17.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏝صبحتبخیرمولایمن🏝
⚘مشکل امر فرج بادست او وا میشود
بر خود مهدی قسم، این کار،
کار #حضرت_زینب است...⚘
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#امام_زمان
#میلاد_حضرت_زینب
@Ashooraieanamontazer
.
#بهشت
#حضرت_زینب
#شور_حضرت_زینب
بعد از تو شد ، سهمم آزار : رفتم بین ، کوچه بازار
توو زنجیره ، پاهای من : یا اباعبدالله ، آقای من
سایت کم شد ، از سر من : رفتی و سوخت ، چادر من
بسته شده ، دستای من : یا اباعبدالله ، آقای من
یا اباعبدالله آقای من
موندم بین ، یه عده پست : پیشونیم با ، سنگا شکست
در نمیاد ، صدای من : یا اباعبدالله آقای من
به دخترها ، شد جسارت : خلخالاشون ، شده غارت
خندیدن به ، اشکای من : یا اباعبدالله ، آقای من
یا اباعبدالله آقای من
کشتن مارو ، با حرفاشون : با خنده و ، طعنه هاشون
غرقه خونه ، چشمای من : یا اباعبدالله ، آقای من
دور زینب ، هلهله شد : خواهرت بی ، حوصله شد
بی درمونه ، دردای من : یا اباعبدالله آقای من
یا اباعبدالله آقای من
یک عده با ، سنگ اومدن : بی رحمانه ، مارو زدن
زخمی شده اعضای من ، یا اباعبدالله آقای من
می رقصیدند ، روبه رومون : میخندیدن ، به حالمون
گفتم فقط ، ای وای من : یا اباعبدالله آقای من
یا اباعبدالله آقای من
#نریمان_پناهی 🎤
🌹عاشورائیان منتظر🌹
https://eitaa.com/joinchat/3891462190Cc6d819ef56
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #صدوسی_وپنج
با تمام قامتم روی سنگ راه پله زمین خوردم...
احساس کردم تمام استخوان هایم در هم شکست و دیگر #ذکری جز نام #حضرت_زینب(س) به لب هایم نمیآمد😖🤲😭
که حضرت را با #نفسهایم صدا میزدم
و میدیدم خون دهانم روی زمین خط انداخته است...
دلم میخواست خودم از جا بلند شوم.. و #امانم_نمیدادند که از پشت پیراهنم را کشیدند و بلندم کردند...
شانه ام را وحشیانه فشار میدادند..
تا زودتر پایین روم، برای دیدن هر پله به چشمانم التماس میکردم.. 😖😭🤲
و باز پایم برای رفتن به حجله ابوجعده پیش نمیرفت..
که از پیچ پله دیدم روی مبل کنار اتاق نشسته و با موبایلش با کسی حرف میزند...
مسیر حمله به سمت حرم را بررسی میکردند..
و تا نگاهش به من افتاد، چشمانش مثل دو چاه از آتش شعله کشید و از جا بلند شد...👿😡😈
کریه تر از آن شب نگاهم میکرد👁👹 و به گمانم در همین یک سال به قدری خون خورده بود که صورتش از پشت همان ریش و سبیل خاکستری مثل سگ شده
بود...
تماسش را قطع کرد..
و انگار برای جویدن حنجره ام آماده میشد..
که دندانهایش را به هم میسایید و با نعره ای سرم خراب شد
_پس از وهابیهای افغانستانی؟!😈😡😏👿
جریان خون به زحمت خودش را در رگهایم میکشاند، قلبم از تپش ایستاده و نفسم بیصدا در سینه مانده بود..😰😖😭
و او طوری عربده کشید که روح از بدنم رفت
_یا حرف میزنی یا همینجا ریز ریزت میکنم!👿😡😡😈
و همان تهدیدش برای کشتن دل من کافی بود..
که چاقوی کوچکی را از جیب شلوارش بیرون کشید، هنوز چند پله مانده بود تا به قتلگاهم برسم..
و او از همانجا با تیزی زبان جهنمی اش
جانم را گرفت
_آخرین جایی که میبرّم زبونته! کاری باهات میکنم به حرف بیای!😈😡😏😈👿
قلبم از وحشت...😰😰😰😭😭😭😭
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄