإِحْسانِ اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ صَفْوَةِ الأَنْبِياءِ وَعَلَمِ الأَتْقِيآءِ وَمَشْهُورِ الذِّكْرِ فِي السَّماءِ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَكاتُهُ اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللهِ وَسَيِّدِ خَلْقِهِ وَأَوَّلِ الْعَدَدِ قَبْلَ إِيجادِ أَرْضِهِ وَسَماواتِهِ وَآخِرِ اْلأَبَدِ بَعْدَ فَناءِ الدُّنْيا وَ أَهْلُهُ الَّذِي رُوحُهُ نُسْخَةُ اللاَّهُوتِ وَصُورَتُهُ نُسْخَةُ الْمُلْكِ وَالْمَلَكُوتِ وَقَلْبُهُ خَزانَةُ الْحَيِّ الَّذِي لا يَمُوتُ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَكاتُهُ 🌹 ... اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ مَنْ قادَ زِمامَ ناقَتِها جِبْرائِيلُ وَ شارَكَها فِي مُصابِها إِسْرافِيلُ وَ غَضِبَ بِسَبَبِها الرَّبُّ الْجَلِيلُ وَبَكى لِمُصابِها إِبْراهِيمُ الْخَلِيلُ وَنُوحٌ وَمُوسَى الْكَلِيمْ فِي كَرْبَلاءِ الْحُسَيْنِ الشَّهِيدِ الْغَرِيبِ اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ الْبُدُورِ السَّواطِعِ اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ الشُّمُوسِ الطَّوالِعِ وَرَحْمَةُ اللهِ وَبَرَكاتُهُ اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ زَمْزَمَ وَصَفا اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ مَكَّةَ وَمُنى اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ مَنْ حُمِلَ عَلَى الْبُراقِ فِي الْهَوآءِ 🌹 اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ مَنْ أُسْرِيَ بِهِ مِنَ الْمَسْجِدِ الْحَرامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الأَقْصى اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ مَنْ ضَرَبَ بِالسَّيْفَيْنِ اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ مَنْ صَلَّى الْقِبْلَتَيْنِ اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ الْمُصْطَفى اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ عَلِيٍّ الْمُرْتَضى اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ فاطِمَةَ الزَّهْراءِ اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ خَدِيجَةَ الْكُبْرى اَلسَّلامُ عَلَيْكِ وَ عَلَى جَدِّكِ مُحَمَّدٍ الْمُخْتارِ اَلسَّلامُ عَلَيْكِ وَ عَلَى أَبِيكِ حَيْدَرِ الْكَرَّارِ اَلسَّلامُ عَلَيْكِ وَعَلَى السَّاداتِ اْلأَطْهَارِ الأَخْيارِ وَ هُمْ حُجَجُ اللهِ عَلَى الأَقْطارِ ساداتُ الأَرْضِ وَالسَّماءِ مِنْ أَخِيكَ الْحُسَيْنِ الشَّهِيدِ الْعَطْشانِ الظَّمآنِ وَهُوَ أَبُو التِّسْعَةِ اْلأَطْهارِ وَ هُمْ حُجَجُ اللهِ فِي الشَّرْقِ وَ الْغَرْبِ وَ الأَرْضِ وَ السَّماءِ الَّذِينَ حُبُّهُمْ فَرْضٌ عَلَى أَعْناقِ كُلِّ الْخَلائِقِ الْمَخْلُوقِينَ لِخالِقِ الْقادِرِ السُّبْحانِ 🌹اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ وَلِيِّ اللهِ الأَعْظَمِ اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا بِنْتَ وَلِيِّ اللهِ الْمُعَظَّمِ اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا عَمَّةَ وَلِيِّ اللهِ الْمُكَرَّمِ اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا أُمَّ الْمَصائِبِ يا زَيْنَبُ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَكاتُهُ … 🌺زیارت قبول-التماس دعا 🖤عاشورائیان منتظر🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا