eitaa logo
عاشورائیان منتظر
253 دنبال‌کننده
6.5هزار عکس
7.2هزار ویدیو
49 فایل
⬅️صَلَّ اللُه عَلیَکَ یاٰ أباعَبدِالله الحُسَینْ"➡️ 🔷زیر نظر آقای امیر توکلی ارتباط با مدیر کانال⬅️ @M_Namira
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 عسل آیا همه میتوانند از عسل و دارچین استفاده کنند؟ 📚 حکیم حسین خیراندیش 🇮🇷 عاشورائیان منتظر 🇮🇷
🌺 برای اینکه زندگی را بهتر بفهمیم باید به سه مکان برویم 🍂١. بیمارستان 🍂٢. زندان 🍂٣. قبرستان • در بیمارستان می‌فهمیم که هیچ چیز زیباتر از تندرستی نیست. • در زندان می‌بینیم که آزادی گرانبهاترین دارایی شماست. • در قبرستان درمی‌یابیم که زندگی هیچ ارزشی ندارد. زمینی که امروز روی آن قدم می‌زنیم فردا سقف‌مان خواهد بود. 👌 پس چه بهتر كه برای همه چیز فروتن و سپاسگزار باشیم ... 🌸 عاشقانه زندگی کنیم 🌸💐عاشورائیان منتظر💐🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺زیاد شدن روزی..... 🎥 کلیپ تصویری فرمایشات حضرت آیت‌الله بهجت: 🌟« در دوشنبه اول ماه، جهت ازدیاد روزی»🍃 🔸 سؤال: [دستورالعملی برای] ازدیاد روزی [بفرمایید]، مسبب ازدیاد [روزی چیست]؟ 🔹آقا: بله! گفته‌اند، تجربه کرده‌اند همین را [حتی] در غیر دوشنبه اول ماه به جا آورده‌اند، دیده‌اند همان آثار را دارد. 📚درس خارج فقه، کتاب حج، ٢۶ آذر ١٣٨۶ 🌹عاشورائیان منتظر🌹
◾️امشب که زمین و آسمان می‌گرید ◾️از بهر غریب سامرا می‌گرید ◾️جا دارد اگر که شیعه خون گریه کند ◾️چون مهدی صاحب‌الزمان می‌گرید 🏴شهادت جانسوز امام هادی(علیه السلام) تسلیت باد 🖤عاشورائیان منتظر🖤
4_5861578435649866091.mp3
3.81M
🌹ویژه شهادت امام هادی علیه السلام ♦️استاد عالی 🖤عاشورائیان منتظر🖤
5.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷🌺 ایران زیبای من🌺🇮🇷 آبشار کُرکُری در دامنه کوه سبلان قرار گرفته است و از مشگین شهر حدودا 15 کیلومتر فاصله دارد. تصویری زیبا از این آبشار در فصل سرما👆 🖤عاشورائیان منتظر🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ستاره سهیل ۲۰ با صدای زنگ گوشی، از خواب پرید. سراسیمه صدای زنگ را دنبال کرد. چادر نماز کرم رنگش حسابی بغلش کرده بود، آن قدر که به سختی خودش را کشید تا دستش به کیف رسید. زیپ کیف باز بود. خواب‌آلود دستش را داخل کیف برد. ناگهان جیغ کوتاهی کشید. انگشت اشاره‌اش را بیرون آورد و ناخودآگاه در دهانش گذاشت. چیزی انگشتش را بریده بود. خواب از سرش پرید. گوشی هم‌چنان زنگ می‌خورد. با چشمان بازتری داخل کیف را نگاه کرد. آینه جیبی‌اش شکسته بود. با احتیاط، گوشی را بیرون کشید و تماس را وصل کرد. -الو، سلام، مینو! چقدر زنگ می‌زنی بابا کله‌ی صبح؟ سر آوردی؟ امروز؟ ای وای! به کل یادم رفت. تو الان دانشگاهی؟ باشه، تا یه ساعت دیگه خودم‌رو می‌رسونم. بمون اومدم. نه! برو سایت ریاضیات اون‌جا نتش قوی‌تره. باشه دیگه چند بار می‌گی؟ تماس را که قطع کرد، نگاهش به دستمال کاغذی زیر صندلی افتاد. دستمالی که سفیدی‌اش، در میان لکه‌های سیاه و قرمز خط چشم و رژ لب گم شده بود. چند ثانیه‌ای نگاهش کرد. نمی‌دانست آن‌جا چه ‌می‌کند! مغزش کار نمی‌کرد. چادر نمازش را روی صندلی‌ انداخت. بعد از شستن دست و صورتش، صبحانه نخورده جلوی آیینه ایستاد. نگاهی مشتاقانه، به لوازم آرایشش انداخت. از برداشتن کرم‌پودر، تا گذاشتن رژ لب صورتی‌اش روی‌میز، بیست‌دقیقه‌ای وقتش را گرفت. کوله صورتی‌اش را برداشت و به‌طرف آشپزخانه رفت. خانه حسابی ساکت بود. می‌دانست که عمو صبح زود رفته و عفت هم مثل همیشه، در صف سبزی‌فروشی است. بقایای صبحانه هنوز روی میز آشپزخانه بود. لقمه‌ای برای خودش گرفت و با عجله از خانه بیرون زد. سر کوچه که رسید، عفت را بازن همسایه دید. لبخند‌زنان جلو رفت و سلام کرد. ‌- سلام عفت جون! سلام زری خانم! خوبین؟ زن چاق و کوتاه قد، زیر لب سلامی کرد. سبد قرمز رنگ پر از سبزی را، لحظه‌ای روی زمین گذاشت،تا نفسی تازه کند. عفت نفس زنان گفت: «کجا می‌ری ستاره؟ دوباره عموت شاکی می‌شه‌ها!!» ستاره نگاهش را از زری خانم که بی‌تفاوت فقط نگاهش می‌کرد، برگرداند. -عفت جون! دارم می‌رم دانشگاه. برا دانشگاه که نباید از عمو اجازه بگیرم. زری خانم گرهی به ابروانش انداخت و به حالت طلبکارانه‌ای گفت: «والا زمان ما، دخترها برا آب خوردن هم از بزرگ‌ترشون، اجازه می‌گرفتن. خدا بخیر کنه، عاقبتمون رو با این جوونا!» ستاره خیلی سریع جواب داد: «اینی که شما می‌گی، برا ۵۰۰ سال پیشه، نه الان! زری خانوم جون!.» بعد هم بدون خداحافظی، راهش را گرفت و رفت. از آن‌ها که دور شد، یک دربست گرفت. ۳۰ دقیقه بعد، جلوی دانشگاه از پراید سفیدی پیاده شد. همین‌طور که به سمت سَرْدر دانشگاه می‌رفت، کوله‌اش را باز کرد تا کارت دانشجویی‌اش را بیرون بیاورد. اما هرچه گشت کارتش را پیدا نکرد. کوله را روی سکویی گذاشت. حسابی گشت، اما فایده‌ای نداشت. کلافه‌شده بود. کوله را برداشت و همراه دانشجویانی که کارت به‌ دست وارد دانشگاه می‌شدند، خودش را پنهان کرد. اما همین‌که وارد دانشگاه شد، صدای نگهبان را شنید. -خانم، واستا! خانم با شمام. 🇮🇷کانال عاشورائیان منتظر🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/3891462190Cc6d819ef56
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ستاره سهیل ۲۱ ستاره طلبکارانه برگشت و به نگهبان نگاه کرد. مرد چهارشانه، هیکل‌مند و سبیلویی با لباس فرم آبی‌رنگ، به سرعت به طرفش آمد. انگار که مچ دزدی را، حین ارتکاب جرم گرفته باشد. -کارتت خانم! کارتتو نشون بده. -آقای محترم، من کارتمو جا گذاشتم. نکنه می‌خوای به خاطر کارت بیرونم کنی؟ نگهبان خودکاری را از جیبش بیرون آورد و مشغول نوشتن چیزی شد. در همان حین پرسید: «اسم و ورودیت؟» -الان اسممو بگم مشکل حله؟ می‌تونم برم تو؟ نگهبان نوشتنش را متوقف کرد. سرش را از روی کاغذ بالا آورد. -چه طرز حرف زدنه خانم؟ بدون کارت اومدی داخل، طلب‌کارم هستی؟ ستاره کمی صدایش را بلند کرد. -ای بابا! عمدا بدون کارت نیومدم که! جا گذاشتم. یه جوری با آدم برخورد می‌کنین، انگار آدم کشتم. فردا میارم قاب کنین سردر دانشگاه، ببینم خیالتون راحت می‌شه یا نه! صورت سبزه نگهبان، لحظه به لحظه سرخ‌تر می‌شد. رگ گردنش متورم شده بود. ستاره کمی ترسید. خودش را عقب کشید. صدای بلندشان توجه دیگر دانشجویان را جلب کرده بود. بعضی از ستاره طرف‌داری و برخی دیگر ستاره را به صلح دعوت می‌کردند. نگهبان با پرخاش و در حالی‌که سرش را می‌جنباند گفت: «الان با من میای حراست دانشگاه، تا تکلیفتو مشخص کنم.» با شنیدن نام حراست، رنگ از صورت ستاره پرید. همهمه دانشجویان بلند شد. -ای بابا! مگه چه‌کار کرده؟ خب کارتش یادش رفته! در بین بگو‌مگوها، ستاره از پشت سر نگهبان، چهره آشنایی را دید. با عینک دودی که داشت، تشخیص برایش سخت بود، اما بعد از چند لحظه او را شناخت. کیان بود، جلوتر آمد. لبخند آشنایی زد. از نگهبان جریان را پرسید. نگهبان درحالی‌که دست‌هایش را به این طرف و آن طرف تکان می‌داد، در حال توضیح دادن بود. کیان نگهبان را به گوشه‌ای کشاند. عده‌ای از پسرهای دانشگاه که انگار سوژه جذابی را پیدا کرده باشند، خودشان را به آن‌ها رساندند تا لحظه‌ای را از دست ندهند. از آن طرف، دخترها هم شروع به نصیحت کردن ستاره کردند. یکی گفت: «ببین عزیزم! اصلا ارزش نداره به‌خاطر یه کارت‌، پات به حراست باز شه.» دختری درحالی‌که موهای وِزَش را درست می‌کرد، با لهجه‌ی شیرازی گفت: «ای بابو! کاری نِداره که، بُگو معذرت می‌خوام،بره پیِ کارش. واسه خودت دردسر درست نِکن، دختر!» اما ستاره تمام حواسش به کیان و نگهبان بود که در حال بحث کردن بودند. بعد از ده دقیقه، کیان درحالی‌که عینکش را به سمت موهایش هدایت می‌کرد به طرف ستاره آمد. بدون هیچ مقدمه‌ای گفت: «ستاره خانم! بی‌زحمت شما یه کارت شناسایی از خودت بده. موقع برگشت هم، بیا پسش بگیر.» ستاره دست‌پاچه کارت ملی‌اش را بیرون آورد و به کیان داد. -من الان برمی‌گردم. کیان جمله‌اش را با چاشنی چشمکی همراه کرد. وقتی‌که برگشت، ستاره درحال صحبت با مینو بود. چند دقیقه‌ای صبر کرد تا صحبتش تمام شد. -ببخشید، نمی‌دونم چرا همه‌اش بد میارم. شرمنده. - این حرف‌ها چیه؟ من دارم می‌رم دانشگاه ریاضیات. اگر کمکی ازم بربیاد، در خدمتم. -شما چی می‌خونی؟ نمی‌دونستم این‌جا درس می‌خونین! -من نرم‌افزار می‌خونم. آرش بهم گفته که شما حقوق می‌خونین. ستاره قدم‌زنان شروع به حرکت کرد. با طعنه گفت: «خوبه آرش‌خان، فقط از اون طرف اطلاعات دقیق می‌ده.. اتفاقاً منم با مینو تو دانشکده شما قرار داریم. البته اون تا حالا انتخاب واحدشو تموم کرده .. این کله‌ی کچل منه که بی‌کلاه مونده..» -نگین این حرفو! چقدر ناامیدین! موهای به این زیبایی دارین، آدم کیف می‌کنه.. ستاره نمی‌دانست از این تعریف باید خوشحال شود یا ناراحت. اما لبخند پر ناز و عشوه‌ای تحویلش داد. در هرصورت از اینکه یک نفر از او تعریف می‌کرد، لذت می‌برد. وارد دانشکده که شدند، راهشان از هم جدا شد. در سنگین چوبی را به سختی هل داد و وارد سایت شد. مینو از پشت سیستم، برایش دست تکان داد. ستاره یک‌راست به سمت او رفت. عصبانی کوله‌اش را روی میز سفیدرنگی کوبید که مانیتور روی آن قرار داشت. صفحه‌ی کامپیوتر لحظه‌ای لرزید. نگاه‌های معنی‌دار دانشجویان به طرفشان کشیده شد. 🖤عاشورائیان منتظر🖤
⭐️⭐️⭐️ ⭐️⭐️ ⭐️ ستاره سهیل ۲۲ مینو چپ‌چپ نگاهی به ستاره انداخت، درحالی‌که سعی داشت تن صدایش را کنترل کند، گفت: «معلومه چته دختر؟ یواش‌تر!» ستاره با حالت زاری گردنش را کج کرد و با حالت چندشی گفت: «مینو تو رو خدا! تو دیگه گیر نده.» -ای بابا! مگه چی شده؟ مینو این جمله را در حالی گفت که روی صندلی چرخید و تمام‌رخ به چشمان قهوه‌ای دوستش خیره شد. -هیچی، چی می‌خواستی بشه؟ دردسر پشت دردسر. کارتم معلوم نیست کجاست! تو کیفم که نبود. نگهبانم برام شاخ شد. دلم می‌خواست یکی بخوابونم زیر گوشش.. هرچی می‌گم یادم رفته، می‌گه من می‌برمت حراست تکلیفتو معلوم می‌کنم.. معلوم نیست خودش چند کلاس سواد داره برا من کلاس می‌ذاره.. -چه خوب اداشو در میاری!خب! پس چطوری اومدی تو؟ -نمی‌دونم این کیان سروکله‌اش از کجا پیدا شد؟باهاش حرف زد، کارت شناساییمو گرو گذاشت، خواستم برم خونه، باید پسش بگیرم. مینو ریز ریز خندید. - خب پس، آقا با اسب سفید از راه رسید و شاهزاده خانمو نجات داد. ستاره موس را از دست مینو گرفت. همان‌طور که وارد صفحه کاربری‌اش می‌شد، با خنده گفت: «نه بابا! اسب سفید کجا بود؟ با اسب سیاه اومده بود. سر تا پا مشکی بود.» صدای خنده‌ی مینو که بلند شد، مسئول سایت که پسری ریزنقش بود برای تذکر دادن به طرفشان آمد. مینو به معنای چشم، دستش را روی چشمانش گذاشت. بعد از بیست دقیقه که انتخاب واحدشان تمام شد، خنده‌کنان از دانشکده ریاضیات بیرون آمدند. مینو کیف پولش را بیرون آورد و پرسید: «بریم بوفه؟ می‌خوام یه دلی از عزا در بیاریم. خوراکی بگیرم یا ساندویچ؟» ستاره بی‌حوصله جواب داد : «فرقی نداره، هر چی خودت می‌خوری. دفعه بعد مهمون من.» - پس بزن بریم.. پلاستیک به دست از بوفه بیرون آمدند. چند دقیقه‌ای بین درختان قدم زدند، تااینکه مینو به‌ سمتی اشاره کرد. -بیا بریم اون‌جا. چند ماه پیش تازه داشتند درستش می‌کردند. حوض قشنگی داره. بریم ولو شیم وسط چمنا! خیلی فاز می‌ده! ستاره با سر تأیید کرد. -اِ..! نمی‌دونستم غیر گیر دادن، از این کارهام بلدن. خب تا می‌رسیم، من از وقتم استفاده کنم. بعد هندزفری را داخل گوشش گذاشت. مینو پرسید: «معمولاً چی می‌زنی؟» ستاره با چشمانی متعجب حرفش را تکرار کرد: «چی می‌زنی؟» -خنگه! یعنی آهنگ چی گوش می‌دی؟ ستاره که دوزاری‌اش تازه افتاده بود، جواب داد: «آهان! هرچی، همه‌چی. فرق نمی‌کنه. فقط یه‌چیزی باشه، هر چی می‌خواد باشه.» -دمت گرم. عین خودمی. منم همه‌چی گوش می‌دم ولی بعضیا خودشونو محدود می‌کنن. به‌نظرم وقتی همه‌چی گوش بدی دیگه خودت یه پا اوستا می‌شی. ستاره گوشه‌ای روی چمن‌ها روبه‌روی حوض کاشی‌کار شده آبی رنگی نشست. همان‌طور که به حوض خیره بود گفت: «بیا بشین همین‌جا. فقط خدا کنه چمنا خیس نباشه، پشت مانتوم خیس بشه. دیگه نگهبان ازخداخواسته می‌گه این از ترس من خودشو خیس کرده.» مینو دستش را روی چمن‌های نرمی کشید که با آمدن پاییز کم‌کم رو به زردی می‌رفتند. -نه‌بابا! خشکه بشین. پلاستیک خوراکی‌ را روی چمن‌ها انداختند و به جان چیپس و پفک افتادند. مینو همان‌طور که پفکی در دهانش می‌گذاشت، پایین هندزفری را از گوشی کشید و صدای ترانه لحظه‌ای بلند شد. ستاره دست‌پاچه آهنگ را قطع کرد. -چی‌کار می‌کنی؟ دوباره این گشت برادرانشون میاد یقمه‌مونو می‌گیره. مینو با اعتراض گفت: «بذار باشه، منم گوش بدم. قند ترانه‌ام افتاده.» جمله‌ی آخرش را طوری گفت، که انگار همراه یک ترانه بندری در حال حرکات موزون است. -خاک تو سرت مینو! یعنی آخر یه بلایی سرمون میاری. هندزفری را از گوشی جدا کرد و با صدای کم هردو به ترانه گوش دادند. بدون آنکه حس کنند، یک ساعت را به صحبت کردن درباره اساتید ترم قبل گذراندند. مینو حرکات چند استاد را تقلید می‌کرد و ستاره قاه‌قاه می‌خندید ، به حدی که دستش را روی دلش گذاشت و گفت: «بسه توروخدا! مینو باور کن اینا دیگه گناه داره. داری مسخره می‌کنیا! وای دلم درد گرفت، چقدر خندیدم.» مینو پاکت خوراکی‌ها را جمع کرد و جواب داد: «چقدر فاز منفی می‌دی تو! مسخره نکردم که، بالاخره ممکنه یه روز ماهم استاد بشیم. باید از الان تمرین کنیم. منم داشتم تمرین می‌کردم.» -قیافه‌ات هم چقدر می‌خوره به استاد. ستاره نگاهش به سمت گربه طلایی رفت که کمی آن‌طرف‌تر، خیره به آن‌ها زیر درختی نشسته بود. بی‌مقدمه گفت: «آخی! نازی چه زل زده به ما! پفک هم که نمی‌خوره بهش بدیم.» مینو رویش را برگرداند. -اینو می‌گی؟ کاری نداره که، الان یه‌کاری می‌کنم که خودش فرار کنه. دستانش را لابه‌لای چمن‌ها برد، سنگ ریزی را بیرون آورد و کمی بررسی‌اش کرد. بعد دستش را بالا برد و گربه را هدف قرار داد. 🖤عاشورائیان منتظر🖤