eitaa logo
عاشورائیان منتظر
256 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
49 فایل
⬅️صَلَّ اللُه عَلیَکَ یاٰ أباعَبدِالله الحُسَینْ"➡️ 🔷زیر نظر آقای امیر توکلی ارتباط با مدیر کانال⬅️ @M_Namira
مشاهده در ایتا
دانلود
کریسمس رسید و در زادگاه مسیح، همچنان مشغول قتل و عام انسان‌ها... و کسانی که ادعا می‌کنند پیرو مسیحیت صلح‌طلب هستن، در حال ارسال سلاح برای قاتلان 🌹عاشورائیان منتظر🌹
11.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ تصویری عجیب از برادری که سپر بلای خواهر شد، بغلش کرد، مراقبش بود، اون هم زیر آوار! و خدایی که هر دو را زنده نگهداشت... 🆔 https://eitaa.com/Ashooraieanamontazer
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کم شد زجمع خسته‌دلان یار دیگری بر دار رفت پیکر سردار دیگری... شهید‌سید‌رضی‌موسوی 🌹عاشورائیان منتظر🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ با پولی که شاه موقع فرار از ایران با خودش برد؛ میشد به هر ایرانی ۱۴۰ گرم طلا داد. یعنی نفری ۳۵۰ میلیون تومان. حالا دزد و اَبَر اختلاسگر کشورت کیه؟؟؟ 🆔 https://eitaa.com/Ashooraieanamontazer
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 175 ستار سهیل با لرزش زیادی، پلک زد و چشم باز کرد. به سقف شیاردار بالای سرش خیره شد. می‌ترسید سرش را بچرخاند. فقط تیله‌های قهوه‌ای براق چشمانش را کمی حرکت داد. و رد لوله‌ شفاف بالای سرش را گرفت و به دست باندپیچی شده‌اش رسید. پشت سِرم خانم چادری، صاف ایستاده بود. بادیدن درجه روی سرآستینش، سرش را برگرداند و چشمانش را بست. با آرامبخشی که توی سرمش تزریق می‌شد، آرام‌تر شده بود. روز سوم حال بهتری داشت ولی بی‌سروصدا اشک می‌ریخت. به دستش که از زیر باند سفید نبض می‌زد، نگاه کرد. تمام داد و فریادی که در دلش غوغا می‌کرد، تبدیل به قطرات اشک سبکی شده بود که روی گونه‌هایش می‌چکید. تختش از دو طرف با پرده سبزی از تخت‌های کناری جدا می‌شد. پرستار خانم، پرده سبز دور تخت را کنار زد و کنارش ایستاد. تبش را اندازه گرفت و توی برگه مشخصات بیمار نوشت. فشارش را گرفت و دوباره نوشت. سرمش را قطع کرد و برانول را از توی دستش بیرون کشید. رو کرد به خانم چادری. -مرخصه. و رفت. با رفتن پرستار تمام تلاشش را کرد که بپرسد. -خانم... من اینجا چکار می‌کنم... خانم عموم کجاست؟ سرباز خانم نگاه جدی‌اش به رو رو بود و هیچ واکنشی نداد. -خانم... با شمام... گوشی خانم زنگ خورد و ستاره شنید. -بله... چشم قربان. نمی‌دانست خانم به چیزی چشم گفته بود. دو خانم سرباز دیگر با کنار زدن پرده سبز کنارش آمدند و قبل از آنکه بفهمد چه می‌کنند، جلوی چشمانش دنیا تاریک شد. -دارین چه‌کار مي‌کنين؟... ولم کنین.... شروع کرد به دست و پا زدن، ولی زورش به آن‌ خانم‌ها نمی‌رسید، با آن تن ضعیفش. به پایش دمپایی پوشیدند او را از تخت پایین آوردند. -من نمی‌خوام جایی برم... دکتر... اینا دارن... منو می‌برن... پرستار... بگین عموم بیاد... دستش چنان تیر کشید که صدایش را برید. از درد لبش را مدام می‌گزید. سرش را با بی‌قراری به اطراف می‌چرخاند. پاهایش را روی زمین می‌کشید، توان راه رفتن نداشت. کمی که رفتند، متوقف شدند. دوباره سرش را مثل جغدی می‌چرخاند. -چرا وایستادین؟... می‌خواین با من چکار کنین؟ نبض دو طرف شقیقه‌اش هم می‌زد. رگی در سرش مثل پمپ، پر می‌شد و خالی. نبض روی زخمش، از قلبش هم بیشتر می‌زد. صدای قرقرِ چرخی از دور به گوشش رسید، داشت به او نزدیک‌تر می‌شد. بازوی خانم سمت راستش را گرفت. -نجاتم بدین... تو رو خدا... صدای قرقر تا نزدیکی‌‌اش آمد و متوقف شد. -بشین. آب دهانش را قورت داد. دستش را در هوا تکان داد. به چیزی سرد و فلزی خورد. به کمک سربازها روی ویلچر نشست.
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 176ستاره سهیل صدای باز شدن در آسانسور و خالی شدن زیر پایش، برایش تداعی کننده حکم اعدام بود. دوباره زیر بغلش را گرفتند و سوار ماشیش کردند. -کجا داریم می‌ریم؟ اصلا شماها کی‌ هستین ‌هان؟... بخدا من گول خوردم... می‌خواستن منو بکشن... تقصیر اون مینوی آشغال بود... به هق‌هق افتاد. -تقصیر اون بود... باور کنین... راست می‌گم. دستانش را مشت کرده جلوی دهانش گرفته بود و می‌لرزید. زیرلب با خودش حرف می‌زد. -حالا چه‌کار کنم... ای خدا... چه بلایی سرم میارن...کاش عمو بود... دندان‌هایش از سرما می‌لرزید و "کاش عمو اینجا بود" را دیوانه‌وار تکرار می‌کرد. در کشویی ماشین با صدای دَنگ بزرگی باز شد. سوز سردی وارد ماشین شد و بیشتر لرزاندش. دستان گرم خانم سرباز را گرفت و از ماشین پایین آمد. با گرمای پتویی را که دور شانه‌هایش انداخته بودند، توانست چند قدم بردارد. اما هنوز می‌لرزید. از راهروهای تو در تویی عبورش دادند. بالاخره بعد از مدتی که نمی‌دانست چقدر بود، دری باز شد. او را به داخل کمی هل دادند و چشم‌بند را از روی چشمانش برداشتند و در اتاق را بستند. خودش را وسط اتاقی بزرگ دید با پتویی که دورش پیچیده شده بود. نگاهی به صندلی آهنی کنار میز کرد و کشان‌کشان خودش را به صندلی رساند. یاد خواب‌هایش افتاد. با خودش گفت کاش از این کابوس بیدار شود. دوبار گونه‌اش را گرفت و کشید. ولی انگار بیدارِ بیدار بود و تا قبل از این خواب! خودش را توی پتو مچاله کرد. دلش می‌خواست دنیا برایش زیر همان پتوی آبی نفتی تمام شود. ولی هنوز نفس می‌کشید و نمی‌دانست چه اتفاقی قرار بود برایش بیفتد.
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ 177ستاره سهیل مثل مسخ شده‌ها به دوربین زل زده بود و همزمان پوست ناخنش را می‌کند. خون از گوشه انگشتش چکه کرد. صدای باز شدن در آهنی که آمد، از جا پرید. مردی کت‌وشلواری با هیکلی نسبتا درشت و قدی بلند، روبه‌رویش پشت میز نشست. مرد کیف چرمی سیاهش را روی میز گذاشت و چند پرونده با جلدی زرد، روی میز انداخت. سرش را پایین انداخت. دستش را روی حفره قرمز انگشتش گذاشت و محکم فشار داد. مرد دوربین را روشن کرد و تاریخ و ساعت را با صدای بلند گفت. هنوز سرش پایین بود. پایش را با تق‌تق زیادی به پایه‌های صندلی می‌زد. وقتی مرد گفت: «اسم و فامیل؟» هنوز سرش پایین بود. ولی صدای تق‌تق پایش نمی‌آمد. لب‌هایش به‌طور غیرارادی به هم چسبیده بودند. بدنش قفل کرده بود. -می‌دونی چرا اینجایی؟ چیزی مثل سنگ در معده‌اش گیر کرده بود. دستانش شروع به لرزیدن کرد. یاد حرف‌های مینو افتاد؛ اگر شکنجه‌اش می‌کردند، اگر دست و پایش را قطع می‌کردند! گلوله‌ای توی سینه‌اش جمع شده بود و لحظه و به لحظه بالا می‌آمد،آن‌قدر که حال بدش را روی پتوی آبی نفتی بالا آورد. دو خانم سرباز، سریع در را باز کردند و خودشان را به ستاره رساندند. شانه‌هایش تکان می‌خوردند و تمام بدنش تیک برداشته بود. خانم‌ها زیر بغلش را گرفتند ولی پاهایش سست شد و روی زمین افتاد. دوباره چشم باز کرده بود. دوباره سرم را بالای سرش می‌دید. دوباره خانم پرستاری می‌آمد و می‌رفت! سربازی سینی غذا را توی اتاق، روی زمین می‌گذاشت و می‌رفت. وقتی برمی‌گشت، روغن‌های روی خورش، لایه‌ای از سطح بشقاب را پوشانده بودند. بدون هیچ حرفی سینی جدیدی را می‌گذاشت و دیگری را بیرون می‌برد. از ترس اینکه مسمومش کنند چیزی نمی‌خورد. در عرض تخت نشست و به دیوار سرد پشتش، تکیه داد. پیشانی‌اش را که روی زانوهایش گذاشت، سرگیجه‌اش شدید‌تر شد. در باز شد. -بیا بیرون. سرش را با وحشت بلند کرد. هرلحظه منتظر حکم اعدامش بود. https://eitaa.com/joinchat/3891462190Cc6d819ef56
هشدار هواشناسی ( اخطار)😁😁😁 از  چند روز دیگر یک سامانه بسیار قوی بنام «روز زن» وارد کشور میشود این سامانه موجب غرش بسیار شدید مردها و رعد و برق زنها ودر نهایت منجر به جاری شدن سیل عظیم زنها به سوی خیابانها ، و در نهایت آبگرفتگی معابر، مغازه ها ، خصوصا طلا فروشی ها میگردد که خالی شدن جیب مردها را در پی دارد لذا از آقایان عزیز خواهشمندیم تا آنجا که امکان دارد وارد خیابانها نشوند ❤️😁شاااااااد باشید همیشه😁❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 شهید سید رضی موسوی: مشکی پوشیدن را ترک نکردم چون حاج قاسم به من وعدۀ شهادت داده بود. ♻️👇🏻 🌹عاشورائیان منتظر🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(👆عکس در کنار یکی از دوستان صمیمی‌اش ) به چهار پنج نفر گفته بود کجا و کی شهید می‌شوند. وقتی «مجید رضاکاظمی» ازش پرسیده بود: «من شهید می‌شم یا نه؟» گفته بود: «آره». جایش را هم به او گفته بود. (و مجیدرضا در همان تاریخ شد) به بعضی خصوصی و به بعضی دیگر توی جمع می‌گفت که کی و کجا شهید می‌شوند. سعیدرضا هم از شهدایی بود که تاریخ شهادتش را گفت و من شنیدم. وقتِ اعزام رفتم توی اتوبوس تا ازش خداحافظی کنم. تا دیدمش پیشگویی کاظم را به یادش انداختم و ازش حلالیت طلبیدم. خودش هم فراموش کرده بود. وقتی گفتم، رنگ و رویش باز شد و قبراق رفت. بهش گفتم سلام‌مان را به همه دوستان سفر کرده برسان و ما را از یاد نبر. سعیدرضا در عملیات کربلای۱ و آزادسازی مهران به شهادت رسید؛ سال ۶۵ برشی از کتاب خاطرات بی‌نظیر 🌹عاشورائیان منتظر🌹