eitaa logo
༺ ๛اسمـٰا๛ ༻
92 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
397 ویدیو
1 فایل
۝بہ نـٰام خدایے ڪہ مہࢪبـٰانے ࢪا آفࢪید... یہ ڪانـٰال مذہبے امـٰا امࢪۅز؎‌ ➷زندگۍ خالے نیسٺ... مهـہࢪبـٰانۍ هسٺ،ایمان هسٺ! آࢪ؎‌ ٺـٰا شقایق هسٺ؛ زندگۍ بـٰاید ڪࢪد...➶ ڪپۍ؟حلالٺ... لطفا با لینڪ بزاࢪ ࢪشد ڪنیم اخۅے ⊱ https://eitaa.com/Asma0Z ⊰ ◗•تولد⇆¹⁴⁰³۰¹⁰۰⁵•◖۝
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌿 نمیدانستم چه خبری شنیده...😟😨 که با چند دقیقه آشنایی، مصطفی🌸 است و خواهرش نامحرم و دیگر میترسد تنهایم بگذارد...😥😥 همین که میتوانستم.. در سوریه بمانم، قلبم قرار گرفته و آشوب جانم حس مصطفی بود.. که نمیدانستم برادرم در گوشش چه میخواند... در خلوت راهروی بیمارستان خاطره خبر دیروز، خانه خیالم را به هم زد..😢 و دوباره در عزای پدر و مادرم به گریه افتادم... 😭 که ابوالفضل در را باز کرد،.. چشمان خیسم زبانش را بست و با دست اشاره کرد داخل شوم... تنها یک روز بود مصطفی را ندیده و حالا برای دیدنش دست و پای دلم را گم کرده بودم... که چشمم افتاد و بیصدا وارد شدم... سکوت اتاق روی دلم سنگینی میکرد و ظاهراً حرف های ابوالفضل دل مصطفی را سنگین تر کرده بود.. که زیر ماسک اکسیژن، لبهایش بی حرکت مانده... و همه احساسش از آسمان چشمان روشنش می بارید...روی گونه اش چند خط خراش افتاده بود، گردنش پانسمان شده و از ضخامت زیر لباس آبی آسمانی اش پیدا بود.. قفسه سینه اش هم باندپیچی شده است که به سختی نفس میکشید... زیر لب سالم کردم.. و او جانی به تنش نبود که با اشاره سر پاسخم را داد.. و خیره به خیسی چشمانم نگاهش از غصه آتش گرفت... ابوالفضل با عجیب لب تختش نشست..😟 و انگار حرفهایشان را با هم زده بودند که نتیجه را شمرده اعلام کرد _من از ایشون خواستم بقیه مدت درمانشون رو تو خونه باشن!😊 سپس دستش را به آرامی روی پای مصطفی زد و با مهربانی خبر داد _الانم کارای ترخیصشون رو انجام میدم و میبریمشون داریا! مصطفی در سکوت،... ادامه دارد.... 🖋نام نویسنده:خانم فاطمه ولی نژاد اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفࢪج 🌙⸽ ⃟📔https://eitaa.com/Asma0Z
۲۴ اسفند