عاشورائیان منتظر
😈 رمان دام شیطان😈 #قسمت_اول 🎬 به نام خدا (اَعوذُ بِاللّه مِنَ الشّیطانِ الرّجیم)
#دام_شیطان😈
#قسمت_دوم 🎬
امروز شنبه بود .
طرف صبح رفتم دانشگاه....الانم آماده میشم تا سمیرابیاد دنبالم با هم بریم کلاس گیتار....
زنگ در را زدن.
_مامان !کارنداری من دارم میرم.
_:خدابه همراهت,مراقب خودت باش,عزیزم.
سمیرا با ماشین خودش اومد دنبالم و تا خود کلاس از استاد و کارش تعریف کرد.
خیلی مشتاق بودم ببینمش.
وارد کلاس شدیم . ده ,دوازده نفری نشسته بودند اما از استاد خبری نبود.
باسمیرا ردیف آخر نشستیم.
بعداز ده دقیقه استاد تشریفشون رو آوردند.
_من، بیژن سلمانی هستم ،خوشبختم که در کنار شما هستم ،امیدوارم اوقات خوشی را در معیت هم سپری کنیم.
بعد,همه ی هنرجوها خودشون رو معرفی کردند.اکثراً تو رنج سنی خودم بودند.
استاد هم بهش میومد حدود ۴۵ ، ۴۶ داشته باشه ...چشماش خیلی ترسناک بود ، وقتی نگاهت میکرد انگار تمام اسرار درونت را میدید .نگاهش تا عمق وجودم رامیسوزاند. خصوصاً وقتی خیره به آدم نگاه میکرد یه جور دلشوره میافتاد به جونم.
یک بار درحین توضیح دادنش ,به من خیره شده بود ناخودآگاه منم به چشماش خیره شدم...
وااااای خدای من ,انگار داخل چشماش آتیش روشن کرده بودند.به جان مادرم من آتیش را دیدم....
همون موقع اینقد ترسیده بودم، پیش خودم گفتم محاله دیگه ادامه بدم,دیگه امکان نداره پام را تواین کلاس عجیب و ترسناک بزارم.
میخواستم اجازه بگیرم برم بیرون ،اما بدون اینکه کلامی از دهن من خارج بشه، استاد روش را کرد به من و گفت:الان وقت بیرون رفتن نیست خانم، صبرکنید ده دقیقه ی دیگه کلاس تمومه !!!...
واااای من که چیزی نگفته بودم ,این ازکجا فهمید من میخوام برم بیرون😱
از ترس قلبم داشت میومد تودهنم، رعشه گرفته بودم.
سمیرا بهم گفت:چت شد یکدفعه؟
باهمون حالم گفتم:هیس ، بزاربعدازکلاس بهت میگم...
بالاخره تموم شد،هول هولکی چادرم را مرتب کردم که برم
بااینکه بچه ها دور استاد را گرفته بودند، اما ازهمون پشت صدازد:
خانوم هما سعادت، صبر کنید...
بازم شوکه شدم برگشتم طرفش .
یک خنده ی کریه کرد و گفت:شما دفعهی بعدی هم میاین کلاس.
فکر نیامدن را از سرتون به در کنید.
درضمن قرارنیست چیزی هم به دوستتون بگید هااا
واااای خدای من ، این ازکجا فهمید من نمیخوام بیام؟؟
تمام بدنم یخ کرده بود، مغزم کارنمیکرد....
#ادامه_دارد ...
#رمان
─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─
@Ashooraieanamontazer
💖
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_دوم
آهنگ قشنگی بود.
بدجور باهاش انس گرفته بودم.
یه دفعه صدای در ماشین اومد.
امیرعلی با یه کیسه کوچیک اومد تو.
با همون لبخند محجوبش کیسه رو گرفت سمتم. یه هد مشکی و ساقه دست و گیره روسری داخلش بود .
_ واااااااای مرررررسی داداشی .ولی ساق و گیره برای چی؟
امیر علی : یه نگاه به دستت بنداز خواهری. بدون گیره هم که روسریت میره عقب هی.
_ وای بیخی بابا . تو این گرما . ساقو حالا یه کاریش میکنم ولی گیره عمرااااا.
امیر علی: باشه هرجور راحتی من به خاطر خودت گفتم .
بی توجه به موقعیت روسریام رو در آوردم .
امیرعلی: اینجا؟؟؟؟؟؟
سریع هد رو با کمک امیر علی سرم کردم و روسریمم محکم گره زدم.
واااااااااای داشتم خفه میشدم. بالاخره وارد پارکینگ حرم شدیم.تو پارکینگ شماره چهار، بعد از پارک ماشین پیاده شدیم و چادرو از مامان گرفتم تا سرم کنم ولی اصلا بلد نبودم . باناراحتی نگامو دوختم به چادر. یه دفعه امیرعلی اومد جلو و چادرو از دستم گرفت و خلاصه با کمک همدیگه سر کردیم.
دقیقا اندازه بود.جالبه که مامان اینا قدم رو میدونستن .
بعدشم با نگاه تحسین برانگیز مامان و بابا روبه رو شدم .
امیر علی: چقدر بهت میاد .
_ ایییش . چادر . چیه یه پارچه سیاه میبندن دور خودشون که چی. مـثه ....
بابا که معلوم بود نمیخواد من بیشتر ادامه بدم پرید وسط حرفم و گفت:
_ بریم که به نمازبرسیم بدویید.
رفت طرف پله برقیای اون طرف پارکینگ. مامان و امیر علی هم دنبالش .
_ وایسید من اینو چجوری باید بگیرم؟
مامان: گرفتن نداره که. آستین داره دیگه. مثه مانتو.
دیدم راست میگه ها.
منم دنبالشون راه افتادم.
#ادامه_دارد
🌱💞 عاشورائیان منتظر💞🌱
💞@Ashooraieanamontazer💞
عاشورائیان منتظر
📗 #رمان #قصه_دلبری #قسمت_اول 💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 حسابی کلافه شده بودم. نمیفهمیدم که جذب چه چیز ای
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_دوم
از وقتی پام به بسیج دانشگاه باز شد بیشتر میدیدمش به دوستام میگفتم:
این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهه شصت پیاده شده و همون جا مونده😑
به خودشم گفتم..!
اومد اتاق بسیج خواهران پشت به ما رو به دیوار نشست . اون دفعه رو خودخوری کردم😤
دفعه بعد رفت کنار میز که نگاش به ما نیفته😐
نتونستم جلوی خودمو بگیرم بلند بلند اعتراضم رو به بچهها گفتم.
ینی به در گفتم تا دیوار بشنوه😁
زور میزد جلوی خندش رو بگیره.
معراج شهدای دانشگاه که انگار ارث پدرش بود هر موقع میرفتیم با دوستش اونجا میپلکیدند😒
زیرزیرکی میخندیدم و میگفتم بچهها باز هم دار و دسته محمد خانی
بعضی از بچههای بسیج با کارو کردارش موافق بودند بعضی هم مخالف.
بین مخالفان معروف بود به تندروی کردند اما همه ازش حساب میبردن ..
برای همین ازش بدم میومد فکر میکردم از این آدمهای خشکه مقدسِ از اون طرف بام افتاده است😖
اما طرفدارزیاد داشت.
خیلیها میگفتند: مداحی میکنه، هیئتیه،میره تفحص شهدا، خیلی شبیه شهداست!
اما توی چشم من اصلاً اینطور نبود . با نگاه عاقل اندر سفیهی به آنها میخندیدنم که این قدر هاهم آش دهن سوزی نیست 🙄
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌸💐عاشورائیان منتظر💐🌸
🇮🇷کانال عاشورائیان منتظر🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/3891462190Cc6d819ef56
💚
🤍❤️
❤🤍💚