🏙🕌🏨
#لطیفه😊😄😂
خانمه به #شوهرش میگه:
از حاج رحمان یاد بگیر، از بس #زنشو دوست داره؛
بعد از فوت #زنش مسجد ساخت به نام زنش🤓
#شوهره میگه:
عزیزم منم زمینشو خریدم، آمادهست؛
منتها #تأخیر از خودته😂😂😂
👇🏽
🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷🌹🌷
#احکام_وقف
#احکامشرعی🌷🌹🌷🌹🌷
1️⃣ #وقف یعنی واگذار کردن #زمین یا ملک به شخص خاص 🌷 مثل #وقف برای سادات ...یا عام مثل #مسجد...
2️⃣در #وقف خصوصی همین که طرف بگوید #قبول کردم ، آن #خانه یا ... از ملک او خارج میشود و دیگر نمیتواند پشیمان شود.👍🏻
3️⃣ ولی در #وقف عمومی مثل مسجد قبول کردن لازم نیست بلکه همین که زمین را #وقف مسجد کردند #وقف درست میشود🕌
@Ashooraieanamontazer
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۲۷
ترجیح داد صندلی عقب ماشین پیش من بنشیند...
از حیاط خانه که خارج شدیم، مصطفی با همان لحن محکم شروع کرد
_ببخشید زود بیدارتون کردم، اکثر راههای منتهی به شهر داره بسته میشه، باید تا هوا روشن نشده بزنیم بیرون!
از طنین ترسناک کلماتش..
دوباره جام وحشت در جانم پیمانه شد
و سعد انگار نمیشنید مصطفی چه میگوید که #درحال_وهوای_خودش زیر گوشم زمزمه کرد
_نازنین! هر کاری کردم بهم اعتماد کن!
مات چشمانش شده و میدیدم..
دوباره از نگاهش شرارت میبارد که مصطفی از آیینه نگاهی به سعد کرد
و با صدایی گرفته ادامه داد
_دیشب از بیمارستان یه بسته «آنتی بیوتیک» گرفتم که تا تهران همراهتون باشه.
و همزمان از جیب پیراهن کِرِم رنگش یک بسته کپسول درآورد.و به سمت عقب گرفت....
سعد با اکراه بسته را از دستش کشید و او همچنان #نگران_ما بود که #برادرانه توضیح داد
_اگه بتونیم از شهر خارج بشیم، یک ساعت دیگه میرسیم دمشق. تلفنی چک کردم برا بعد از ظهر پرواز تهران جا داره.
و شاید هنوز نقش اشک هایم به دلش مانده بود..
و میخواست خیالم را تخت کند که لحنش مهربانتر شد
_من تو فرودگاه میمونم تا #شما سوار هواپیما بشید، به امید خدا همه چی به خیر میگذره!
زیر نگاه سرد و ساکت سعد،پوزخندی پیدا بود و او میخواست در این لحظات آخر برای دردهای مانده بر دلم مرهمی باشد..
که با لحنی دلنشین ادامه داد
_خواهرم،ما هم مثل شوهرت #سُنی هستیم ظلمی که تو این شهر به شما شد، #ربطی_به_اهل_سنت_نداشت! این وهابیها حتی ما سُنیها رو هم #قبول ندارن...
و سعد دوست نداشت...
ادامه دارد....
🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
https://eitaa.com/Ashooraieanamontazer
❤️🤍💚