طوفان الاقصی 1.mp3
7.96M
🎶 آهنگ طوفانالاقصی
🇵🇸✊ویژه رزمایش بزرگ همخوانی فریاد آزادی
🔰کاری از: خانه سرود و موسیقی مرکز آفرینشهای فرهنگی هنری بسیج کشور
#طوفان_الاقصی
🇮🇷 عاشورائیان منتظر 🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از این مدل استاد قرآن تا حالا دیده بودین؟ 😍
🇮🇷 عاشورائیان منتظر 🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️پس چرا نمیرین غزه!؟
🌹عاشورائیان منتظر🌹
#مـعـمـا
جمعه، کریم و کمال به رستوران رفتند. بعد از خوردن غذا نه کریم و نه کمال پول غذا را پرداخت نکردند
پس چه کسی پول غذا را داد؟
نکته: غذا رایگان نبوداینها دوستی یا بانی هم نداشتند که حساب کنه 🇮🇷کانال عاشورائیان منتظر🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/3891462190Cc6d819ef56
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ تا عمر داره دیگه تو هیچ مصاحبه ای دخالت نمیکنه 😂😂😂😂
🆔 https://eitaa.com/Ashooraieanamontazer
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ ❓فلسطین چگونه اشغال شد
#فلسطین
🆔 https://eitaa.com/Ashooraieanamontazer
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆 مراقب باشیم ، خدای نکرده، شریک جنایت صهیونیستها نباشیم!
https://eitaa.com/joinchat/3891462190Cc6d819ef56
29.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چیکار کنم نماز صبح قضا نشود 😔
✅راز مدیریت کردن نمازهای صبح🤔
خدا چقدر برات می ارزد😔
بخاطر مهربانی منتشر کنید
#بازنشر
#دوره_استادی_صعود
#دکترمسلم_داودی_نژاد
کانال آکادمی دکترداودی نژاد
https://eitaa.com/Ashooraieanamontazer
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴آوازخوانی تروریستهای ارتش صهیونیستی:
چه کسی آب، غذا و برق ندارد؟
"غزه!"
#طوفان_الاقصی | #فلسطین | #امام_زمان
https://eitaa.com/joinchat/3891462190Cc6d819ef56
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واکنش سازمان ملل به جنایات اسرائیل
#طنز
🥇https://eitaa.com/Ashooraieanamontazer
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حالا ما بخوریمت یا قرآن خوندنتو گوش بدیم بچه مثبت مقاومت؟!😁😍😍🥰🥰
🇮🇷 عاشورائیان منتظر 🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه دیالوگ ماندگار تو #اتوبوس_شب هست. اونجایی که خسرو شکیبایی از اون پسرِ نوجوون میپرسه: پسر تو چند سالته؟
اون پسر هم جواب میده: پارسال 16 سالم بود بچه بودم، 2 روز بعد بابام مرد. بازم 16 سالم بود، اما دیگه بچه نبودم ...!!
این بچههای فلسطینی نسلی هستند که خیلی زود بزرگ میشن، خیلی ...
شاید ما دهها سال از اونها بزرگتر باشیم، اما اون فقط یه عدده که توی شناسنامههامون نوشته شده ...
ما صحبت از #تربیت میکنیم، اما هیچ کدام از این حرفها در اونها گنجانده نشده. چرا؟!
چون این حرفها زیستنی است، گفتنی نیست. #مغز_تربیت زیستنی است، زیستی با مجاهدت و کنار مجاهدان الهی. زیستی که خیلی از ماها صحبت کردن از آن هم برایمان سخت است ...
🇮🇷 عاشورائیان منتظر 🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دیگه نتونست بخونه💔
نفرین خدا و رسول:
🔻 بر بی تفاوتان
🔻بر سازمان چند ملت
🔻 بر پادشاهان عرب بی غیرت
🔻 بر صاحبان حقوق بی بشر...
🔻 برسلبریتی های مدافع اوکراین فقط
🔻نفرین...
#طوفان_الاقصی
🇮🇷 عاشورائیان منتظر 🇵🇸
🌹از شهید حسین خرازی
♦️به صورت لباس شخصی سوار اتوبوسی در کردستان شد.
آنقدر اتوبوس تکان می خورد که کودک کردی که همراه پدرش کنار آن ها نشسته بود دچار تهوع شد.
او کلاه زمستانی اش را زیر دهان کودک گرفت و کلاه کثیف شد.
پدر بچه خواست بچه اش را تنبیه کند.
با لبخند مانع شد و گفت: کلاه است می شوییم پاک می شود...
مدت ها بعد در عملیاتی سردار خرازی و رفقایش محاصره شدند. کاری از دستشان برنمی آمد
رئیس گروه دشمن که با نیروهایش به آن ها نزدیک شده بود ناگهان اسلحه اش را کنار گذاشت، سردار را در آغوش گرفت و بوسید؛ صورتش را باز کرد و گفت: من پدر همان بچه م... با رفتار آن روزت مرا شیفته خودت کردی. حالا فهمیدم که شما دشمن ما نیستی
🌹حدیث خوبان_ ص۲۵۴
🕊شادی روح بلندش صلوات
🌹عاشورائیان منتظر🌹
♨️#فوری /عبدالباری عطوان روزنامه نگار:
حزب الله و ایران به آمریکا اطلاع دادند که تا بامداد روز جمعه (قبل از سخنرانی سید نصرالله) مهلت دارند تا به تجاوز به غزه پایان دهند یا وارد جنگ مستقیم و آشکار با کل محور مقاومت شوند.
🇮🇷 عاشورائیان منتظر 🇵🇸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مستند ..... 📺
🌹یاد جوانهای چشم و دل پاک به خیر
کاری کردند که طرف #حجاب سر کند!
🇮🇷کانالهای نشریه عبرتهای عاشورا 🇵🇸
🌍 @ebratha_ir ایتا
🌍 @ebratha.org سروش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داخل گروه هایی که عضوین بذارین لطفا تا بر محمد و آل محمد 🌺🌸صلوات فرستاده شود
🌹عاشورائیان منتظر🌹
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
📚 #رمان
135ستاره سهیل
با این حرف مینو، احساس بدی تمام وجودش را گرفت. چینی به ابرویش انداخت و گستاخانه پرسید:
«منظورت چیه؟»
-وای، خدا! یعنی نمیفهمی موضوع به این سادگیو؟
ستاره باز هم دلخور شد، خواست چیزی تایپ کند که جواب مینو سریعتر از چیزی که انتظارش را داشت رسید.
-ببین تحول اینا، مثل بمب میترکه. عین خودت! بعد شماها میشین الگوی بقیه. چرا؟ واضحه! چون از مذهب یا مذهبیا زخم خوردین، پس انگیزه بیشتری برای پیشرفت تو مراحل عرفانو دارین. مثل خودت که همه دارن به پیشرفتت حسودی میکنن.
بعد از خواندن پیام مینو، دلخوری وچین پیشانیاش تبدیل به لبخند کمرنگی روی لبانش شد.
" مینو به چه چیزایی فکر میکنه... اون کجارو میبینه... من کجا رو... جالبه... بقیه بهم حسودی میکنن"
حرف مینو، اثر خودش را گذاشت و شکی که به جانش افتاده بود را محو کرد.
صبح روز بعد، با عجله از خواب بیدار شد و چون زمان کمی برای رسیدن به کلاس داشت، با آژانس راهی دانشگاه شد.
قدمهایش را تندتر برمیداشت تا قبل از آمدن استاد، وقت کافی برای صحبت با مینو درباره جذب دوستان مذهبیاش داشته باشد.
پایش را که داخل کلاس گذاشت، حس عجیبی پیدا کرد. به نظرش رسید دلسا جایش را عوض کرده بود و پشت به او با دوست سلطانی، درس خوان کلاسشان، حرف میزد. نمیدانست دلسا چه حرفی میتواند با او داشته باشد.
دوباره آن حس ناخوشایند دایرهوار را در اطرافش حس کرد. قدمهایش را کوتاهتر برداشت و از ردیف اول به سمت انتهای کلاس گام برداشت، که چیزی از ته قلبش فرو ریخت.
سعی کرد پریشانی حال ناگهانیاش را، در صدایش منعکس نکند.
-خوبی مینو؟
صدایش را پایینتر آورد.
-چرا کلاس یجوریه همه تو خودشونن چی شده؟
نگاهش را به طرف در کلاس چرخاند که آرش را دید و بیشتر متعجب شد. برخلاف همیشه که لبخند، از روی لبهایش نمیافتاد، عصبانی و ناراحت به نظر میرسید.
همانطور که نگاهش به آرش بود، با دست راستش شانه مینو را تکان داد.
- میگم چی شده؟
تازه چیزی در ذهنش جرقه زد. لباس سیاه آرش.
مینو که به نقطهای از ردیف جلو خیره مانده بود، با تکانهای شدید شانهاش، یکدفعه به ستاره خیره شد. نگاهی که ستاره را ترساند. نمیدانست نگاه مینو غمگین بود یا ترسناک، هرچه بود رازی در خودش پنهان داشت.
بعد ناگهان تغییر حالت داد و خودش را از روی دسته صندلی جلو کشید و محکم ستاره را در آغوش کشید. صدای هقهق گریه مینو در گوشش مثل طبل صدا میداد و قلبش را میتکاند.
با گریه او، بقیه بچههای کلاس هم صدایشان بلند شد. هاج و واج سرش را چرخاند، یعنی دلسا هم گریه میکرد؟
سر مینو را که روی شانهاش بود، در آغوش گرفت. همزمان که میگفت:
-بابا به منم بگین...
نگاهش به ردیف جلو افتاد، آن دختر دلسا نبود، بند قلبش پاره شد.
صندلی دلسا مابین دو همکلاسیاش بود و از آن ردیف آخر، داشت گلهای رز سفید و قرمز را میدید که روی صندلی برایش دهنکجی میکردند.
کمی سر مینو را با دستانش عقب داد. صورت گندمگون مینو و چشمان ماشیاش سرخ شده بود.
در صورت ستاره هم علامت سوال بزرگی جا گرفته بود.
-س... ستاره... دل... سا... میگن... مرده...
و بعد مانند فنری که در برود، دستان ستاره شل شد و سر مینو دوباره به اغوشش رها شد؛ مینو که حرف میزد، ارتعاش صدایش از روی مقتعه و قلب ستاره رد شد و رگی در سرش را لرزاند.
-ستاره... ما... خیلی... بد باهاش... رفتار کردیم... خودمو... نمی... بخشم.
تلاش کرد کلمهای به زبان بیاورد، اما چنان شوک شده بود که انگار توانایی تکلّمش را به یک باره از دست داد.
-دل...
زبانش با همان کلمهی دل قفل شد و بقیه حرفش را با زبان اشک ادامه داد.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
🌹عاشورائیان منتظر🌹
(ادامه ١٣۶)ستاره سهیل
ستاره نگاهی به صورت آفتاب سوخته مینو انداخت.
-تو که خودت از من بدتری.
وبعد به بیرون پنجره زل زد.
-معلومه وقتی شما ناز دارین و میری خوشگذرونی، تمام کارا میفته گردن منِ بیچاره... آخرشم ستاره میشه بانوی ویژه، منم میشم خاک بر سر!
ستاره از لحن کنایهدار مینو ناراحت شد. چینی به بینیاش انداخت.
-بوی چیه؟
صورتش را نزدیک لباسهای مینو برد.
-لباسات بوی دود میده، حداقل یه ادکلن بزن به خودت.
-بله تمام خر حمالیا افتاده گردن خودن، راننده خانمم شدم، ایراد بگیرن بو میدی
... فلانی... خيره سرم، رفتم شعار نویسی... ولی مطمئنم به زودی مزد دستمو میگیرم... یه خبرایی تو راهه... داریم بالاخره بهش نزدیک میشیم... اون ادکلنو بده من از تو داشبورد.
ستاره ادلکن را به دست مینو داد.
-شعار نویسی؟ بنظرت فایده داره؟
-گیلاد میگه هرکاری که یه قدم مارو به اون سرزمین موعود مون نزدیک کنه فایده داره، حتی اگر یه فحش ساده باشه.. اتفاقا تو فیلمایی که گیلاد فرستاده، یکی از کارای مهمیه که مردمو آماده قیام میکنه همینه... خیلی به سرنگونی این رژیم نمونده... بعدشم ما به عشق و حالمون میرسیم... همون عکسایی که برات فرستادم... گیلاد میگه دقیقا خونه و ماشینی که برامون تو پاریس درنظر داره، عین همون عکساست... فقط چند قدم مونده..
ستاره با اینکه برای رفتن به پاریس به وجد آمده بود ولی ته دلش انگار حفرهای سیاه و عمیق ایجاد شده بود که با مرگ دلسا هرثانیه به آن حفره نزدیک و نزدیکتر میشد.
دلش نمیخواست نظر خاصی بدهد.
-خب الان کجا میریم؟
-امروز جلسه داریم ولی اول یه سر به محراب بزنیم... ببینم عکسا رو آماده کرده یا نه.
-محراب کجاست؟
-جدیدا اومده پیش حامد اینا، اونجا مشغوله.
ستاره اوهومی کرد و مشتاقانه منتظر بود دوباره محراب را ملاقات کند.
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
🌹عاشورائیان منتظر🌹
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
📚 #رمان
137ستاره سهیل
برخلاف بار اولی که پایش را به بدلیجاتی گذاشته بود، همهچیز آرام بهنظر میرسید.
محراب پشت ویترین نشسته و با چهرهای گرفته، به گوشیاش زل زده بود.
-هه! پروفسور... چطوره؟
محراب سرش را از روی گوشی بلند کرد با دیدن مینو و ستاره سری تکان داد.
مینو دهانش را کج کرد و زیر لب گفت: «عوضیِ مغرور»
آنقدری صدایش بلند بود که آن دو هم بشنوند و چپ چپ نگاهش کنند.
با لحن طلبکارانهای محراب را مورد خطاب قرار داد.
- محراب عکسا رو تموم کردی؟
محراب دوباره به گوشی زل زد، انگار که حرفهای مینو برایش کوچکترین اهمیتی ندارد.
- آره، آمادهان.
-ستاره، من نیم ساعتی کارم طول میکشه. بشین ور دل این پروفسورِ از دماغ فیل افتاده.
ستاره از اینکه محراب، مینو را زیاد تحویل نگرفت، در دلش حسابی ذوق کرد. ولی ترجیح میداد با او گرمتر برخورد کند.
محراب حتی با صدای قیس قیسِ کشیده شدن صندلی روی زمین، سرش را برنگرداند.
با سر انگشت، موهای جلوی صورتش را عقب راند.
-چه خبرا؟ خوبی محراب خان؟
محراب سری تکان داد.
اوهوم! تو چطوری؟ میزونی؟
-ای... بد نیستم... ذهنم خیلی درگیره... راستی جریان این عکسا چیه؟
-اگه فهمیدی به منم بگو! داره آدم جذب میکنه... دنبال سیاهی لشکره... حالا ذهنت درگیر چیه؟
ستاره نگاهش را از پیراهن آبی سیر محراب گرفت و به صورتش داد.
-هیچی بابا، دلم میخواد از اون خونه بزنم بیرون... عموم الان دیگه شده دشمنم، از اینکه جلوش لبخند بزنمو وانمود کنم همه چیز گل و بلبله حالم بهم میخوره.
محراب انگار حواسش دوباره به گوشی پرت شده بود. دلش میخواست بداند محراب محو چه چیزی شده!
- میشنوی چی میگم؟ ببینم... چی داری نگاه میکنی؟
یک لحظه سرش را با شیطنت جلو برد. محراب، دستش را روی صفحه گوشی گذاشت.
تنها تصویری که توانست ببیند، صورت محراب در کنار موهای طلایی یک دختر بود. صورتش لحظهای آویزان شد.
محراب یک ابرویش را ماهرانه بالا انداخت و گفت:« فضولی؟ نچنچ... کار زشتیه!»
-این کی بود؟ بذار ببینم.
-نچنچ! ممکن تحملشو نداشته باشی، میدونم چقدر حساسی، ستاره!
دندانهایش را رویهم فشرد و با لحن تندی جواب داد: «من حساس نیستم.» رویش را از محراب بهطرف در شیشهای که رو به خیابان باز میشد، برگرداند.
-بیا خانومی، قهر نکن حالا... نمیای؟... برم؟... برم کمک مینو؟
ستاره با دلخوری گوشی را از میان دستهای محراب کشید. تعجب در چشمانش، برق زد.
- این چیه؟ وای... دلم زیرورو شد.
-گفتم که تحملشو نداری دیگه، بازم بگو حساس نیستم.
تصویر، دختری حدوداً چهار ساله در کنار محراب را نشان میداد که با هم سلفی گرفته بودند. صورت و دستان دختر پر از تاولهای قرمز بود که حال ستاره را بهم زد. انگار که کسی روی بدنش اسید ریخته باشد.
-کیه این؟ مریضه؟... نکنه اینم کاره بسیجیها باشه؟
-محراب مکث کوتاهی کرد و بدون اینکه به سؤال ستاره پاسخ بدهد، پرسید: «فکر میکنی چی باعث شده این دختر بیچاره به این حالوروز بیفته؟»
- نمیدونم، گفتم که شاید کار همین بسیجیا باشه، شاید روی صورتش اسید ریخته باشن، هان؟
-کاپنوسیتوفاگا
-چی؟... داری فحش میدی؟
-نه عزیزم! یه بیماری که از سگ به آدم منتقل میشه.
-یعنی این دختر بیچاره از سگ این بیماری رو گرفته؟
✅کپی فقط در فضای مجازی آزاد
🌹عاشورائیان منتظر🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تربیت_فرزند
- دلم میخواد فرزند خوبی تربیت کنم😓
+فرزندت مثل خودت میشه تو چجوری رفتار میکنی؟
- بهش فحش میدم🥸
+ پس مثل خودت میشه 😐
🌹برای مهربانی مجاز به انتشار هستید
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🌸🍃 https://eitaa.com/Ashooraieanamontazer