💜🖇♥️🖇💜🖇💜
💜🖇💜🖇💜
♥️🖇💜
💜
#دام_شیطان 🔥
#قسمت_دوازدهم 🎬
وارد ساختمان شدیم,گویا خونه ی یکی از مسترهای زن بود,انگار نیمه های جلسه بود که رسیدیم,ازچیزی که میدیدم خیلی تعجب کردم,
برخلاف جلسه ی قبل که معنوی و روحانی بود اینجا مثل تگزاس میموند!
یک مشت زن بی حجاب ,قاطی مردا هر کدوم یک جام به دستشون که فکر میکنم,ش ر ا ب بود ,با تعجب برگشتم
به سمت بیژن و گفتم اینجا چرا اینجوریه؟؟ اینا که دم از دین و قرب خدا میزنند با نجاست خواری و ش ر ا ب میخوان به قرب الهی برسن؟؟
بیژن گفت:تحمل داشته باش ,تو چون مدارج عالی عرفان را طی نکردی ,درک اینجور چیزا برات امکان پذیر نیست!
تو اینجا نمیخواد کشف حجاب کنی و چیزی بنوشی ,فقط یک اتصال بگیر تا ببینم ظرفیت تعلیم ترمهای بالاتر را داری؟
مثل همیشه نتونستم باهاش مخالفت کنم,
دوتا از مسترها اومدن دوطرفم و به اصطلاح خودشون وصلم کردند به شعور کیهانی...
خدای من همه جا را نورسیاهی گرفته بود
به نظرم میرسید یکی داره کاسه ی سرم را میتراشه😖,دست وپاهام به اختیار خودم نبود و تند تند تکون میخورد ,
ناخوداگاه از جام بلند شدم رفتم سمت آشپزخونه ,
هرچی دم دستم بود شکوندم ,یه کم آروم شدم و اومدم سرجام نشستم.
بیژن که شاهد همه چی بود ,کف زنان آمد کنارم نشست و گفت:آفرین هما,
میدونستم که روح تو ظرفیتش را دارد,
توموفق شدی به شعور کیهانی وصل بشی
اون ظرف شکستنتم ,یک نوع برون ریزی بود از این به بعد تو میتونی کارای خارقالعاده ای انجام بدی...
بعد انگار کسی تو گوشش چیزی گفت
,بلند شد
,پاشو همااا بابات داره میاد سمت دانشگاه,
پاشو تا نرسیده ,من ببرمت...
سریع پاشدم و راه افتادیم ,
تقریبا پنج دقیقه زودتر از بابا رسیدم.
سوار ماشین بابا شدم
میخواستم سلام و علیک کنم
یکهو صدای انگلیسی مردگونه ای از گلوم بیرون آمد.
بابا با تعجب نگاهم کرد
پشت سر هم سوالای مختلف پرسید,
من میخواستم جواب بدم اما با اینکه زبان انگلیسی مسلط نبودم,
بی اختیار، سوالات بابا را با همون لحن صدا و به زبان انگلیسی سلیس جواب میدادم.
خودم گیج شده بودم
و بابا داشت دیوونه میشد...
رفتیم خونه,
مامان آمد جلو ,
بابا زد تو سرش و اشاره کرد به من و گفت:حمیده,دخترت دیوونه شده😭
مامان شونه هام را تکون داد ,
پرسید چت شده هما؟؟؟
اومدم بگم ,هیچی نشده و...
اینبار صدای بچه ای از گلوم خارج شد که
به زبان ترکی صحبت میکرد...😱
خودمم حسابی گیج شده بودم,
بابا اینبار خشکش زده بود و طفلک مامان ازحال رفت..
منو بردن تو اتاقم قرص خواب دادن بخورم تا بخوابم.
فک کنم به گمانشون من واقعا دیوونه شده بودم,
عصر میخواستن ببرنم پیش روانپزشک.
خیلی احساس خستگی میکردم,
آروم آروم به خواب رفتم...
با تکانهای مادرم ازخواب بیدارشدم,
مادر با ترس بهم خیره شده بود.
گفتم:ساعت چنده مامان
مامان پرید بغلم کرد وگفت:خداراشکر خوب شدی,دیگه دری وری به زبون ترکی و انگلیسی نمیگی .
مامان:پاشو عزیزم یه چی بخور ,میخوایم بریم دکتر
گفتم:دکترررر؟
نه من طوریم نیست نمیام.
مامان:اتفاقا باید بیای,همون دفعه ی قبل که تشنج کردی میبایست میبردیمت
..
بالاخره با زور همراه پدرومادرم رفتیم پیش یک روان پزشک...
#ادامه_دارد ...
#رمان
─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─
@Ashooraieanamontazer
#رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت
#قسمت_دوازدهم
بعد از ورودشون، خاله مریم من رو یه آغوش گرم مهمون کرد. خونهی گرمشون رو دوست داشتم. اصلا انگار نه انگار که چندسال بود من رو ندیده بودن. مامان باباها نشستن تو پذیرایی و من هم به اصرار بچه ها مهمون اتاقشون شدم. به محض ورودمون شروع کردیم به تعریف کردن و یاداوری خاطرات گذشته. برعکس بقیه اقوامی که از وقتی عمو برگشته بود، دیگه خیلی ندیده بودمشون( یعنی از 7.8 سالگی) تا 12.13 سالگی هنوز هم زهراسادات اینا جزو فامیلای صمیمی بودند و بعد از اون دیگه سرگرم درس شدم و حتی از طریق تلفن و اس ام اس هم دیگه ارتباطی نداشتیم. بعد از یک ساعت که نفهمیدم چجوری گذشت، با صدای مامان هرسه رفتیم پایین.
مامان: دخترا بیاید میخوایم بریم حرم.
ملیکا: چشم خاله اومدیم.
.
.
.
.
تو ماشین دوباره طبق معمول با غرغر هدم رو سرم کردم و شالم رو هم کشیدم جلو و بعد از این که چادرم از تو کیفم در آوردم، رسیدیم. پیاده شدم و چادرم رو سرم کردم. برگشتم به سمت ماشین عمواینا ( پدر زهراسادات) که با لبخند ملیکا که پشت سرم بود مواجه شدم.
ملیکا: چقدر چادر بهت میاد.
_ عهههه. ولم کن بابا بیا بریم.
راه افتادیم سمت حرمـ جایگاه آرامش من. سلامی زیر لب گفتم و وارد شدم.
.
.
.
ساعت هشت شب بود. تو حرم از مامان و بابا جداشده بودیم و قرار بود ساعت هشت دم در باشیم.
رو به دخترا گفتم بدویید و به دنبال این حرفم به سمت خروجی راه افتادم.
رسیدیم به بیرون حرم ولی مامان اینا نبودن. ای وای نکنه رفته باشن. یه دفعه یه نفر دستش رو گذاشت رو شونهی من و مصادف شد با جیغ کشیدن من.
امیرعلی: عههه اصلانمیشه با تو شوخی کرد دختر؟
_ عههه. سکته کردم. بعد با چشمای درشت شده از تعجب ادامه دادم _ وای داداشی کی اومدی؟
و با این حرف و حالت من بچه ها و امیر ترکیدن. خودمم خندم گرفته بود.
امیرعلی: ببخشید نمیدونستم باید اجازه بگیرم ابجی خانم. صبح رسیدم مامان گفت قم هستین منم اومدم اینجا.....
#ادامه_دارد.
🌱💞 عاشورائیان منتظر💞🌱
💞@Ashooraieanamontazer💞
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#رمان📒
#قصه_دلبری
#قسمت_دوازدهم
با اعتماد به نفس صدایش را صاف کرد :«ولی من فکر می کنم خیلی هم به هم میخوریم !»
جوابم راکوبیدم توی صورتش :« آدم باید کسی که می خواد همراهش بشه ، بهدلش بشینه !»😏
خنده پیروزمندانه ای سر داد . انگار به خواسته اش رسیده بود :«یعنی این مسئله حل بشه ، مشکل شمام حل میشه ؟!» 😁
جوابی نداشتم ...
چادرم را زیر چانه محکم چسبیدم و صحنه را خالی کردم .
از همان جایی که ایستاده بود ، طوری گفت که بشنوم :«ببینید ! حالا این قدر دست دست می کنید ، ولی میاد زمانی که حسرت این روزا رو بخورید !»
زیر لب با خودم گفتم «چه اعتماد به نفسی کاذبی😐 »
اما تا برسم خانه ، مدام این چند کلمه در ذهنم می چرخید :
«حسرت این روزا !»
مدتی پیدایش نبود ، نه در برنامه های بسیج ، نه کنار معراج شهدا .
داشتم بال در می آوردم . از دستش راحت شده بودم 😃
کنجکاوی ام گل کرده بود بدانم کجاست
خبری از اردوهای بسیج نبود ، همه بودند الا او ..
خجالت می کشیدم از اصل قضیه سر در بیاورم.
تا اینکه کنار معراج شهدا اتفاقی شنیدم از او حرف می زنند
یکی داشت می گفت :«معلوم نیست این محمد خانی این همه وقت توی مشهد چی کار می کنه !»🧐
نمی دانم چرا ..!
یک دفعه نظرم عوض شد!
دیگر به چشم یک بسیجی افراطی و متحجر نگاهش نمی کردم .
حس غریبی آمده بود سراغم . نمی دانستم چرا این طور شده بودم 😐😔
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
____♡_بچه های🇮🇷ایران_♡____
🆔https://eitaa.com/Ashooraieanamontazer
💚
🤍❤️
❤🤍💚