🚨 استوری خانم #گیتی_معینی:
👈 #خلیج_فارس را ابراهیمها فارس نگه میدارند، نه اِبیها
🌹عاشورائیان منتظر🌹
#خوش گمانی به خداوند
🌹 امام رضا عليه السلام:اَحْسِنِ الظَّنَّ بِاللّه ِ فَاِنَّ اللّه َ عَزَّوَجَلَّ يَقولُ: اَنا عِنْدَ ظَنِّ عَبدىَ الْمُؤمِنِبى، اِنْ خَيْرا فَخَيْرا وَ اِنْ شَرّا فَشَرّا؛
♦️به خداوند خوش گمان باش، زيرا خداى عزوجل میفرمايد: من نزد گمان بنده مؤمن خويش هستم، اگر به من خوش گمان باشد، به خوبى با او رفتار میكنم و اگر به من بدگمان باشد، به بدى با او رفتار میكنم.
📚 كافى، ج 2، ص 72، ح 3
🌹عاشورائیان منتظر🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وضعیت اتوبانهای ژاپن!
همون کشوری که میگن با هر چی که دم دستشون باشه برق تولید میکنن!!!🤔
📝 پاورقی
📌 شنبه تا چهارشنبه
🕗 ساعت ۱۹:۴۵
📺 شبکه دو سیما
🔴 پاورقی | @pavaraghi_tv2
https://eitaa.com/Ashooraieanamontazer
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
يُرِيدُونَ لِيُطْفِئُوا نُورَ اللَّهِ بِأَفْوَاهِهِمْ وَاللَّهُ مُتِمُّ نُورِهِ وَلَوْ كَرِهَ الْكَافِرُونَ(صف/۸)
🔴 برپایی نماز جماعت پس از عزاداری بر امام حسین علیهالسلام در استرالیا
🌹عاشورائیان منتظر🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆_فیلم بدون کلام است ...
فیلمی مفهومی ؛ جهت کارکرد مهمترین ابزار #جنگ_شناختی دشمن.
👆حتما ببینید
🇮🇷 عاشورائیان منتظر 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واکنش قابلتوجه خبرنگار آمریکایی وقتی یه غربزدهِ ایرانی، جلوش شروع میکنه به خود تحقیری!
https://eitaa.com/joinchat/3891462190Cc6d819ef56
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴الحاق موشکهای کروز جدید به نیروی دریایی سپاه
♦️این موشکها مجهز به هوش مصنوعی چه بلایی سر ناوشکنهای آرلی برک آمریکا میتوانند بیاورند؟
https://eitaa.com/joinchat/3891462190Cc6d819ef56
🔴«اکبر طبری» به زندان اوین بازگردانده شد
♦️مرکز رسانه قوه قضاییه:«اکبر طبری» امروز وارد زندان اوین شد تا مجازات حبس دوازده و نیم ساله خود را متحمل شود.
♦️این دوازده و نیم سال، جدای از ۴۵ ماه حبسی است که طبری قبلا متحمل شده و مدت حبس قبلی بابت عناوین اتهامی دیگر بوده و از این دوازده و نیم سال کسر نمیگردد.
♦️اکبر طبری اقسام دیگری از موارد اتهامی و محکومیت را نیز دارا میباشد که این موضوعات در مرجع قضایی در حال رسیدگی می باشند، اما با صدور حکم دوازده و نیم سال حبس و تایید آن در دیوان عالی کشور او باید این مجازات را تحمل کند که امروز ۱۴ مرداد ماه برای تحمل دوران حبس به زندان اوین بازگردانده شد
https://eitaa.com/joinchat/3891462190Cc6d819ef56
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴آیا میدانید ۲۹۵ شبکه خارجی علیه جمهوری اسلامی با بودجه میلیارد دلاری فعالیت میکنند؟
🇮🇷 عاشورائیان منتظر 🇮🇷
✅با صدقه دادن رزقمون را زیاد کنیم.
🔴قال أبو عبد اللّه (عليه السلام) لمحمّد ابنه: يا بُنَيَّ، كَم فَضَلَ مَعَكَ مِن تلكَ النَّفَقَةِ؟ قالَ: أربَعونَ دِينارا، قالَ: اُخرُجْ فَتَصَدَّقْ بها، قالَ : إنّهُ لَم يَبقَ مَعِي غَيرُها! قالَ: تَصَدَّقْ بها؛ فَإنَّ اللّه َعزّوجلّ يُخلِفُها، أمَا عَلِمتَ أنَّ لِكُلِّ شَيءٍ مِفتاحا و مِفتاحُ الرِّزقِ الصَّدَقةُ؟ فَتَصَدَّقْ بها فَفَعَلَ، فما لَبِثَ أبُو عبدِ اللّه عليه السلام عَشرَةَ أيّامٍ حتّى جاءَهُ مِن مَوضِعٍ أربَعَةُ آلافِ دِينارٍ.
👈ترجمه: امام صادق (ع) به فرزند خود محمّد فرمود: فرزندم! از آن خرجى، چقدر اضافه آمده است؟ عرض كرد: چهل دينار. فرمود: برو و آنها را صدقه بده. عرض كرد: فقط همين چهل دينار باقى مانده است. حضرت فرمود: آنها را صدقه بده؛ زيرا خداوند عزّوجلّ عوضش را مى دهد. مگر نمى دانى كه هر چيزى كليدى دارد و كليد روزى، صدقه دادن است، پس آن چهل دينار را صدقه بده
محمّد چنين كرد، و ده روز بيشتر بر امام صادق نگذشت كه از جايى چهار هزار دينار به ايشان رسيد.
📙میزان الحکمه،ج۵،ص۲۱۱۴
🌸💐عاشورائیان منتظر💐🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👤 استاد #رائفی_پور
🔻 حرملههای زمانه
⚠️دستگاه یزید هنوز در حال بچهکشی است!
🤲🏻 خدایا خودت تربیت بچههامون رو بهدست بگیر
📍 همایش شیرخوارگان حسینی
#نسل_حسینی
👼🏻کانال واحد کودک مؤسسه مصاف (قندِعسل)
https://eitaa.com/Ashooraieanamontazer
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
120ستاره سهیل
با صدای زنگ ساعت، مضطرب از خواب پرید. صدای "دیرنکنیها!" ی مینو هم در گوشش زنگ میخورد.
موهای بهم ریخته صورتش را کنار زد. نگاهی به ساعت انداخت و خودش را جمع و جور کرد.
صدای عمو را از پشت در شنید.
-عمو بیداری؟ ساعتت خودشو کشت، اگه باید بری دانشگاه بجنب که من دارم، میرم بیرون.
ستاره که هنوز خوابآلود بود، از پیشنهاد عمو چنان خوشحال شد که خواب از سرش پرید.
-الان میپوشم.
یک ساعت بعد، با مینو در سایت دانشگاه در حالی که به اتفاقات روز قبل، ریز ریز میخندیدند، واحدهای درسیشان را انتخاب کردند.
از سایت که بیرون آمدند، ستاره پیشنهاد داد که از بوفه دانشگاه خوراکی بخرند، اما همان لحظه گوشی مینو زنگ خورد.
مینو طوری تلفنش را از کیفش بیرون کشید که ستاره صفحه گوشی را ندید.
-عزیزم! همینجا بشین، تا من بیام.
ستاره که احساس سرخوردگی کرده بود، روی نیمکت چوبی نشست. نگاهش را به مینو دوخت که زیر درخت کاجی در حال حرف زدن بود. از حرکت دستانش متوجه عصبانیتش شد. همیشه وقتی مینو را عصبانی میدید، تمام تنش میلرزید.
"خدا بخیر کنه! این دوباره دیوونه شده. دوباره باید اخلاق گندشو تحمل کنم."
اَهی گفت و سرش را به سمت راستش چرخاند. گروهی از دانشجویان را دید که از دانشکده ریاضی بیرون میآمدند. دختران چادری وسط گروه، او را ناخودآگاه، یاد فرشته انداخت، خیلی وقت بود که خبری از او نداشت.
حوصلهاش سر رفته بود، انگار تلفن مینو هم تمامی نداشت و او باید دستورات مینو را یکی یکی انجام میداد.
نتش را روشن کرد. یک پیام خوانده نشده از کیان داشت و سه پیام از طرف سعید.
از اینکه آدم مهمی شده بود و دیگران برایش سر و دست میشکستند، قند در دلش آب شد. دلش توجه میخواست و این برایش کافی بود.
-سلام، ستاره! خوبی؟ درگیر بابا بودم. ببخش! چه خبر مبرا؟
تند و بیحوصله نوشت:
-خوبم، تو خوبی؟
صفحه سعید را باز کرد.
پیام اول:
-سلام، بانوجان! من امروز مطالب کانال رو آماده کردم. شما زحمت نکشین.
پیام دوم:
این چند روز، تمام زحمتا گردن شما بود. دیگه خودم هستم. ببخشید اگه تنهاتون گذاشتم عزیز.
از خوشحالی دستش را را جلوی دهانش گرفت.
"وای خدا!"
آب دهانش را با هیجان قورت داد. سرش را به طرف چپش چرخاند.
"چی بگم؟ چکار کنم؟"
همینطور که داشت فکر میکرد، صدای مینو را شنید. با قدمهایی بلند و چهرهای برافروخته به طرفش آمد.
-موندی؟ من دارم میرم.
رنگ از صورت ستاره پرید. گوشی را میان لوازم آرایشش رها در کیفش انداخت.
-چی شدی؟
-گفتم موندی یا نه!
-نه دیگه بدون تو چکار دارم اینجا؟
-من با اتوبوس میرم، پاشو بریم.
مثل بچهای گوش حرف کن، به دنبالش راه افتاد
💐🌸عاشوراییان منتظر🌸💐
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
121ستاره سهیل
از دانشگاه خارج شدند، دلش میخواست از دکه کنار ايستگاه اتوبوس چیزی بخرد، اما سکوت مینو به قدری ترسناک بود که از فکر گفتنش هم، ترس به جانش افتاد.
اتوبوس به قدری پر بود که مجبور شدند بایستند و میلههای بالای سرشان را بگیرند.
-آقا برو دیگه! میخوای منفجر بشه این فرغونت؟ جا نیست دیگه.
ستاره از صدای بلند مینو، آن هم جلوی دانشجوها خجالت کشید. کمی فاصلهاش را با او بیشتر کرد و به پنجره چسبید. نگاهش به بیرون پنجره افتاد.
از چیزی که دید، دهانش از تعجب باز شد.
دلسا با چهرهای آشفته و مقنعهای که کج شده بود، داشت ستاره را نگاه میکرد. با نگاه مضطربش، دستی تکان داد و با انگشت اشارهاش به مینو اشاره کرد.
دستش را به شانه مینو زد.
-چی میگی؟ هان؟
-اون دلساست؟ نگاش کن... چرا این ریختیه؟
با شنیدن اسم دلسا چشمانش درشت شد، خودش را کنار شیشه رساند و نگاهی به بیرون انداخت. با چهرهای گرفته و برزخی، ستاره را کنار زد و از اتوبوس پایین آمد.
-واستا...!
اما مینو عصبانیتر از آن بود که بشنود.
از پنجره نگاهشان کرد؛ مینو، دلسا را کنار دکه برد، جایی که خلوتتر بود. از حرکاتش مشخص بود که از کاری که دلسا انجام داده و ستاره نمیدانست چیست، عصبانی بود.
چند نفری از دانشجوها برمیگشتند و نگاهشان میکردند. انگار بحثشان خیلی جدی بود. ستاره باورش نمیشد این همان دلسای پرافاده باشد. چیزی به گریه شدنش نمانده بود. زار و بیدفاع در برابر مینوی پر از خشم، لحظهای دلش به حالش سوخت.
موهای رنگ کردهاش، گوشه صورتش ولو شده بود. آرایشش روی صورتش ماسیده بود. وقتی که مینو خواست برگردد و نگاهی به او بیندازد، صورتش را برگرداند.
چه چیزی بین آن دو بود، که مینو را تا این حد عصبانی کرده بود؟
از گوشه چشم نگاهی به بیرون انداخت.
مینو کاغذی به دلسا داد و او هم خیلی سریع داخل کیفش گذاشت. اتوبوس روشن شد تا راه بیفتد. نگاهش را مدام بین راننده و مینو تقسيم میکرد، خواست مینو را صدا بزند که ناگهان دید دست مینو به هوا بلند شد و روی گونه چپ دلسا فرود آمد. انگار که خودش چَک خورده باشد، نفسش را در سینه حبس کرد.
مینو نفس زنان وارد اتوبوس شد.
ستاره بدون اینکه فکر کند، پرسید :
«چی شده؟ دلسا چرا این شکلی شده بود؟»
تنها صدای داد مینو که سرش آوار شد.
-سرت تو کار خودت باشه، فهمیدی؟
با دلخوری نگاهش را از مینو گرفت و به دلسای گریان کنار دکه داد. همزمان صدای مینو را که داشت با خودش هم حرف میزد، شنید: «احمق بیشعور... هر غلطی میخواد میکنه، گیلاد میکشتش»
به قدری از رفتار مینو ناراحت شد که بدون خداحافظی از اتوبوس پیاده شد، حتی تا دو روز بعد جواب پیامهایش را سرسنگین میداد.
-کلاس دف خوب پیش میره؟
جواب پیامش را دیرتر میداد تا حرصش را خالی کند.
-ممنون، آره!
در عوض رابطه جدیدی با سعید (محراب) پیدا کرده بود که دلش نمیخواست مینو زیاد متوجه این رابطه بشود.
جواب سعید را که داد، نگاهی به عکس پروفایلش انداخت.
پسری حدودا بیست و سه ساله با موهای مشکی بالا زده که لب دریا از خودش سلفی گرفته بود. عینک دودی روی چشمش و لبخند یک وریاش حسابی جذابش کرده بود.
در دلش عذاب وجدان داشت. یاد قضاوتهایش درباره مهران افتاد. همیشه دنبال بهانهای برای جدا شدن از کیان بود، اما از طعنههای دلسا وحشت داشت. حالا که دلسا تمام جذابیتش را برای او از دست داده بود، میتوانست راحتتر کیان را کنار بزند از طرفی از شخصیت سعید و ادبش خیلی خوشش آمده بود. اما خیلی زود خودش را توجیه میکرد که "هنوز حواسش به خط قرمزهایش هست و از خیلیها حواسش جمعتر است"
💐🌸عاشوراییان منتظر🌸💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥خانم طناز بحری فوق تخصص خون و سرطان خون که در دانشگاه اراسموس هلند درس خونده ایران رو کشتی نوح می دونن و با همه امکاناتی که در هلند براشون فراهم بود به ایران برگشتند، چون ایشون محجبه هستند، زن موفق ایرانی محسوب نمیشه از دید فواحش ززآ
حالا مقایسه کنید با امثال سارا خادم الشریعه
🆔 https://eitaa.com/Ashooraieanamontazer
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
122ستاره سهیل
بعد از تمام شدن کلاس زبانش، سریع از کلاس خارج شد که عمو را جلوی دفتر مدیریت دید.
همان طور که میدوید سرجایش میخکوب شد. دوستانش یکی یکی با طعنه زدن به او از کنارش میگذشتند.
جلوی در دفتر مدیریت که رسید صدای خانم مدیر گوشش را پر کرد:
-حاج خانم مریض بودن، الحمدلله بهتر شدن، حاج آقا؟
-مریض بودن؟
-آره دیگه، بیچاره ستاره خیلی درگیر زنعموش شده، حالا ما یجوری غیبتهاشو مجاز کردیم که درسش لطمه نخوره.
رنگ از صورت ستاره پرید.
نیم رخ عمو را دید که دستی به ریش جوگندمیاش کشید و عینکش را کمی روی صورتش جا به جا کرد، بعد از کمی مکث گفت:
«ممنون! کلاسشون تموم شده دیگه؟»
-بله حاج آقا، الان تموم شد.
عمو نگاهی به سالن روبهرویش انداخت و ستاره را دید. نگاهش جدی و ناراحت بود. دستی تکان داد تا ستاره دنبالش برود. بدون هیچ حرفی و تنها با سلامی آهسته دنبال عمو، سوار ماشین شد.
در میان راه آنقدر سکوت بینشان، ظاهر بود که عفت با نگاههای چپ چپ مداومش، داشت از فضولی منفجر میشد.
جلو خانه مینو رسیدند، عفت چادر مشکیاش را مرتب کرد و از ماشین پیاده شد. ستاره در ماشین را باز کرد که صدای عمو او را متوقف کرد.
-عمو، ستاره!
-با صدایی شرمگین جواب داد.
-بله!
-به موسسه گفتی عفت مریضه؟
-عمو... بخاطر... بخاطر فوت داییش بود...خب...ببخشید عمو!
عمو صدای بغض را در ببخشیدش که شنید، گفت:
«برو عمو، به سلامت! برای منم دعا کن.»
خجالت زده از ماشین پیاده شد و نفس راحتی کشید که بخیر گذشت. اما زیاد طولی نکشید که استرس مواجه شدن با مینو و خانواده ظاهریاش به جانش افتاد.
پشت سر عفت آرام حرکت کرد و از پلهها بالا رفت. وقتی در قهوهای آپارتمان باز شد و چهره خانم نسبتا مسنی را دید، حس کرد نفسش بند آمده است.
-سلام خوش خیلی خوش اومدین، بفرمایین داخل. خوبی عزیزم؟ باید از دوستای مینو باشین.
با به میان آمدن اسمش، خودش هم کنار در ظاهر شد.
-مامان، ستاره است! ایشون هم عفت خانم، زن عموی نازنینشون. بفرمایید تو.
بعد از یک احوالپرسی صمیمی، وارد خانه شدند و روی مبل چرم زرشکی نشستند. ستاره نگاهی به فضای خانه انداخت، پردههای زرشکی زیبایی با رنگ مبلها ست شده بود. یک آکواریوم ماهی مستطیل شکلی کنار پنجره قرار داشت که توجه ستاره را جلب کرد.
مراسم کاملا زنانه بود و خانمها و دخترهای مجلس به راحتی رفت و آمد میکردند. عفت هم چادرش را درآورد و تا زد و داخل کیفش گذاشت. روسری ساتن سبز-طلاییاش را طوری مرتب کرد که به همه اعلام کند، از زیبایی، چیزی از بقیه کم ندارد.
ستاره در طول مراسم سرش را در گوشیاش فرو برده بود و با مینو پیامک بازی میکرد.
-ستاره!
سرش را بالا گرفت.
-از وقتی اومدی یه ریز کلهات تو گوشیه، حداقل برو ببین دوستت کاری چیزی نداره؟
برای اولین بار از صمیم قلبش از دستوری که عفت داده بود، در دلش تشکر کرد.
-چشم عفت جون! الان میرم.
بلند شد و با چهرهای پیروزمندانه وارد آشپزخانه شد.
💐🌸عاشوراییان منتظر🌸💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 بانوی چینی با حضور در دفتر نماینده ولی فقیه در استان و در حضور امام جمعه همدان به دین مبین اسلام و مذهب تشیع روی آورد
🌹عاشورائیان منتظر🌹
🔴نماز عباس بابایی و احترام ژنرال آمریکایی
♦️خود عباس ماجرای فارغالتحصیلی از دانشکده خلبانی آمریکا را چنین تعریف کرده است: «دوره خلبانی ما در آمریکا تمام شده بود، اما به خاطر گزارشاتی که در پرونده خدمتم درج شده بود، تکلیفم روشن نبود و به من گواهینامه نمیدادند تا این که روزی به دفتر مسئول دانشکده که یک ژنرال آمریکایی بود، احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او از من خواست که بنشینم. پرونده من در مقابلش و روی میز بود. ژنرال آخرین فردی بود که میبایستی نسبت به قبول و یا رد شدنم اظهارنظر میکرد.
♦️او پرسشهایی کرد که من پاسخش را دادم. از سؤالهای ژنرال برمیآمد که نظر خوشی نسبت به من ندارد. این ملاقات ارتباط مستقیمی با آبرو و حیثیت من داشت زیرا احساس میکردم که رنج دو سال دوری از خانواده و شوق برنامههایی که برای زندگی آیندهام در دل داشتم همه در یک لحظه در حال محو شدن است و باید دست خالی و بدون دریافت گواهینامه خلبانی به ایران برگردم. در همین فکر بودم که در اتاق به صدا درآمد و شخصی اجازه خواست تا داخل شود. او ضمن احترام، از ژنرال خواست تا برای انجام کار مهمی به خارج از اتاق برود، با رفتن ژنرال، من لحظاتی را در اتاق تنها ماندم.
♦️به ساعتم نگاه کردم، وقت نماز ظهر بود. با خود گفتم، کاش در اینجا نبودم و میتوانستم نماز را اول وقت بخوانم. انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد. گفتم که هیچ کار مهمی بالاتر از نماز نیست، همین جا نماز را میخوانم. انشاالله تا نمازم تمام شود، او نخواهد آمد. به گوشهای از اتاق رفتم و روزنامهای را که همراه داشتم به زمین انداختم و مشغول نماز خواندن شدم. در حال خواندن نماز بودم که متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است. با خود گفتم چه کنم؟ نماز را ادامه بدهم یا بشکنم؟ بالاخره گفتم، نمازم را ادامه میدهم، هرچه خدا بخواهد همان خواهد شد. نماز را تمام کردم و در حالی که بر روی صندلی مینشستم از ژنرال معذرتخواهی کردم. ژنرال پس از چند لحظه سکوت، نگاه معناداری به من کرد و گفت: چه میکردی؟
گفتم: عبادت میکردم.
گفت: بیشتر توضیح بده.
♦️گفتم: در دین ما دستور بر این است که در ساعتهای معین از شبانهروز باید با خداوند به نیایش بپردازیم و در این ساعت زمان آن فرا رسیده بود، من هم از نبودن شما در اتاق استفاده کردم و این واجب دینی را انجام دادم.
♦️ژنرال با توضیحات من سری تکان داد و گفت: همه این مطالبی که در پرونده تو آمده مثل این که راجع به همین کارهاست، این طور نیست؟ پاسخ دادم: بله همین طور است. لبخند زد. از نوع نگاهش پیدا بود که از صداقت و پایبندی من به سنت و فرهنگ و رنگ نباختنم در برابر تجدد جامعه آمریکا خوشش آمده است. با چهرهای بشاش خودنویس را از جیبش بیرون آورد و پروندهام را امضا کرد. سپس با حالتی احترامآمیز از جا برخاست و دستش را به سوی من دراز کرد و گفت: به شما تبریک میگویم. شما قبول شدید. برای شما آرزوی موفقیت دارم. من هم متقابلاً از او تشکر کردم. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم. آن روز به اولین محل خلوتی که رسیدم به پاس این نعمت بزرگی که خداوند به من عطا کرده بود، دو رکعت نماز شکر خواندم.»
🌹عاشورائیان منتظر🌹
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
123ستاره سهیل
مینو در حال ریختن چای بود.
-دوستم، کمک نیاز داری؟ زن عمو جونم گفتن بیان کمکتون.
بعد هر دو آهسته و ریز ریز شروع به خندیدن کردند.
-مامانمو دیدی؟ کیف کردی چقدر شبیهمه؟
ستاره انگشت اشارهاش را روی بینیاش گذاشت.
-هیس! میشنوه!
مینو سینی چای را برداشت و خانم مسن لاغر اندامی را که موهایش را مش کرده بود صدا زد.
-مامان جان، چایی بیارم؟
-بیار عزیزم، به دوستت هم بگو بیاد بشینه پذیرایی بشه.
مینو صورتش را به طرف ستاره چرخاند و چشمکی تحویلش داد.
ستاره خندهاش را قورت داد و با یک نفس عمیق کنار عفت نشست.
بعد از پذيرايي و گپ و گفت زنانه، خداحافظی کنان از خانه خارج شدند.
وقتی سوار ماشین شدند، در جواب سوال عمو در مورد خانواده مینو، عفت جواب داد:
«خیلی زن خوبی بود، مادر مینو! عین خودش اجتماعی و گرم. منکه حسابی ازشون خوشم اومد. تو مراسم و پذیرایی هم سنگ تموم گذاشتن.»
عمو انگار در فکر بود که تنها با تکان دادن سرش، جواب تعریف و تمجيدهای عفت را داد.
ستاره اما پیش دستی کرد و بجای عمو شروع به حرف زدن کرد.
-راست میگه عمو! مامانش خیلی آدم با شخصیتیه. ازونا که انگار صدساله آدمو میشناسه.
در ادامه راه ستاره سعی کرد از خوبیهای مادر مینو و خاطرات نگفتهاش پرده بردارد، تا محبت خانواده دوستش، در دل عمو جا باز کند.
چند روزی از مراسم ختم نادعلی میگذشت و ستاره از اینکه اعتماد عمو و زنش را جلب کرده بود، در پوست خود نمیگنجید.
ارتباط پیامکیاش با کیان کمتر و رسمیتر و با سعید بیشتر کرده بود. از طرف دیگر لباسی را که قرار بود برای رفتن به پارتی بپوشد، در کنار نظرات سرسختانه مینو سفارش داده بود.
روز مهمانی هم مشخص شده بود و مینو طوری برنامهریزی کرد که ستاره با هیچ مشکلی مواجه نشود.
تلفن خانه که زنگ زد، ستاره فال گوش پشت در اتاق ایستاد و به حال و احوالپرسی عفت گوش میداد.
-خوبی مینوجان؟... الحمدلله... ستاره هم خوبه، مامان چطورن؟ سلامشون برسون. فردا شب؟ نه عزیزم اگه یه شب دیگه بود حتما مزاحمتون میشدیم.
ستاره چنان پشت در، از خوشحالی به هوا پرید که آرنج دستش محکم به دستگیره در برخورد کرد. دستش را جلوی دهانش گرفت تا صدای آخ و نالهاش بیرون نرود.
-مبارکت باشه عزیزم، ایشالا صد و بیست ساله بشی. نه باور کن فردا شب دوست احمد آقا دعوت کرده، نمیتونیم بیاییم. ستاره از طرف ما میاد، قربونت برم.. خدانگهدار.
تلفنش که تمام شد، شیرجهزنان خودش را روی تخت پرت کرد و به مینو پیام داد.
-وای مینو عالی بود. بیچاره دلش میخواست بیاد.
-خبر نداره چه آشی پختیم براش که نتونه بیاد.
خندهاش را در لابهلای پتوی جمع شدهاش که مقابل دهانش گرفته بود، خفه کرد.
دوباره یک پیام از مینو داشت.
-راستی، لباست رسید. بذار ازش عکس بگیرم، سیندرلا خانم.
و ستاره چشمان مشتاقش را به صفحه گوشی دوخت تا عکس زیبای لباس مهمانیاش را زودتر ببیند.
💐🌸اشوراییان منتظر🌸💐
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
124ستاره سهیل
گرچه فقط چند دقیقه گذشته بود تا مینو عکس لباسش را بفرستد، اما برای ستاره چند ساعت گذاشت. خیلی زود دست به تایپ شد.
-رفتی بدوزی برام؟ بفرست دیگه کار دارم.
-وای چقدر غرغرو شدی تو دختر! بیا تا صبح نگاش کن.
همانی بود که میخواست. لباس سبز زمردی که نسبتا بلند و پوشیده بود.
یقه لباس بسته بود و از دو طرف چین اریبی از جنس پارچه زمردی رنگ، به شکل هفت تا زیر سینه میآمد. . کمربندی پاپیون شکل هم سمت پهلوی چپش بسته میشد.
چنان ذوق زده به عکس لباس خیره شد که وقتی پیام بعدی مینو را خواند، دیگر آن لاین نبود.
-قرمزش ولی خیلی جیگرترت میکرد.
دستانش موقع تایپ از خوشحالی میلرزید.
-خیلی هم جیگره همین.
شب را در رویای پوشیدن لباس مجلسیاش سپری کرد.
عصر روز بعد، وقتی وسایلش را جمع کرد و با شوقی وصف ناپذیر صندلی جلو ماشین نشست، عمو خندهکنان گفت:
«ستاره خانم! بدون کادو تولد، زشت نیست بری خونه دوستت؟»
ستاره انگار از خیالاتش تازه بیرون آمده بود.
«ای وای! ای وای! یادم نبود»
آنقدر حواسشون به مهمانی بود که یادشان رفته بود مثلا برای تولد مینو قرار است، جشنی برگزار شود.
خنده نمکین عمو بیشتر مضطربش کرد.
عمو دستش را به طرف صندلی عقب ماشین دراز کرد و یک جعبه کادو را میان دستان برادر زادهاش قرار داد.
ستاره مات و مبهوت به جعبه کادو نگاه کرد.
-ببخشید عمو! زحمتش گردن شما افتاد. چقدم خوشکله. چقدر خوش سلیقهاین. حالا چی هستن که تابلو نشه!
ماشین که حرکت کرد عمو گفت:
«یه کتابه با یه نیم ست نقره.»
ستاره از اینکه عمو برای مینو تا این حد وقت صرف کرده بود در پوست خودش نمیگنجید چون به معنای پذیرش و اعتماد به دوستش بود.
چند دقیقه بعد جلوی آپارتمان مینو پیاده شد و از عمو خداحافظی کرد.
از خوشحالی پلهها را دوتا یکی بالا رفت و وقتی مینو در را باز کرد، بیهوا خودش را در آغوشش انداخت.
-سلامی! علیکی! چته دختر؟ مستی؟
-وای مینو، خیلی ذوق دارم.
-بیا سریع! من تو رو بسازم که وقت کمه. برو بپوش ببینم چه تیپی میشی. یکی از بروبچ میکاپو ردیف کردم تا نیم دیگه میاد... واستاده نگاه میکنه، برو دیگه!
وقتی لباسش را پوشید مینو نگاه تحسین آمیزی به ستاره انداخت؛ اما حرفهایش از جنس نگاهش نبود.
-گوش نکردی، اون قرمز جیگریه بهتر بود. حالا اِی...بدکم نی!
دوست مینو که رسید دو سه ساعتی مشغول آرایش و ست لباسها بودند.
مینو از رفیقش خواست که موهای ستاره را باز درست کند، اما وقتی با مخالفت جدی ستاره روبهرو شد، به شینیون بسته رضایت داد.
رفت و آمد ستاره جلوی آینه و تمرین دادنهای مینو، با آن کفشهای دهسانتی، حسابی ستاره را کمردرد کرده بود.
💐🌸عاشوراییان منتظر🌸💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ قیمت بلیت پروازهای اربعین اعلام شد
#فیلمنوشت #اربعین۱۴۰۲
🆔 https://eitaa.com/Ashooraieanamontazer
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسیار دلنشین با....
🌹عاشورائیان منتظر🌹