🌸🌸🌸🌸🌸🌸
رمان 💗نگاه خدا💗
#نگاهخدا
#قسمت_نهم
آقا جونم ازجیبش ،یک سکه بیرون آورد.
-بیا عزیزم ،اینم کادوی من.
در آغوش گرفتماش وبوسیدمش.
-من عاشقتونم. دستتون درد نکنه.
بعد از نیم ساعت آقا جون به اتاقش رفت تا استراحت کند.
مادر جون رو به من کرد.
-سارا مادر ،میخوام یه چیزی بهت بگم که گفتنش برام خیلی سخته.
نمیدانستم چه میخواهد بگوید. ولی دلم آشوب بود.
- حاج رضا که پدر و مادرش فوت شدن ،تو دار دنیا یه برادر داره و بس.
الان وظیفه ماست که این حرف و بزنیم.
-چی شده مادر جون ،چرا اینجوری صحبت میکنین؟
-همه آدمها نیاز به همدم دارند، درسته که تو هستی کناره بابا ولی هیچ کس نمیتونه جای همسرو براش پر کنه.
اشک در چشمانم حلقه زد.
"دو ماه نگذشته چرا این حرف و میزنن؟"
- مادر جون چه طور راضی شدین این حرف و بزنین ،مگه مامان فاطمه دختر شما نبود؟ چه طور میخواین خودتون با دستای خودتون واسه دامادتون زن بگیرین؟
- عزیز دلم این چرخه طبیعته. هر کی یه روز از دنیا میره و به جاش یکی دیگه به دنیا میاد ،حضرت فاطمه(س) با اون مقامش لحظه ای که تو بستر بیماریش بود وصیت کردی امام علی(ع) بعد از اون هر چه زودتر ازدواج کنه.
تا شب که بابا به خانه مادر جونبیاید، اصلا حرفی نزدم.
بابا هم که امد زود شام خوردیم و برگشتیم خانه.
شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم.
تا صبح به خاطر حرفای مادر جون، حرص خوردم و نخوابیدم. دم دمای صبح خوابم برد.
نزدیکای ظهر بودکه از خواب بیدارشدم.
بلند شدم که چیزی درست کنم تا بخورم. روی آینه اتاقم کاغذی چسبیده بود.
دست خط بابا بود.
-سارای عزیزم. میدونستم حال خراب دیشبت بابت چیه ،میخواستم بهت بگم من تا تو رو دارم به هیچ چیز و هیچ کس فکر نمیکنم ،پس به خاطر حرفای مادر جونت ناراحت نباش ،صبحانتو آماده کردم حتما بخور ،البته اینم میدونم چون دیشب تا صبح بیدار بودی تا لنگ ظهر خوابی
دوستت دارم سارای بابا
-واییی من عاشقتم بابایی.
با خوشحالی رفتم دست و صورتم را شستم.
به آشپز خونه رفتم.
مشغول خوردن شدم .
صدای زنگ ایفون امد.
رفتم نگاه کردم. عاطفه بود. گریه میکرد.
در را بازکردم.
عاطی چمدان در دست اشک میریخت.
رفتم دم در.
- چی شده؟
- اگر بار گران بودیم و رفتیم ،اگر نامهربان بودیم و رفتیم
خندم گرفت.
-خل شدی به سلامتی یا عاشق شدی؟
عاطفه جلو امد. بغلم کرد.
-واییی سارا من دارم میرم خوابگاه. چه جوری دوریتو تحمل کنم.
- ولم کن دارم خفه میشم. بابا توکه همین بغل گوشمی یه سوت بزنم رسیدی.
ادامه دارد.
🌸@Ashooraieanamontazer
#دام_شیطان 🔥
#قسمت_نهم 🎬
دوباره من و بیژن تنها شدیم,پا شد در را بست و نشست کنارم
و گفت:حال عشق من چطوره؟دوباره دستهام را گرفت تو دستش ,یه جور آرامش گرفتم و هر چه دیشب از بابا شنیده بودم براش تعریف کردم.
بیژن گفت:امکان نداره,اون دختره حتماً خودش طرفیت کمی داشته ,شرایطش هیچ ربطی به کلاسهای مانداره
و سریع بحث را عوض کرد و گفت: هما من از جون و دل تو رو دوست دارم, تو هم من رو دوست داری؟؟
سرم را به علامت مثبت تکون دادم.
بیژن:پس طبق شعور کیهانی و جهان عرفانی ما , وقتی من و تو به این درک رسیده باشیم که از عمق وجود همدیگه را دوست داریم و برای هم ساخته شدیم ,این نشان میده که از ازل تا ابد ما زن و شوهریم ,الآنم تازه همدیگه را پیدا کردیم...
مغزم کار نمیکرد ,یه جوری جادوم کرده بود که انگار این بیژن نعوذ بالله پیغمبره(البته تو مکتب اینا یک انسان معمولی به درجه ی پیغمبری هم میرسه البته با گناهان زیاد...)و حرفاش برام وحی مُنزَل بود,بدون مخالفتی بر این اعتقادش صحّه گذاشتم و قبول کردم ,کائنات ما را به زن و شوهری پذیرفتن....
بهم گفت :اگر خانوادت نگذاشتن بیای کلاس عرفان,خودم تعلیمت میدم ,نگران نباش ما در کنار هم بالاترین درجههای عرفان را طی میکنیم....
دستامو کشید جلو.تا من را درآغوش بکشه , آخه از نظر دوتامون ما دیگه محرم حساب میشدیم ! خوندن خطبه و..اینجا کشک به حساب میامد!!!(خدایا!خودمم نمیفهمیدم چی بر سر اعتقاداتم اومده بود؟!).....
اما به یک باره ,یک نگاه تندی به در انداخت و خودش را کشید کنار,انگار کسی از چیزی با خبرش کرد.
به دقیقه نرسید پدرم با عصبانیت در را باز کرد ,تا دید ما دو تا تنهاییم,با خشم نگاهم کرد ودگفت:اینجا چه خبره؟؟
بیژن رفت جلو دستش را دراز کرد تا با بابا دست بده وگفت:من بیژن سلمانی استاد هما جان هستم...
پدرم یک نگاه به بیژن کرد و انگار یکه ای خورد,دست بیژن را زد کنار و دست من را گرفت و از کلاس بیرونم کشید.....
بابا از عصبانیت کارد می زدی خونش درنمیومد.... حق هم داشت...
همه اش حرف بیژن را تکرار میکرد:استاااااد همااااجان هستم؟؟؟
از کی تا حالا استادها به اسم کوچک و با اینهمه ناز و ادا ,شاگرداشون را صدا میکنن هااا؟؟
مرتیکه از چشماش میبارید,
نگاه به چهرهاش میکردی یاد ابلیس میافتادی
رو کرد به طرف من,ازکی تا حالا با یک مرد نامحرم یک ساعت تنها صحبت میکنی هااا؟؟
من کی این چیزا را به تو یاد دادم که خبر ندارم؟؟
مگه بارها بهت نگفتم وقتی دوتا نامحرم زیر یک سقف تنها باشند ,نفر سوم شیطانه هااااا؟؟😡😡
بهش حق میدادم آخه بابا خبر نداشت تو عرفان ,ما الآن محرمیم...
این کلمه را تکرار کردم:محرررم؟؟
یک حس بهم میگفت ,بابا داره عمق واقعیت را میگه ,اما حسی قویتر میگفت,واقعیت حرف بیژن هست و بس....
واقعاً مسخ شده بودم....
رسیدیم خونه,مامان از چشمهای اشک آلود من و صورت برافروخته ی بابا فهمید اتفاقی افتاده...
پرسید چی شده؟؟
بابا گفت :هیچی ,فقط هما از امروز به بعد حق رفتن هیچ کلاسی را نداره,فقط دانشگااااه فهمیدین؟؟
با ترس گفتم: چشم
رفتم تو اتاق و در را بستم
سریع زنگ زدم بیژن ,تمام ماجرا را بهش گفتم.
بیژن گفت :عزیزم بزار یک اتصال بهت بدم شاید آروم شدی..
گفتم اتصال چیه؟؟
گفت:یک سری کارهایی میگم بکن .
چند تا ورد یادم داد که مدام تکرار کنم,همش تأکید میکرد تو اتاقم قرآن و آیه ی قرآن نباشه ، مفاتیح نباشه(اعتقاد داشت مفاتیح کتابی منفور و جادوکننده هست) کارهایی را که گفت انجام دادم
.
.
.
واین شد سرآغاز تمام بدبختیهای من...😭
#ادامه_دارد ...
#رمان
─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─
@Ashooraieanamontazer
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_نهم
داشتم از خوشحالی میمردم.
اخ جون.
داشتم میرفتم پیش خواهر همون دوست صمیمیم .
_ مامان. چادر بردارم؟
مامان: اره دیگه مگه نمیگی میخوای بری حرم؟
_ ای بابااااا
مامان: انقدر غر نزن .برو
چادرم برداشتم. گذاشتم تو کیفم. بلندترین مانتوم که تا روی زانو بود رو برداشتم. یه مانتوی سفید با ساپورت و شال مشکی .
مامان :تانیا.
_ بله؟
مامان: بیا تلفن. امیرعلیه.
_ اخ جون. اومدم.
از اتاق زدم بیرون.
_ سلام داداش بی معرفت خودم.
امیرعلی: سلام خواهر خانم خودم. من بی معرفتم انصافا ؟
_ نه بابا دقیقا به اندازه موهای سر حسن کچل معرفت داری داداشی. کجایی حالا؟
امیرعلی: خونه اقا شجاع. شنیدم که دارید تشریف میبرید زیارت بانو؟
_ بلی بلی. خبرا زود میرسه ها. کلاغ داری؟
امیرعلی:بلی. ابجی من الان کار دارم،بازم زنگ میزنم. فعلا.
_ باشه بی معرفت. بای
امیرعلی: یا حق.
.
.
.
.
.
مامان: مطمئنی میتونی بری خودت؟
_ آره مامان جان بچه که نیستم. میپرسم میرم. بابای.
بابا: مواظب خودت باش. خداحافظت.
روبه روی حرم ایستادم. سلام کردم و وارد شدم.
#ادامه_دارد.
🌱💞 عاشورائیان منتظر💞🌱
💞@Ashooraieanamontazer💞
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#رمان📘
#قصه_دلبری
#قسمت_نهم
شال سبزی داشت که خیلی به آن تعصب نشان می داد.
وقتی روحانی کاروان می گفت:(( باندای بلندگو رو زیر سقف اتوبوس نصب کنین تا همه صداروبشنون)) ، من با آن شال باندهارا می بستم😂
بااین ترفندها ادب نمی شد و جای مرا عوض نمی کرد😒
درسفر مشهد ، ساعت یازده شب بادوستم برگشتیم حسینیه. خیلی عصبانی شد. اما سرش پایین بود و زمین را نگاه می کرد.گفت:((چرا به برنامه نرسیدین؟))
عصبانی گذاشتم توی کاسه اش:((هیئت گرفتین برای من یا امام حسین(ع)؟
اومدم زیارت امام رضا(ع)نه که بند برنامه ها و تصمیمای شمـا باشم!
اصلا دوست داشتم این ساعت بیام، به شما ربطی داره؟))😠
دق دلی ام را سرش خالی کردم.
بهش گفتم:((شما خانمایی رو به اردو آوردین که همه هجده سال رو رد کردن.
بچه پیش دبستانی نیستن که!))
گفت:((گروه سه چهارنفری بشید، بعد از نماز صبح پایین باشین خودم میام می برمتون..
بعدم یا با خودم برگردین یا بذارین هواروشن بشه گروهی برگردین!))😖
#رمان_شهید_محمد_خانی ✨
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
____♡_بچه های🇮🇷ایران_♡____
🆔https://eitaa.com/Ashooraieanamontazer
💚
🤍❤️
❤🤍💚