عزیزان!💕
از امروز بنا داریم "رمان نگاه خدا" را تقدیم نگاههای مهربان شما همراهان عزیز🌹 ڪانال " عاشورائیان منتظر" کنیم.
🔸تعداد پارت : ۵۲
🔸موضوع: داستان " نگاهخدا" قصهی زندگی سارا هستش. دختری که در اثر یک اتفاق غمانگیز، با خدا قهر میکند اما ....
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#نگاهخدا
#قسمت_اول
دلشوره سر تا پای جودم را فرا گرفته بود.
روی پا بند نبودم.
مدام راهروهای بیمارستان را زیر پا میگذاشتم.
مادرجون و خاله زهرا مشغول ذکر و دعا بودند.
بابا رضا در نمازخانهی بیمارستان، مشغول عبادت بود.
از سر استیصال، از بیمارستان بیرون رفتم.
راه رفتم و راه رفتم....
در این دوهفته، که مامان فاطمه در بخش مراقبتهای ویژه بستری بود، زندگی برام سخت و تلخ میگذشت.
با اینکه اجازه ی ملاقات طولانی نمیدادند... اما هر روز کارمان شده بود انتظار و دعا و گریه در بیمارستان...
نفهمیدم چطور به خانه رسیدم.
در را که باز کردم، سجادهی مادرم را دیدم.
خودم را رویش پرت کردم....
هنوز عطر مادرم را داشت...
"خدایا! مامانم رو خوب کن، قول میدم دختر خوبی باشم. قول میدم چادر بذارم. خدایا فقط مامانم رو خوب کن."
تسبیح فیروزهای مادر را در دست گرفتم و همچنان به خدا التماس میکردم...
سرم را روی مهر گذاشتم....
ضجه میزدم و میگفتم:
"خدایا اونی میشم که تو میخوای ، اصلا قول میدم دیگه... فقط مامانم برگرده ...."
اشکهایم تمام سجاده را خیس کرده بود
اما قصد بندآمدن نداشت.
نفهمیدم چه زمانی از فرط گریه به خواب رفتم ...
با صدای زنـگ گوشی از خواب پریدم.
-الو. سارا جان کجایی؟ همه ی بیمارستان را دنبالت گشتیم ... بدو دختر ...
مامانت بههوش اومده. زود خودت رو برسون.
-وااای خاله زهرا راست میگی؟خوش خبر باشی... چشم همین الان میام.
ادامه دارد....
🌸 @Ashooraieanamontazer
😈 رمان دام شیطان😈
#قسمت_اول 🎬
به نام خدا
(اَعوذُ بِاللّه مِنَ الشّیطانِ الرّجیم)
پناه میبرم به خدا
از شرّ شیطان رانده شده
از شرّ جنّیان شیطان صفت
و از شرّ آدمیان ابلیس گونه
من (هما) تک فرزند یک خانواده ی سه نفره ی معتقد و مذهبی اما منطقی وامروزی, هستم.
پدرم آقا محسن, راننده ی تاکسی ,مردی بسیار زحمتکش ,که از هیچ تلاشی برای خوشبخت شدن من دریغ نکرده
و مادرم حمیده خانم,زنی صبور, بسیار باایمان و مهربان که تمام زندگیش را به پای همسر و فرزندش میریزد.
نزدیک سی سال است از ازدوجشان میگذرد ,هشت سال اول زندگیشان بچه دار نمیشوند و با هزار دعا و ثنا و دارو و دکتر ,من قدم به این کرهی خاکی میگذارم, تا خوشبختیشان تکمیل شود.
پدرم نامم را هما میگذارد چون معتقد است من همای سعادتی هستم که بر بام خانهشان فرود آمدهام وبیخبر از اینکه این همای سعادت روزگاری دیگر ,ناخواسته همای شوم بدبختیشان را رقم میزند....
در چهره و صورت به قول اقوام و دوستان ,زیبایی خاصی دارم، شاید همین چهرهی زیبا باعث شده از زمانی که خودم را شناختم ,شاید سوم راهنمایی بودم که پای خواستگارها به خانهمان باز شود.
کم پیش میآید درجمعی حاضر بشوم, یا در مجلسی دعوت شوم و پشت سرش یکی ,دوتا خواستگار را نداشته باشم.
الان سال دوم دانشگاه رشتهی دندان پزشکی هستم.
پدرومادرم ,انسانهای فهمیدهای هستند و مرا در انتخاب همسر آزاد گذاشتهاند .
اما من در درونم میلی به ازدواج ندارم,تمام هدفم تکمیل تحصیلاتم هست تا بتوانم فردی مفید برای جامعه و افتخاری بزرگ برای پدر و مادر دلسوزم باشم.
اگرهم زمانی بخواهم ازدواج کنم ,حتما دنبال فردی فرهیخته و باایمان هستم تا مرا به کمال برساند.
به موسیقی,خصوصا نواختن گیتار, علاقه ی زیادی دارم.
یکی از دوستانم به نام سمیرا پیشنهاد داد تا به کلاس استادی بروم که درنواختن گیتار سرآمد تمام نوازندگان است.
ازاین پیشنهاد بینهایت خوشحال شدم.
به خانه که رسیدم برای مادرم تعریف کردم ،ایشان هم که از علاقهی من به این ساز خبر داشت ، گفت:من مخالفتی ندارم . اما نظر نهایی من همان نظر پدرت است.
شب با پدر صحبت کردم,ایشان هم مخالف کلاس رفتنم نبودند...
که ای کاش مخالفت میکردند و نمیگذاشتند پایم به خانهی شیطان باز شود ...
فردا ی آن روز با سمیرا رفتیم برای ثبت نام.
دختر خانمی که آنجا بود گفت : کلاسهای ترم جدید از اول هفتهی آینده شروع میشوند.
لطفاً شنبه تشریف بیاورید....
نمیدانم دو حس متناقض درونم میجوشید
یکی منعم میکرد ودیگری تحریکم میکرد .....
اما علاقهی زیادم به این ساز ، شوقی درونم بوجود آورده بود که برای رفتنم به کلاس، لحظه شماری میکردم ....
#رمان #دام_شیطان
#ادامه_دارد ...
─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─
🌸🌸
@Ashooraieanamontazer
💖
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_اول
دوباره روسریم رو آوردم جلو و چند تار مویی که بیرون ریخته بود رو بردم زیر روسریم .
"اه . حجاب چیه آخه."
_ مامان حالا اگه دو تا تار مو بیرون باشه قرآن خدا غلط میشه؟
مامان _ عههه . همیشه موهات بیرونه حالا یه بارم به خاطر امام رضا بذاری تو که چیزیت نمیشه!
_ هوووووووف. نمیشه! نمیشه!نمیشه!
موهای من لخته خب. هی میریزه بیرون . اوه اوه من موندم چادر چهجوری میخوام سرم کنم؟ گفتم نیاما نذاشتید.
بابا_ دخترم انقدر غر نزن. حالا الان هنوز مونده تا برسیم. با این ترافیک به نماز که نمیرسیم . بذار هر وقت رسیدیم، دم حرم درست کن.
_ خب بابا جان. کلا نمیشه! مامان خداییش تو چهجوری این چادرتو نگه میداری؟
امیر علی: خواهر من یه هد میگرفتی راحت میشدی . چادر لبنانی که نگه داشتنش کاری نداره . بعدشم چادر سر کردن عشق میخواد که بشه نگهش داشت .
_ خوب خوب. دوباره شیخمون شروع کرد . باشه داداشی سری بعد چشم. الانو چیکار کنم؟
امیر علی : بابا جان لطفا تو خیابون امام رضا یه جا وایسید . اینجوری نمیشه کاریش کرد.
بابا_ باشه .
_ تنکس ددی . میسی داداشی .
ببخشید من خودم رو معرفی نکردم.من تانیا هستم . 19 سالمه و سال اول پزشکی. البته اسمم تو شناسنامه حانیه هستش ولی من کلا با دین و مذهب کاری ندارم . به خاطر همین با این اسمم راحت ترم . من تو یه خانواده مذهبی بزرگ شدم که خوشبختانه توش چیزی به اسم اجباروجود نداره و هرکس خودش راه خودش انتخاب میکنه . منم راهم رو کلا جدا از خانوادهام و دین انتخاب کردم .البته نه اینکه اصلا خدا رو قبول نداشته باشم چرا دارم. ولی خوب کلا معتقدم که انسان باید آزادی داشته باشه و دین دست و پای آدم رو میبنده . خوب بگذریم . یه برادر هم دارم که قربونش برم خیییلی مهربونه و از من 6 سال بزرگتره. علاقهاش بیشتر به طلبگی بود که خوشبختانه با مخالفت بابا رو به رو شد. همین مونده فقط که یه داداش آخوند داشته باشم. خلاصه تشریف آوردیم با خانواده مشهد. من بعد از یازدهسال اومدم. مامان، بابا و امیرعلی سالی دو سه بار میان ولی من میرم خونه عموم اینا چون اونجا خیلی بیشتر خوش میگذره . البته بچگیام مشهد رو دوست داشتم ولی خوب اون بچگی بود البته من این تفکراتم رو هم مدیون عموی گرامم هستم که از هشت سالگیم که از ترکیه برگشت دیگه همش پیش اون بودم. چون خودش دختر نداشت منو خیلی دوست داشتن ولی کلا آبش با امیرعلی و بابا تو یه جوب نمیرفت. عقایدش کاملا مخالفه . خلاصه که این توضیحی کوتاه و مختصر و مفید از زندگی من بود حالا بقیش بماند برای بعد .
برگشتم سمت امیرعلی که بهش بگم بیاد تا حرم مشاعره کنیم که دیدم به رو به رو خیره شده و دستشو گذاشته رو سینشو داره زیر لب یه چیزی رو زمزمه میکنه . جلو رو نگاه کردم که
چشمم که به گنبد طلا افتاد یه لحظه دلم لرزید نا خودآگاه زیر لب گفتم: سلام.
بد جوری محوش شده بودم اصلا یه حس و حالی داشت که منو مسخ کرده بود .انگار یه حس خوب و دوستداشتنی . برام عجیب بود منی که این سری فقط به اصرار اومده بودم چرا برام لذت بخش بود . یه دفعه صدای ضبط بلند شد . سرم رو به شیشه تکیه دادم و حواسم رو دادم به آهنگ .
"کبوترم هوایی شدم، ببین عجب گدایی شدم
دعای مادرم بوده که منم امام رضایی شدم
پنجرهی فولاد تو دوای هر چی درده
کسی ندیدم اینجا که نا امید برگرده
چجوری از تو دست بکشم؟
بدون تو نفس بکشم؟
تویی که تنها – دل سوز منی!
آرزومه دوباره بیام
حرمت بدم یه سلام
بهونهی هر روز اشکای هر روز منی...
بی تو می میرم آقام...
یه فقیرم آقام...
که تو حج فقرایی...
ای کس و کارم آقاجون
تو رو دارم آقاجون
من و دستای گدایی
ای سلطان کرم
سایهات روی سرم
باز آقا بطلب که بیام به حرم....
میبینم عاشقای تو رو، اشکای زائرای تو رو
آرزومه منم بپوشم، لباس خادمای تو رو
همه ی داراییم رو به تو بدهکارم من
جون جواد آقا خیلی دوست دارم من! "
#ادامه_دارد
🌱💞 عاشورائیان منتظر💞🌱
💞@Ashooraieanamontazer💞
ضرب المثلها در قرآن
#قسمت_اول
🔷 *هر گلی بزنی سر خودت زدی*
🔶 *إِنْ أَحْسَنْتُمْ أَحْسَنْتُمْ لِأَنْفُسِكُمْ*
ترجمه 👈 *اگر نیکی کنید ، به خودتان نیکی می کنید*
*سوره مبارکه اسراء آیه 7*
🌟💫🌟💫🌟💫🌟💫
🔷 *آشپز که دوتا شد آش یا شور می شود یا بی نمک*
🔶 *لوکان فیهما آلهة إلاّ اللّٰه لفسدتا*
ترجمه 👈 *اگر بود در میان آسمان و زمین معبودانی دیگر، هر آینه تباه می شدند آن دو ( و نظام هستی بهم میخورد)*
*سوره مبارکه انبیاء آیه 22*
🌟💫🌟💫🌟💫🌟💫
🔷 *از تو حرکت از خدا برکت*
🔶 *وَمَنْ يُهَاجِرْ فِي سَبِيلِ اللَّهِ يَجِدْ فِي الْأَرْضِ مُرَاغَمًا كَثِيرًا وَسَعَةً*
ترجمه 👈 *و هر کس مهاجرت کند در راه خداوند( برای آسایش و گشایشِ اُمورش) ، جایگاه بسیار خواهد یافت*
*سوره مبارکه نساء آیه 100*
🌟💫🌟💫🌟💫🌟💫
🖤عاشورائیان منتظر🖤
📗 #رمان
#قصه_دلبری
#قسمت_اول
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
حسابی کلافه شده بودم.
نمیفهمیدم که جذب چه چیز این آدم شدن.
از طرف خانمها چند تا خواستگار داشت، مستقیم بهش گفته بودن.
اون هم وسط دانشگاه😐
وقتی شنیدم گفتم چه معنی داره یه دختر بره به یه پسر بگه باهام ازدواج کن.😑
اونم با چه کسی!
اصلاً باورم نمیشد.
عجیبتر اینکه بعضی از آنها حتی مذهبی هم نبودند..☹️
به نظرم که هیچ جذابیتی در وجودش پیدا نمیشد..!
براش حرف و حدیث درست کرده بودند!
مسئول بسیج خواهران ، تأکید کرد وقتی زنگ زد کسی حق نداره جواب تلفن رو بده😬
برام اتفاق افتاده بود که زنگ بزنه و جواب بدم باورم نمیشد این صدا صدای اون باشه بر خلاف ظاهر خشک و خشنش با آرامش حرف میزد تن صداش موج خاصی داشت.
از تیپش خوشم نمیومد دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود.😒
شلوار شش جیب پلنگی گشاد میپوشید و پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ، که مینداخت روی شلوار.
توی فصل سرما با اورکت سپاهیش تابلو بود😑
یه کیف برزنتی کوله مانند یه وری مینداخت روی شونش ، شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ میشد😂
راه که میرفت کفشش رو روی زمین میکشید. ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد.
🌸💐عاشورائیان منتظر💐🌸
🇮🇷کانال عاشورائیان منتظر🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/3891462190Cc6d819ef56
💚
🤍❤️
❤🤍💚