5.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴نظر اردشیر زاهدی (وزیر خارجه ایران و آخرین سفیر ایران در ایالات متحده آمریکا در دورهٔ طاغوت و داماد شاه) درباره وکالت دادن به خاندان پهلوی
👆زاهدی میگه اینا هیچکدوم به درد ایران نمیخورن
🇮🇷 عاشورائیان منتظر 🇮🇷۸
🌸🌸🌸خدا زیباست.....🌸🌸🌸
یک فنچ توت فرنگی بسیار زیبا...!
https://eitaa.com/joinchat/3891462190Cc6d819ef56
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 عسل آیا همه میتوانند از عسل و دارچین استفاده کنند؟
📚 حکیم حسین خیراندیش
🇮🇷 عاشورائیان منتظر 🇮🇷
🌺
برای اینکه زندگی را بهتر بفهمیم باید به سه مکان برویم
🍂١. بیمارستان
🍂٢. زندان
🍂٣. قبرستان
• در بیمارستان میفهمیم که هیچ چیز زیباتر از تندرستی نیست.
• در زندان میبینیم که آزادی گرانبهاترین دارایی شماست.
• در قبرستان درمییابیم که زندگی هیچ ارزشی ندارد.
زمینی که امروز روی آن قدم میزنیم فردا سقفمان خواهد بود.
👌 پس چه بهتر كه برای همه چیز فروتن و سپاسگزار باشیم ...
🌸 عاشقانه زندگی کنیم
🌸💐عاشورائیان منتظر💐🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺زیاد شدن روزی.....
🎥 کلیپ تصویری فرمایشات حضرت آیتالله بهجت:
🌟«#ختم_سوره_واقعه در دوشنبه اول ماه، جهت ازدیاد روزی»🍃
🔸 سؤال: [دستورالعملی برای] ازدیاد روزی [بفرمایید]، مسبب ازدیاد [روزی چیست]؟
🔹آقا: بله! گفتهاند، تجربه کردهاند همین #ختم_واقعه را [حتی] در غیر دوشنبه اول ماه به جا آوردهاند، دیدهاند همان آثار را دارد.
📚درس خارج فقه، کتاب حج، ٢۶ آذر ١٣٨۶
🌹عاشورائیان منتظر🌹
4_5861578435649866091.mp3
3.81M
🌹ویژه شهادت امام هادی علیه السلام
♦️استاد عالی
🖤عاشورائیان منتظر🖤
5.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷🌺 ایران زیبای من🌺🇮🇷
آبشار کُرکُری در دامنه کوه سبلان قرار گرفته است و از مشگین شهر حدودا 15 کیلومتر فاصله دارد.
تصویری زیبا از این آبشار در فصل سرما👆
🖤عاشورائیان منتظر🖤
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
ستاره سهیل ۲۰
با صدای زنگ گوشی، از خواب پرید. سراسیمه صدای زنگ را دنبال کرد.
چادر نماز کرم رنگش حسابی بغلش کرده بود، آن قدر که به سختی خودش را کشید تا دستش به کیف رسید.
زیپ کیف باز بود.
خوابآلود دستش را داخل کیف برد. ناگهان جیغ کوتاهی کشید. انگشت اشارهاش را بیرون آورد و ناخودآگاه در دهانش گذاشت. چیزی انگشتش را بریده بود.
خواب از سرش پرید. گوشی همچنان زنگ میخورد. با چشمان بازتری داخل کیف را نگاه کرد. آینه جیبیاش شکسته بود. با احتیاط، گوشی را بیرون کشید و تماس را وصل کرد.
-الو، سلام، مینو! چقدر زنگ میزنی بابا کلهی صبح؟ سر آوردی؟
امروز؟
ای وای!
به کل یادم رفت. تو الان دانشگاهی؟ باشه، تا یه ساعت دیگه خودمرو میرسونم. بمون اومدم.
نه! برو سایت ریاضیات اونجا نتش قویتره. باشه دیگه چند بار میگی؟
تماس را که قطع کرد، نگاهش به دستمال کاغذی زیر صندلی افتاد. دستمالی که سفیدیاش، در میان لکههای سیاه و قرمز خط چشم و رژ لب گم شده بود.
چند ثانیهای نگاهش کرد. نمیدانست آنجا چه میکند! مغزش کار نمیکرد.
چادر نمازش را روی صندلی انداخت. بعد از شستن دست و صورتش، صبحانه نخورده جلوی آیینه ایستاد. نگاهی مشتاقانه، به لوازم آرایشش انداخت.
از برداشتن کرمپودر، تا گذاشتن رژ لب صورتیاش رویمیز، بیستدقیقهای وقتش را گرفت.
کوله صورتیاش را برداشت و بهطرف آشپزخانه رفت. خانه حسابی ساکت بود. میدانست که عمو صبح زود رفته و عفت هم مثل همیشه، در صف سبزیفروشی است.
بقایای صبحانه هنوز روی میز آشپزخانه بود. لقمهای برای خودش گرفت و با عجله از خانه بیرون زد.
سر کوچه که رسید، عفت را بازن همسایه دید. لبخندزنان جلو رفت و سلام کرد.
- سلام عفت جون! سلام زری خانم! خوبین؟
زن چاق و کوتاه قد، زیر لب سلامی کرد. سبد قرمز رنگ پر از سبزی را، لحظهای روی زمین گذاشت،تا نفسی تازه کند.
عفت نفس زنان گفت: «کجا میری ستاره؟ دوباره عموت شاکی میشهها!!»
ستاره نگاهش را از زری خانم که بیتفاوت فقط نگاهش میکرد، برگرداند.
-عفت جون! دارم میرم دانشگاه. برا دانشگاه که نباید از عمو اجازه بگیرم.
زری خانم گرهی به ابروانش انداخت و به حالت طلبکارانهای گفت:
«والا زمان ما، دخترها برا آب خوردن هم از بزرگترشون، اجازه میگرفتن. خدا بخیر کنه، عاقبتمون رو با این جوونا!»
ستاره خیلی سریع جواب داد:
«اینی که شما میگی، برا ۵۰۰ سال پیشه، نه الان! زری خانوم جون!.»
بعد هم بدون خداحافظی، راهش را گرفت و رفت.
از آنها که دور شد، یک دربست گرفت. ۳۰ دقیقه بعد، جلوی دانشگاه از پراید سفیدی پیاده شد.
همینطور که به سمت سَرْدر دانشگاه میرفت، کولهاش را باز کرد تا کارت دانشجوییاش را بیرون بیاورد. اما هرچه گشت کارتش را پیدا نکرد.
کوله را روی سکویی گذاشت. حسابی گشت، اما فایدهای نداشت. کلافهشده بود. کوله را برداشت و همراه دانشجویانی که کارت به دست وارد دانشگاه میشدند، خودش را پنهان کرد.
اما همینکه وارد دانشگاه شد، صدای نگهبان را شنید.
-خانم، واستا! خانم با شمام.
🇮🇷کانال عاشورائیان منتظر🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/3891462190Cc6d819ef56