⭐⭐⭐
⭐⭐
⭐
184 ستاره سهیل
چند روزی از مطرح کردن خواسته اش گذشت. صدای باز شدن در آهنی، آن هم روزی چند بار ترسش را کمتر کرده بود.
حوصله دیدن مرد بازجو را نداشت. دلش می خواست در تنهایی خودش فقط فکر کند و فکر کند.
وقتی در پشت سرش بسته شد به چشم بند شب برداشته شد، نتوانست قدم از قدم بردارد.
مینو کمی آن طرفتر پشت میز نشسته بود و داشت نگاهش میکرد. صورتش سیاه و چروک به نظر می رسید.
آرام آرام قدم برداشت و جلو رفت. دستش را روی لبه صندلی گذاشت. تلاش کرد لب هایش را تکان دهد.
_ميـ....مینو!
مینو فقط نگاهش می کرد. چشمانش مثل حیوانی وحشی که شکارش را از دست داده قرمز بود.
صندلی را عقب کشید. نشست. مینو ساکت بود. با انزجار نگاهش میکرد.
تمام سوالاتی که در ذهنش آماده کرده بود را فراموش کرد. فقط یک چیز را یادش بود.
مینو... من... می خوام بدونم کی راست میگه... مینو بگو که همه حرف های پریسا...
"پریسا چرا باید بهش دروغ میگفت"
بی مقدمه پرسید: دلسا و کیان ...کی کشتشون؟...
بگو که اینا همه تهمته...
مینو مثل همیشه پوزخند زد.
سرش را به طرف دیوار چرخاند و دوباره روی صورت ستاره ثابت شد.
_تو عمرم احمق تر از تو ندیدم... این سادهلوحیت حال آدمو به هم میزنه!
صورتش را جلوتر آورد. برابر صورت ستاره و نزدیک تر!
_حالم بد میشه اینقدر که خری...
دوباره برگشت و به صندلی تکیه داد.
_حقم داری... به اون عموی ببو گلابیت رفتی... یه عمر با این عفت قالتاق زندگی کرد نفهمید کیه... کثافت سر ما رو هم شیره مالید.
صورتش داغ شد. گوش هایش بیشتر.
_چی میگی تو؟ چه ربطی به عفت داره؟
مینو دوباره صورتش رو جلو آورد.
_تو خری... خر... هرچی بگم نمیفهمی.
آب دهانش را پاشید روی صورت ستاره عقب رفت و دوباره قهقهه زد.
⭐⭐⭐
⭐⭐
⭐
185 ستاره سهیل
تمام بدنش شروع کرد به لرزیدن، توی دلش به خدا شکایت کرد. تا کجا میخوای سرم بیاری! بس نیست؟ میخوای لهم کنی؟
مینو شروع کرد به سوت زدن، انگار نه انگار که دستگیر شده!
یعنی میخوای بگی پریسا راست گفته که تو دستور کشتن منو دادی؟
سوت زدنش را متوقف کرد.
کف دستش را روی میز کوبید. شانه ستاره بالا پرید.
_تو چرا زنده ای هنوز؟ اَه...
صورتش را به حالت چندش، مچاله کرد.
_اشتباهم همین بود... تو تاکسی باید کارتو می ساختم... اشتباه بزرگی کردم... نردبون پیشرفتم بودی... ولی توی لعنتی کارو خراب کردی
دندان هایش را روی هم می سایید. چشمانش دوباره قرمز شده بود.
_توی لعنتی... توی عوضی...
ترسید، ولی دست و پایش خشک شده بود. حتی زبانش را هم نمی توانست تکان دهد. فقط مردمک چشمانش هر لحظه گشادتر میشد. ضربان قلبش بالا آمد. رسید به چشمش. پلکش می پرید.
مینو نیم خیز شد. صندلی اش را با پشت پا، به دیوار پشت سرش کوبید. به طرف ستاره حمله کرد. دستانش را محکم روی گلوی ستاره فشار میداد.
رنگش هر لحظه قرمز تر میشد. قهقهه مینو توی گوشش پیچید! خود شیطان بود. گلویش را گرفته بود. نمی توانست نفس بکشد! دست و پا میزد و ناگهان رها شد.
با صندلی روی زمین افتاد. تند تند نفس میکشید! صدای نفس هایش در مغزش اکو میشد. چراغ بالای سرش مواج و لرزان بود. دلش تاریکی میخواست. چشمانش را بست همه جا تاریک شد.
⭐⭐⭐
⭐⭐
⭐
186 ستاره سهیل
روز به روز وضعیت روحیه اش بدتر میشد. شبها با صدای جیغ از خواب می پرید. پتویش را بغل می گرفت و گریه می کرد.
چشمانش را به زحمت باز نگه می داشت تا خواب نرود. می ترسید مینو، مصطفی، پریسا و گیلاد دوباره در خواب به سراغش بیایند.
صدایش به خاطر فشار دستان مینو و فریادهای شبانهاش بالا نمی آمد. اطلاعاتش را با بی حوصلگی روی کاغذ می نوشت و به بازجو تحویل میداد.
داشت روی کاغذ می نوشت که ناگهان چیزی به ذهنش رسید. نوشته اش را خط زد و به جایش نوشت
_مهراب کجاست؟ می خوام ببینمش
بازجو نوشته را خواند و نگاهی به او انداخت!
_این جواب سوالم نبود!
ستاره با بیتفاوتی به او زل زد و خودکارش را روی میز گذاشت. کمی فکر کرد. دوباره کاغذ را به طرف خودش کشید و نوشت
_تا محرابو نبینم هیچ اطلاعات دیگهای بهتون نمیدم
به سلولش بازگردانده شد. دیگر حتی اشکش هم خشک شده بود. روی تخت می خوابید و به مهتابی بالای سرش آنقدر خیره میشد تا نور چشمش را بزند. دلش می خواست بلایی سر خودش بیاورد ولی هیچ رمقی برایش نمانده بود. نفس کشیدن هم برایش حکم عذاب داشت.
با صدای سرباز چشمانش را باز کرد.
https://eitaa.com/Ashooraieanamontazer
#خانمانه
اعتماد همسرتان را جلب کنید.
بدقولی از مهمترین دلایل بی اعتمادی زوجین است.
مراقب باشید اگر میخواهید مورد اعتماد باشید حتی کوچکترین قول ها را نشکنید!
💫💥مهارت های زناشویی💥
💞🍃ᶫᵒᵛᵉᵧₒᵤഽ💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 استوری | شهید القدس
✍️دستخط شهید حاج قاسم
سلیمانی:
🔻سلاح به دست گرفتم
برای آن طفل وحشتزده بیپناه
🌹عاشورائیان منتظر🌹
🔴شاهزاده آبستن است!
🔹اسدلله علم وزیر دربار شاهنشاهی می نویسد:
"موضوع ازدواج والاحضرت شاهدخت شهناز با خسرو جهانبانی را به عرض محمد رضا شاه رساندم. شاهنشاه فرمودند:
"اجازه دادم، چاره نیست. می گویند شهناز آبستن هم هست؟!" 😳😳😳
من از قیافه ی شاه خیلی متاثر شدم ولی به روی خود نیاوردم و تصمیم گرفتم هرچه زودتر کارها را رو به راه کنم. فقط پرسیدم: عقد در کجا باشد؟
فرمودند در سفارت ما در پاریس.
📚دربار به روایت دربار، مرکز اسناد انقلاب اسلامی. به نقل از یادداشت های علم.ج2.ص441
https://eitaa.com/joinchat/3891462190Cc6d819ef56
معرفی یک کانال خوب👇👇👇👇
✅کانال تاریخ پهلوی👇
https://eitaa.com/joinchat/4153737506C363110af5c
🔴پلمب ۷ مطب در تبریز به جرم سقط جنین غیرقانونی
♦️معاون درمان دانشگاه علوم پزشکی تبریز: امسال ۷ مطب که در زمینه سقطهای جنایی فعالیت داشتند با دستور دادستانی و با همکاری پلیس اماکن پلمب و به مراجع قانونی ارجاع شدند.
https://eitaa.com/joinchat/3891462190Cc6d819ef56
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقایوووووووووووووون😱😱😱
خانما هدیه نگرفتنا رو به رو نمیااااااارن
اما ای کاشششششششش به رو میاوردند
😁 اینجوریمون 👆👆میکنند😁
وقتی برا روز زن چیزی نخریدی.😅😅
البته روز تولد زن هم ....
الهی همیشه حال دلتون خوب وخوش باشه
❤️😁شاااااااد باشید همیشه😁❤️