(::
🔸اگر این ماجرا رو تا آخر بخونید، قطعاً تحولی بزرگ در شما رخ خواهد داد.
#طعم_شیرین_خدا | قسمت اول
سالِ هفتم طلبگیم بود و هنوز لباس روحانیت رو به تن نکرده بودم.
خواهرم که معلم یه مدرسه راهنمایی تو کرج بود، ازم پرسید: بنا شده یه سخنرانی تو مدرسهمون برگزار کنیم.
به نظرت از کی دعوت کنیم؟
من به جای اینکه کسی رو معرفی کنم، یه پیشنهاد بهش دادم و گفتم: از هر کسی میخواید دعوت کنید، بکنید؛ اما به جای این که تو یه سال، دربارهی موضوعای مختلف برای بچهها سخنرانی بزارید، یه سخنران بیارید که درباره یه موضوع، درست و حسابی صحبت کنه و به سوالایِ بچهها دربارهی همون موضوع جواب بده!
اینطوری ذهن بچهها انبارِ اطلاعات و آشفته نمیشه؛ بلکه مثل یه کتابخونه، قفسه بندی و منظم و قابل استفاده میشه.
پرسید: حالا اولین موضوع، چی باشه؟ گفتم خدا
چند روز بعد، دیدم تلفن خونه زنگ میزنه.
خواهرم بود ولی لحنِ مضطربی داشت. از حرفاش فهمیدم خودش یه سخنران دعوت کرده و تو مدرسه هم اعلام کردن که فردا جلسه سخنرانیه؛ اما سخنران خبر داده که مشکلی براش پیش اومد و نمیتونه بیاد!
خواهرم نمیدونست باید چیکار کنه
از یه طرف مدیریت مدرسه بهش اعتماد کرده بود و از طرف دیگه، بچهها سوالاشون رو درباره خدا آماده کرده بودن و منتظر بودن که سرِ صف از سخنران بپرسن و جواب بگیرین..
خواهرم با یه صدایِ لرزون و مضطرب که توش یه بغض خوابیده بود، ازم درخواستی کرد که اصلا انتظارش رو نداشتم!
ادامه دارد....