eitaa logo
༺ ๛اسمـٰا๛ ༻
87 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
396 ویدیو
0 فایل
۝بہ نـٰام خدایے ڪہ مہࢪبـٰانے ࢪا آفࢪید... یہ ڪانـٰال مذہبے امـٰا امࢪۅز؎‌ ➷زندگۍ خالے نیسٺ... مهـہࢪبـٰانۍ هسٺ،ایمان هسٺ! آࢪ؎‌ ٺـٰا شقایق هسٺ؛ زندگۍ بـٰاید ڪࢪد...➶ ڪپۍ؟حلالٺ... لطفا با لینڪ بزاࢪ ࢪشد ڪنیم اخۅے ⊱ https://eitaa.com/Asma0Z ⊰ ◗•تولد⇆¹⁴⁰³۰¹⁰۰⁵•◖۝
مشاهده در ایتا
دانلود
اشتباه نکنید... انسانهای خوشبین و بدبین هر دو برای جامعه مفیدند؛ خوشبین هواپیما را اختراع میکند و بدبین چتر نجات را...!
12.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صدبار قربانت شوم باز هم بدهکارم آه بابا علی دنبال رزق آخر سالم...
خیانت به خود چیست؟ - به روابط سمی ادامه میدی. - به خودت اجازه ی استراحت نمیدی . - جایی که باید از خودت دفاع کنی سکوت میکنی . - نمیتونی " نه" بگی . - وقت هایی که کمک میخوای ، درخواست کمک نمیکنی . - احساسات خودت رو نادیده میگیری. "💙🖇"
با دلتنگی چشم بستم و با بغض و خستگی چشم باز کردم؛ به اطرافم نگاه کردم... نه..  کربلا نبودم💔 روبه رویِ حرمش نبودم، باز خواب بود💔:)...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌿 صدای تیراندازی هرازگاهی شنیده میشد،..😥😢 مصطفی 🌸چندبار در روز به خانه سر میزد.. و خبر میداد.. تاخت و تاز تروریست ها در داریا به چند خیابان محدود شده.. و هنوز خبری از دمشق و زینبیه💚 نبود که غصه ابوالفضل🕊 قاتل جانم شده بود...❤️😢 تلوزیون سوریه تنها از پاکسازی حلب می گفت.. و در شبکه سعودی العربیه کشته شدن سردار سلیمانی بر پا بود،😥😭 دمشق به دست ارتش آزاد افتاده.. و جانشینی هم برای بشار اسد تعیین شده بود...😑😥 در همین وحشت بیخبری،.. روز اول ماه رمضان🌙 رسید و ساعتی به افطار مانده بود که کسی به در خانه زد... مصطفی کلید همراهش بود.. و مادرش هرلحظه منتظر آمدنش که خیال بافی کرد _شاید کلیدش رو جا گذاشته!😊 رمقی به زانوان بیمارش نمانده.. و دلش نیامد من را پشت در بفرستد ☺️که خودش تا حیاط لنگید و صدا رساند _کیه؟😵 که طنین لحن گرم ابوالفضل😍 تنم را لرزاند _مزاحم همیشگی! در رو باز کنید مادر!😁 تا او برسد قفل در را باز کند، پابرهنه تا حیاط دویدم..😍🏃‍♀❤️ و در همان پاشنه در، برادرم را مثل جانم در آغوش کشیدم.. وحشت اینهمه تنهایی را بین دستانش گریه میکردم 😍😢و بودم که بی صبرانه پرسیدم _حرم سالمه؟😥😧 تروریست های تکفیری را به چشم خودش در زینبیه دیده.. و هول به حرم به دلش مانده بود که قد علم کرد _مگه ما مرده بودیم که دستشون به حرم برسه؟😊🤨 لباسش هنوز خاکی و از چشمان زیبایش خستگی میبارید.. و با همین نگاه خسته دنبال مصطفی میگشت.. که فرق سرم را بوسید و زیر گوشم... ادامه دارد.... 🖋نام نویسنده:خانم فاطمه ولی نژاد اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفࢪج 🌙⸽ ⃟📔https://eitaa.com/Asma0Z
🌿🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌿 و زیر گوشم شیطنت کرد _مگه من تو رو دست این پسره نسپرده بودم؟🤨 کجا گذاشته رفته؟😁 🌷مادر مصطفی🌷همچنان قربان قد و بالای ابوالفضل🕊 میرفت که سالم برگشته... و ابوالفضل پشت این شوخی، حقیقتاً نگران مصطفی🌸 شده بود.. و میدانست را کجا بزند که زیر لب پرسید _رفته زینبیه؟😊 پرده اشک شوقی که چشمم را پوشانده بود با سرانگشتم کنار کشیدم😢 و شیدایی این جوان سُنی را به چشم دیده بودم که شهادت دادم _میخواست بره، ولی وقتی دید داریا درگیری شده، همینجا موند تا مراقب من باشه!😊 بی صدا خندید..😁 و انگار نه انگار از یک هفته جنگ شهری برگشته.. که دوباره سر به سرم گذاشت _خوبه بهش سفارش کرده بودم، وگرنه الان تا حلب رفته بود!😂😉 مادر مصطفی مدام تعارف میکرد ابوالفضل داخل شود.. و عذر غیبت پسرش را با مهربانی خواست _رفته حرم سیده سکینه!😊 و دیگر در برابر او نمیتوانست شیطنت کند که با لهجه شیرین عربی پاسخ داد _خدا حفظش کنه،😊 شما که تو داریا هستید، ما خیالمون از حضرت سکینه (س) راحته!😊😇 با متانت داخل خانه شد.. و نمیفهمیدم با وجود شهادت سردار سلیمانی😟 و آشوبی که به جان دمشق افتاده، چطور میتواند اینهمه باشد.. 🧐 و جرأت نمیکردم حرفی بزنم.. مبادا حالش را به هم بریزم. مادرمصطفی تماس گرفت تا پسرش برگردد.. و به چند دقیقه نرسید که مصطفی برگشت... از دیدن ابوالفضل چشمان روشنش مثل ستاره میدرخشید..🤩😍و او هم نگران بود که سراغ زینبیه را گرفت.. و ابوالفضل از تمام تلخی این چند روز، تنها چند جمله گفت _درگیریها... ادامه دارد.... 🖋نام نویسنده:خانم فاطمه ولی نژاد اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفࢪج 🌙⸽ ⃟📔https://eitaa.com/Asma0Z
🌿🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌿 _درگیریها خونه به خونه بود،.. سختی کارم همین بود که هنوز مردم تو خونه ها ، ولی الان زینبیه پاکسازی شده. دمشق هم ارتش تقریباً کنترل کرده،فقط رو بعضی ساختمون ها هنوز تک تیراندازشون هستن. و سوالی که من روی پرسیدنش رانداشتم مصطفی بی مقدمه پرسید _راسته تو انفجار دمشق شهید شده؟ که گلوی ابوالفضل از غیرت گرفت و خندهای عصبی😏🤨 لبهایش را گشود _غلط زیادی کردن!😏😎 و در همین مدت سردار سلیمانی را دیده بود که سینه سپر کرد _نفس این تکفیری ها رو حاج قاسم گرفته،😎 تو جلسه با ژنرال های سوری یجوری صحبت کرد که روحیه ارتش زیر و رو شد💪 و دمشق بازی باخته رو بُرد!✌️ الان آموزش کل نیروهای امنیتی سوریه با 💙ایران و 💙 و به خواست خدا ریشه شون رو خشک میکنیم!😎💪 ابوالفضل نفس کم آورده و دلش از غصه سوریه میسوخت که همچنان می گفت _از هر چهار تا مرز اردن و لبنان و عراق و ترکیه، تروریست ها وارد سوریه میشن😕😐 و ارتش درگیره! همین مدت خیلی ها رو که دستگیر کردن اصلاً سوری نبودن!😐😐 سپس مستقیم به چشمان مصطفی نگاه کرد و با خنده تلخی خبر داد😄🙁 _تو درگیریهای حلب وقتی جنازه ها رو شناسایی میکردن، چندتا افسر ترکیه ای و سعودی هم قاطیشون بودن. 😐حتی یکیشون ریاض بود،😐😏 اومده بوده سوریه بجنگه! از نگاه نگران مصطفی پیدا بود از این لشگرکشی جهانی ضد کشورش ترسیده.. که نگاهش به زمین فرو رفت و آهسته گفت _پادشاه عربستان داره پول جمع میکنه که... ادامه دارد.... 🖋نام نویسنده:خانم فاطمه ولی نژاد اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفࢪج 🌙⸽ ⃟📔https://eitaa.com/Asma0Z
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اول دلم لک زده بود كه بتوانم دبيرستان را تمام كنم و به دانشگاه بروم، بعد داشتم می‌مردم كه دانشگاه را تمام كنم و سركار بروم! بعد آرزویم این بود كه ازدواج كنم و بچه‌دار شوم، بعد هميشه منتظر بودم كه بچه‌هايم بزرگ شوند و به مدرسه بروند و من بتوانم دوباره مشغول كار شوم! بعد آرزو داشتم كه بازنشسته شوم، و حالا که دارم می‌ميرم يک دفعه متوجه شدم: "اصلاً يادم رفته بود زندگی كنم...!"
به هر قیمتی ک شدع🙃