🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
#قسمت_سیودو
-میخوای جیغ بزن واسه من که مشکلی پیش نمیاد به فکر خودت باش که معلوم نیست چی حرفایی به گوش بابا حاجیت برسه.
به من نزدیک شد.
اشک در چشمام حلقه زد و از صورتم سرازیر شد.
ناگهان در کلاس باز شد. چند نفر داخل شدند.
-ببخشید خواهر اتفاقی افتاده ؟
مهمینجور گریه میکردم، سرم را تکان دادم.
وسایلم را برداشتم و از کلاس بیرون زدم.
دویدم سمت محوطه که ناگهان پایم پیچ خورد. زمین خوردم. تمام وسایلم دورم ریخت.
یک نفر داشت وسایلم را جمع میکرد.
-خیلی ممنون نمیخواد خودم جمع میکنم.
به من که نگاه کرد، شوکه شدم.
-شما! شما اینجا چیکار میکنین آقای کاظمی؟
- خوب من اینجا درس میخونم.
- خیلی ممنونم که کمکم کردین
ببخشید میپرسم ! چیزی شده؟
چشمانم پر از اشک شدو گفتم: هیچی چیزه خاصی نیست.
سوار ماشین شدم.
سرم روی فرمان،فقط گریه میکردم.
( دیگر جانی نداشتم.
چشمم به یاسری افتاد پیش چند تا پسر ایستاده بود و میخندید.
چشمم به ماشینش داخل محوطه افتاد.
قفل فرمان را برداشتم.
نگاهی پر از نفرت به یاسری کردم و رفتم سمت ماشینش.
با قفل فرمان کل شیشه ماشینش را شکستم.
چه غلطی کردی دختره بیشعور؟
- بیشعور خودتی و جد و آبادت
فکر کردی منم مثل این دوستای پاپتی ام که هر چی گفتی بترسم ازت.
دفعه اخرت باشه اومدی سمتم.
- خوب ؛ اگه بیام سمتت چیکار میکنی هاااا بگو دیگه.
دوباره سر و کلهی کاظمی پیدا شد.
-ببخشید چیزی شده؟
-نه خیر بفرما شما.
- این سرو صدایی که شما راه انداختین فک نکنم چیز مهمی نباشه ؟
-برادر خانوادگیه شما برو به نمازت برس.
پریدم به یاسری.
- غلط کردی من با تو هیچ سری ندارم که بخواد خانوادگی باشه .
یاسری دستانش را مشت کرد تا من را بزند.کاظمی دستش گرفت و گفت: دیگه داری پاتو از گلیمت دراز تر میکنی برو پی کارت؟
از حراست هم آمدند.یاسری را بردند.
- دختر حاجی از این به بعد از سایه ات هم بترس.
بعد از رفتنش نشستم روی زمین و گریه کردم.
-ببخشید خانم هدایتی لطفا بیاین این خانوم رو کمکش کنین حالشون خوب نیست.
خانم هدایتی من را برد داخل کافه.
کمی آب قند برایم اورد.
آقای کاظمی و چند تا از دوستانش هم دم در کافه بودن
-اسم من ساحره است ،چرا اقای یاسری همچین کاری کرد ؟
-اسم منم ساراست .
همه ماجرا را برایش تعریف کردم.
-واییی که ای بشر حقشه اخراج بشه.
- ساحره گناه من چیه که اینقدر بدبختی بکشم ، من که کاری با کسی ندارم.
- عزیزم غصه نخور درست میشه.
ساحره رفت سمت اقای کاظمی و دوستانش. نمیدانستم چه بههم میگویند.
ولی من اصلا حالم خوب نبود. به ساعت نگاه کردم ساعت دو بعد ظهر بود.
- کجا میری سارا؟
- باید برم جایی بابام منتظرمه
- اخه تو تمام تنت داره میلرزه دختر نصف راه پس میافتی؟
- ماشین دارم آروم آروم میرم خودم.
ساحره رو کرد به کاظمی گفت : آقای کاظمی منو محسن کلاس داریم میشه شما سارا جانو ببرین؟
کاظمی کمی من من کرد و گفت:باشه.
نمیدانم خوشحال بودم یا ناراحت.
ادامه دارد...
@Ashooraieanamontazer