⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
109ستاره سهیل
مرد خواننده، به ستایش امام علی علیه السلام و غلامشان قنبر پرداخت و ختم جلسه را اعلام کرد. در دلش لحظه شماری میکرد که زودتر مراسم بعدی شکرگزاری برسد تا بتواند دوباره این هیجان و شور را تجربه کند.
بعد از تمام شدن جلسه شکرگزاری، نگاهی به ساعتش انداخت. طبق روال همیشه، آن زمان باید از کلاس زبان به خانه برمیگشت. البته چون عمو تماسی نگرفته بود، برایش جای امیدواری داشت.
مجلس در حال آماده شدن برای پذیرایی بود. دلش میخواست همه دوستانش را آنجا ببیند، و با آنها حرف بزند، اما قوانین به او اجازه چنین کاری را نمیداد. چند بار تلاش کرد با چشمانش حلقه قبل از خود را از نظر بگذراند، اما موفق نشد.
دهانش را نزدیک گوش مینو برد.
-مینو من باید برم. خیلی دیر شده.
-الان پذیرایی میارن، بمون خودم برسونمت.
-نه باید برم.
-هرطور راحتی، باشه برو.
به اتاق رفت تا وسایلش را بردارد.
کیفش را که برداشت، نگاهش به کیف مینو افتاد. درش باز بود. گل سفید خشک شدهای میان وسایلش به چشمش خورد.
ناخودآگاه یاد مهمانی باغ کیان افتاد. صدای نفسهای تندش به گوشش خورد. سرش را تکان داد و استغفراللهی گفت.
از فکری که راجع به مینو کرد، در دلش خجالت کشید.
با افکاری مزاحم، از اتاق خارج شد. قبل از خروج از سالن نگاهش به چهرههای آشنایی افتاد که رفتن او را نظاره میکردند. در آن میان چهره دلسا با همان غرور هميشگي و دماغ عمل کردهاش کمی ته دلش را خالی کرد؛ دوست داشت مانند بقیه تا آخرین لحظه میان جمع باشد.
نگاه تلخ دلسا را تا زمانیکه قدم در خانه گذاشت همراه داشت، اما چنان سرخوشی از مراسم دریافت کرده بود که دلش نمیخواست با چنین چیز کوچکی خرابش کند.
🌸💐عاشوراییان منتظر💐🌸
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
110 ستاره سهیل
-سلام سلام.. خوبی عفتجون؟..
بهبه! چه بویی راه انداختی! آش رشته است؟
عفت ملاقه به دست، در چهارچوب آشپزخانه ظاهر شد. سرتاپای ستاره را برانداز کرد. با اینکه لباسهایش را عوض کرده بود؛ اما میترسید، عفت با آن چشمان از حدقه بیرون زدهاش، داشت نشانی از مهمانی را پیدا میکرد؟
-سلام! چه کبکت خروس میخونه؟ معلومه تا این موقع کجا بودی؟
ستاره همانطور که به اتاقش میرفت، از پشتسر جواب داد.
-به عمو گفتم، کلاس زبانم طول میکشه، تازه هوا زود تاریک میشه، اگه تابستون بود، الان هنوز روشن بود، کلی وقت داشتم بیام خونه!
بعد خودش هم از حرفی که زده بود، حسابی خندید.
از اتاق خواست بیرون بیاید، که گوشیاش زنگ خورد. فرشته بود. چیزی در دلش فرو ریخت. از اینکه با فرشته حرف بزند، دچار عذاب وجدان میشد؛ اما کم به او خوبی نکرده بود. در اتاق را بست و رو به روی آینه قرار گرفت.
موهایش را یک طرف صورتش کشید. از استرس لبش را گاز گرفت.
-الو! سلام فرشته جون.
-کجایی خانم؟ غریبی میکنی با ما؟ نکنه هنوز سرما خوردگییت خوب نشده هان؟
-نه عزیزم خداروشکر خوب شدم. دیگه امتحانای آخریمو دادم تموم شد. راستش بابت اون شب خیلی شرمنده شدم. وقتی یادم میاد..
-ای بابا! مگه چه کار کردیم؟ یه ساعت با هم بودیم.
-آخه تو که نمیدونی.. بیخیال ولش کن.
فرشته احساس کرد چیزی است که به او مربوط میشود، آنقدر اصرار کرد تا ستاره ماجرا را بگوید.
-یادش میفتم، آب میشم از خجالت! راستش.. کلیدا تو جیب پشتی کیفم بودن ولی من فکر کردم.. جاشون گذاشتم.
هنوز جملهاش تمام نشده بود که فرشته آنطرف تلفن، از خنده داشت منفجر میشد.
-وای! ستاره.. وای! خدا! دلم...
-فرشته خوبی؟ میخندی یا گریه میکنی؟
-آخ دختر، خیلی بامزه بود! سلام به اون کلیدت برسون، بگو خوب اون شب سه نفر رو سرکار گذاشتی! بازم ازین کارها بکن، شاید بتونیم خوشکل خانم ببینیم.
ستاره ازینکه فرشته او را با خانواده خودش جمع بسته بود، حسابی خوشحال شد و زد زیر خنده.
از پشت تلفن صدای مردی را شنید.
فرشته جوابش را داد.
-نه بابا گریه کجا بود، داشتم میخندیدم. نه عزیز برو، منم چند دقیقه دیگه میام.
-فرشته جان، مزاحمت نباشم.
نه قربونت برم. پس هروقت تونستی بیا. منتظرتم.
با خداحافظی از فرشته، صدای وارد شدن عمو به خانه را شنید. حس عجيبی ترکیبی از خوشی و هیجان را داشت.
با همین احساساتش به استقبال عمو رفت و تا جایی که توانست، آن شب سر سفره چنان بذله گویی کرد که اخمهای عفت را هم به خنده باز کرد.
🌸💐عاشوراییان منتظر💐🌸
دستاورد دولت روحانی به روایت تصویر (((:
#گلابی_برجام
🇮🇷 عاشورائیان منتظر 🇮🇷
🔴#اینفوتبیان | آثار و برکات زیارت خاص امام رضا علیهالسلام
🌸💐عاشورائیان منتظر💐🌸
مدال طلای آکادمی مخترعان اروپا به بانوی تبریزی رسید
🔹دکتر سودابه داوران که پیش از این اولین زن در دنیا بود که مدال علمی یونسکو در نانوتکنولوژی را دریافت کرده بود در موفقیت جدید خود مدال طلای آکادمی مخترعان اروپا را کسب کرد.
🔹عنوان طرح تحقیقاتی او «نانو الیاف حاوی داروهای آنتیبیوتیک و عصارههای گیاهی ضدمیکروبی برای درمان زخمهای عفونی مقاوم به آنتیبیوتیک» بود که در جشنواره «Teknofest ۲۰۲۳» که در اردیبهشت امسال در استانبول برگزار شد، مقام اول را کسب کرد.
🌸💐عاشورائیان منتظر💐🌸
🟩یکی نقصان مایه، یکی شماتت همسایه
این مثل در مواقعی استفاده میشود که مصیبتی رخ میدهد و برای جلوگیری از زبان تلخ و طعنه و سرکوفت دیگران آن را پنهان میدارند.
🔹️بازرگانی را هزار دینار خسارت افتاد. پسر را گفت نباید این سخن را با کسی در میان آری. پسر گفت ای پدر فرمان تراست لیکن خواهم که مرا بر فایده آن مطلع گردانی که در نهان داشتن آن مصلحت چیست؟ گفت تا مصیبت دو نشود...
"سعدی"
🌸💐عاشورائیان منتظر💐🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙ببينيد| فصیلت ماه ذیالقعده
🌺روايت از حضرت محمد(صلی الله علیه و آله و سلم)
☀️دحوالأرض
🌸💐عاشورائیان منتظر💐🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ناباروری دائم از مهمترین عوارض سقط عمدی جنین
⚠️بارداری در دوران عقد زشت نیست نشان دهنده سلامت جسمی زوجین است👌
⭕️ عرف غلط جامعه باعث قتل انسانهای زیادی شده و همسران بسیاری را تا آخر عمر در آرزوی فرزند میگذارد😔
🌸💐عاشورائیان منتظر💐🌸
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زبان👄👅👅👅👅👅💋
چه زبانی👅👅👅👅👅👅👅👅
🇮🇷 عاشورائیان منتظر 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طنز 😂😁
🔮 دختر یعنی این 🧡
سرشار از محبت و وفا و صفا و لطافت🧕
🥷حالا اگه پسر بود هر دوتا موز را میخورد عین خیالشم نبود به ابالفضل 🍌🍌
البته همه پسرا هم اینجوری نیستنا گفته باشم 🥴
❤️😁شاااااااد باشید همیشه😁❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 پیوند دیپلماسی با میدان، فتح قلوب ملتهای آزاده جهان
🌹عاشورائیان منتظر🌹
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
111ستاره سهیل
مدتی بود زندگی برایش روی روال افتاده بود، یا اینکه ستاره دیگری شده بود و داشت به همان عادت میکرد.
از اینکه توانسته بود با موفقیت افرادی را جذب کانال شکرگزاری کند به خود میبالید، اما راضی نمیشد به این حد قناعت کند. دلش میخواست به جایگاه مینو و حتی بالاتر برسد. هر هفته مراسم شکرگزاری را با بهانههای مختلف، شرکت میکرد و دوست داشت در آن مکان به جایگاهی برسد.
شمع روشن کردن و یا علی گفتن را جایگزین نماز خواندن کرده بود. چنان تمرکز میکرد که گویی یک مرتاض هندی است.
در کنار فعالیتهای مجازی و مسابقات زیرزمینی کیکبوکسینگ، وقت بخصوصی بر روی حرکات تنفسی یوگا هم میگذاشت.
احساس میکرد برای خودش کسی شده و با آن ستاره بیدستوپای چند ماه پیش حسابی فرق کرده است؛ تا حدی که خواسته رفتن به کلاس دف را، بدون هیچ ترسی با عمویش مطرح کرد.
عمو که در اتاقش به پشتی تکیه داده بود و در حال نوشتن چیزی بود، از بالای عینک نگاهی به ستاره انداخت.
-گفتی کلاس دف؟ دایره دمبک منظورته؟
ستاره چنان خندید که نزدیک بود سرش به لبهی شوفاژ بخورد.
-وای عمو، چقدر شما باحالی! آره همون.
خندهاش را کنترل کرد.
تنها نشانهای که از خواسته ستاره در صورت عمو مشهود بود، یک لبخند ساده بود.
-حالا چی شده یهو میخوای بری کلاس دف؟
-عمو؟ خب حس کردم علاقه دارم دیگه..
ستاره سینی چای را که روی زمین گذاشته بود، کمی به طرف عمویش هل داد.
-خب پس باجم بهم میدی هان؟
دستی به ریشهای جو گندمیاش کشید.
-حالا نمیشه کلاس رسمی نباشه؟
-یعنی چی عمو؟
-خانم یکی از دوستام میتونه کمکت کنه، قابل اعتمادم هست. عفت هم میشناسش زن خوبیه.. حالا ببينم چی میشه.
دستانش را مقابل صورتش بهم زد.
-وای عموجون! الهی من قربونتون بشم. هرکی میخواد باشه، فقط یادم بده.
پرید عمویش را بغل کرد و غرق بوسه کرد.
-بسه دختر! خفهام کردی. حالا بذار ببین میشه یا نه! بوسات هدر میره یهو.
صدای خنده عمو و ستاره از اتاق بیرون زد و تا آشپزخانه ادامه پیدا کرد و به گوش عفت هم رسید.
روز بعد وقتی عمو خبر کلاس خصوصی دف را به ستاره داد، خوشحالی او تکمیل شد و بهانهگیریهای عفت هم بیشتر؛ چشمانش را تابی داد و لیوان دوغ را نزدیک دهانش برد.
-حالا از کجا معلوم مریم خانم بخواد خصوصی درس بده؟
عمو دستانش را بالا برد و الهی شکری گفت.
-نه جانم، قبول کرده دیگه، گفته فردا بیاد. خودشم دف داره، فعلا نیازی نیست تهیه کنه، تا من پولی برسه دستم.
-جوونای این دوره زمونه چه چیزا میخوان، والا! حالا آدم کلاس دف نره از گشنگی میمره؟ همین کارارو میکنین پرو میشن بعد میگین من چکار کردم بچه همچین دراومد.
ستاره عموی کشداری به نشانه اعتراض گفت.
عمو سری بالا برد، به معنای "چیزی نگو، ولش کن"
عفت چین دامنش را صاف کرد و همراه با پارچ خالی دوغ و سبد نصفه سبزی به آشپزخانه رفت.
🌸💐عاشوراییان منتظر💐🌸
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
112ستاره سهیل
خبر رفتن به کلاس دف را که به مینو رساند، مینو چند ایموجی شاد و تشویق برایش فرستاد که از نمره امتحانی عالیاش هم، خوشحال کنندهتر بود.
نگاهی به صفحه سبز واتساپ انداخت.
مینو در حال نوشتن بود و ستاره مشتاق اینکه قرار است چه چیزی را بخواند.
-اگر بتونی تو مراسمها دف بزنی، وارد مرحله جدیدی از عرفان میشی که من هم نشدم. خیلی وقته که گروه، تو رو به عنوان عضو رسمی پذیرفته.. امیدوارم لیاقت خودتت رو به همه ثابت کنی دختر! میدونم که از پسش برمیای.
ستاره پیام مینو را چندین و چندبار خواند. تمام بدنش به مورمور افتاده بود. سرش را از روی گوشی بلند کرد، به نقطهای نامعلوم، روی دیوار خیره شد. چندین و چندبار پیام را خواند.
دلش میخواست پرواز کندداد بزند. به همه بگوید که چه تواناییهایی دارد.
با هیجان وصف ناپذیری پیام بعدی را هم باز کرد.
-عروسک! یادت باشه، تو مرحله دفزدن باید تعلقترو کم کنی، یعنی به هیچچیزی وابسته نباشی. باید بکنی از همهجا! باید کنده بشی! اینطوریه که رها میشی و بعد به اوج میرسی. تا پرواز راهی نیست، عروسک!
و ستاره متوجه نشد که پرواز میتواند معانی مختلفی داشته باشد و تمام آرزوهایش را در دف زدن در مراسم شکرگزاری خلاصه کرد.
روزها از پی هم میگذشت و او سرخوش دستاوردی بزرگ، مشتاقانه به کلاس دف میرفت.
از کلاس که برگشت، برای خودش چای ریخت و جلوی تلویزیون نشست. چشمانش در قاب جادویی قفل شده بود، اما نگاه و قلبش را دایرهای تصرف کرده بود که چند دقیقه پیش، در میان دستانش جابهجا میشد.
یادآوری حرفهای مریم خانم، که پیشرفت نسبتا خوبی در دف زدن کرده، احساسی را در وجودش قلقلک میداد.
با به صدا در آمدن زنگ خانه هم، افکارش همچنان پابرجا بود.ولی زمانیکه تصویر خانمی چادری با پس زمینه قهوهای و گلریز سرخ، جلوی چشمانش ظاهر شد، رشته افکارش مانند نخ تسبیح پاره شد.
-سلام ملوک خانم! شمایین؟ ببخشید حواسم نبود.
ملوک خانم کمی خودش را جابهجا کرد و روبهرویش نشست. نگاه ستاره به دستان گوشتالوی زن همسایه بود که روی ساق پایش رفت و برگشتی، حرکت میکرد.
-این پا دیگه، پا نمیشه برام. قدر جوونیت رو بدون دختر!
ستاره تعجب کرد، یادش نمیآمد در مورد پادرد سوالی پرسیده باشد.
-بلند شو، کاراترو بکن، داریم میریم روضه، امشب دعا کمیل هم هست. پاشو مادر!
به پشتی مبل راحتتر تکیه داد:
-ممنون، التماس دعا حاج خانم! من از تلویزیون دعا کمیل گوش میدم.
🌸💐عاشوراییان منتظر💐🌸
⭐️⭐️⭐️
113ستاره سهیل
⭐️⭐️
⭐️
عفت گیرهاش را زیر روسری محکم کرد. کنار ملوک خانم نشست و داشت جوراب مشکیاش را میپوشید.
-ستاره عموت گفت باهم بیاین، امشب شامم هست. بلند شو لباس بپوش!
-من نمیام، خستهام! شما برین.
-میگم عموت گفته! یالا بلند شو.
از لرزش صدایش، مشخص بود که دوست دارد او را به زور ببرد.
ستاره از عصبانیت، لبهایش به خط باریکی تبدیل شده بود.
-بیام اونجا چهکار! بشينم چرت و پرتهای شمارو گوش بدم؟
ملوک خانم، دست مشت کردهاش را به دهانش نزدیک کرد.
-استغفرالله! کفر نگو دختر!
-چه کفری؟ دروغ میگم؟ خدایی یه کلمه گوش میدین دعا کمیل؟ همهاش یهریز از دخترا و پسرای مردم حرف میزنین. فلانی این کارو کرد، فلانی اون کارو کرد! تو خونه راحت میشینم گوش میدم.
عفت چادرش را از روی دسته مبل با تندی برداشت.
-یعنی اگه ما حرف نزنیم مشکلی نداری با اومدن، نه؟
استکان کمرباریک خالی در دستش را محکم روی میز عسلی کنار مبل کوبید؛ موج صدایی که ایجاد شد، انگار صدای امواج مغزش بود.
-خودم به عمو میگم که نمیام!
دستش را به طرف در هال گرفت.
-بفرمایید! خوش بگذره! فقط اگر بجای یا ربّ گفتن، غیبت منرو کردین، راضی نیستم، گفته باشم.
زن همسایه نگاهش را از پای دردناکش به عفت چرخاند؛ مکثی کرد و بعد مثل فرفره از جایش بلند شد. انگار نه انگار که تا چند لحظه قبل، پایش کار نمیکرد.
-اینجا جای موندن نیست! پناه برخدا! زبون نیست که، نیش ماره!
عفت هم بدون هیچ حرفی دنبالش رفت. اما نگاهی که قبل از خارج شدن از خانه به ستاره انداخت، مانند تیری به قلبش پرتاب شد.
با رفتن آنها، نفس راحتی کشید. روی مبل لم داد و زیر لب آهنگی را که زمزمه کرد؛ آهنگی که چند وقتی میشد لقلقهی زبانش شده بود.
arms..
تاریکی .... قلب خون آلودم را در آغوش می گیری
Aniting our tear ful eyes
رویاهایم ... چشمان اشک بارمان را متحد می کند .... فریبنده
Enchanting
در شب .... ابلیس را در اشک هایم می بوسم.
Atnight …. I kiss the serpent in the tears
برای سالها .... غم های تو سوگواری من است.
For years …. The sarrow I've mourned
گوش کن به صدای گریه فرزندان ماه من
Har ken my moon child cry
که آرزوی شی دیگر را دارند
Yearning for another night
ماتم مورد علاقه من
Mourning my once beloved
هیپونیزم و تاریکی
Mez maized and raven dark
جادوگر زندانی شب
My pake enchantress of thee night
از آخرین شمع سوزانم
At last my candle's burning down
ماه پاییزی سیاه غم انگیز می درخشد
The winter moon is shining bleak
جادوگر من برای تو
For the my encbantress
رویاهایم را فریب بده
Enchating all my dreams
زیبا و سیل اشک هایش
Abeauty and her flood of tears
سقوط شب قلب مرا در آغوش می گیرد
Night fall embrace my heart
جادوگر شب های من
My pale enchantress of the
night...
🌸💐عاشوراییان منتظر💐🌸
یک کار مبتکرانه تاریخی دیگر از حجه الاسلام راجی
محمد حسین راجی را اهالی کتاب و تاریخ خوب میشناسند. در سالهای اخیر با ایده های نو توانسته کتابهای پرمحتوا و در عین حال جذابی را در حوزه تاریخ و سیاست منتشر کند. صعود چهل ساله، خود خدا، خدازاده و... برخی از آثار اوست که همه آنها جزو پرفروش ترین آثار بازار کتاب بوده است.
جدیدترین کتاب او، «سایه روشن» نام دارد. کتابی که به صورت مقایسه ای بین رضاه شاه و محمد رضا شاه با امام خمینی و آیت الله خامنه ای نوشته شده. مدل کتاب به این صورت است که در 25 موضوع جداگانه؛ داستانها و روایت هایی مستند از 4 رهبر 100 سال اخیر ایران نوشته شده. داستانهایی کوتاه، جذاب و با صفحه بندی و گرافیک متفاوت.
مطالعه این کتاب برای همه افراد به خصوص نوجوانان و جوانان پیشنهاد میشود.
قیمت این کتاب با کاغذ گلاسه 90 هزار تومان و هزینه بسته بندی و ارسال به سراسر کشور 25 هزار تومان است. (در صورت سفارش بیش از یک نسخه یا خرید با کتاب های دیگر به ارزش 200 هزار تومان به بالا) هزینه ارسال رایگان خواهد بود.
♦️سفارش👇
@Ketab_hafezeh_tarikhi
🔹آدرس خرید حضوری:
خ انقلاب اسلامی. بین خ ولیعصر و فلسطین. خ برادران مظفر شمالی. فروشگاه کتابکده۲۷
🇮🇷 عاشورائیان منتظر 🇮🇷
🔴درخواست دختر شهید قنبری برای دیدار با رهبر معظم انقلاب
♦️ سحر قنبری سهشنبه شب در مراسم تشییع پدر شهیدش: پدرم به خاطر آرمان مقدسش به شهادت رسید و همین موضوع وجود پر دردم را دوا میکند.
♦️ بابای من به آرزوی دیرینهاش رسید و به ما یاد داد یک لحظه از راه راست منحرف نشویم و پشت انقلاب بمانیم و از ولایت دفاع کنیم.
♦️ یکی از بزرگترین آرزوهای پدرم دیدار با رهبری انقلاب بود که نشد، حال من دوست دارم به نیابت از پدرم به محضر رهبر انقلاب برسم و سلام پدرم را به ایشان تقدیم کنم.
🌹عاشورائیان منتظر🌹
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
✍ #مثلمدادباش
🔸عالمی مشغول نوشتن با مداد بود. کودکی پرسید: چه می نویسی؟ عالم لبخندی زد و گفت: مهم تر از نوشته هایم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشوی! پسرک تعجب کرد! چون چیز خاصی در مداد ندید. عالم گفت پنج خصلت در این مداد هست. سعی کن آن ها را به دست آوری.
🔸#اول:
می توانی کارهای بزرگی کنی، اما فراموش نکن دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند و آن دست خداست!
🔸#دوم:
گاهی باید از مداد تراش استفاده کنی، این باعث رنجش می شود، ولی نوک آن را تیز می کند. پس بدان رنجی که می برى از تو انسان بهتری می سازد!
🔸 #سوم:
مداد همیشه اجازه میدهد برای پاک کردن اشتباه از پاك كن استفاده کنی؛ پس بدان تصحیح یک کار خطا، اشتباه نیست!
🔸#چهارم:
چوب مداد در نوشتن مهم نیست؛ مهم مغز مداد است که درون چوب است؛ پس همیشه مراقب درونت باش که چه از آن بیرون می آید!
🔸#پنجم:
مداد همیشه از خود اثری باقی می گذارد؛ پس بدان هر کاری در زندگی ات مى كنى، ردی از آن به جا مى ماند؛ پس در انتخاب اعمالت دقت کن!
🌸💐عاشورائیان منتظر💐🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 تلف شدن انبوهی از آبزیان در ساحل دریای خزر به دلیل کمبود اکسیژن
🔹حال دلتون چطور شد؟
بد شد؟
جمهوری اسلامی🇮🇷🇮🇷 مقصره؟
.
.
.
.
. اما اینو بهتون بگم که اینجا تگزاس آمریکاست🇺🇸🇺🇸🇺🇸
https://eitaa.com/joinchat/3891462190Cc6d819ef56
✍ اگر این سه ویژگی توی ما هست، خیال شیطان راحته!
۱. کار خوبمون رو زیاد بدونیم
۲. گناه خودمون رو فراموش کنیم
۳. خود بینی (بیجا) داشته باشیم
📝 عن أَبِي عَبْدِ اللَّهِ (علیه السلام) قَالَ: قَالَ إِبْلِيسُ لَعْنَةُ اللَّهِ عَلَيْهِ لِجُنُودِهِ إِذَا اسْتَمْكَنْتُ مِنِ ابْنِ آدَمَ فِي ثَلَاثٍ لَمْ أُبَالِ مَا عَمِلَ فَإِنَّهُ غَيْرُ مَقْبُولٍ مِنْهُ إِذَا اسْتَكْثَرَ عَمَلَهُ وَ نَسِيَ ذَنْبَهُ وَ دَخَلَهُ الْعُجْبُ.
🔅 امام صادق علیه السلام فرمود:
ابلیس (لعنة الله) به لشکریان خود گفت اگر بتوانم در سه مورد انسانها را فریب دهم، دیگر سایر کارهای آنها برایم مهم نیست، چون قبول نمیشود (دوست دارم) عمل خود را زیاد بپندارند، گناه خود را فراموش کنند، مبتلا به خودبینی شوند.
📚 خصال شیخ صدوق، ص ۱۱۲
https://eitaa.com/Ashooraieanamontazer