#روضه_ای_به_روایت_شعر
شب دوم-ورود به کربلا
رویِ زانویِ برادر پا اگر بگذاشته
آفتاب انگار منّت بر قمر بگذاشته
دستها را رویِ دوشِ دو پسر بگذاشته
آنکه رویِ شانهی عباس سر بگذاشته
دورِ او از عون و جعفر اکبر و قاسم پُر است
شُکر گِردش از جوانانِ بنیهاشم پُر است
جبرئیل اینجاست تا خانوم فرمایش کند
تا حسینَش هست او احساسِ آرامش کند
تاکه آرام است دنیا درکِ آسایش کند
تا بیاید عمهجان باید عمو خواهش کند
تاکه عباس است خانم خواب راحت میکند
او فقط در سایهی او استراحت میکند
دست او که نیست دل غم رویِ غم میریزَدَش
َنامِ اینجا را مَبَر وقتی بهم میریزَدَش
چشمها خونِ جگر در هر قدم میریزَدَش
بیشتر او را بِهَم طفلِ حرم میریزَدَش
خیمه برپا میکنند و روضه برپا میکند
مینشیند گوشهای هِی وای زهرا میکند
ناله زد تا زد قدم : دیدی چه آمد بر سرم
گفت در بینِ حرم : دیدی چه آمد بر سرم
چیست اینجا غیرِ غَم دیدی چه آمد بر سرم
مادرم ای مادرم دیدی چه آمد بر سرم
گفت با دلواپسی با آه : برگردان مرا
مُردم از دلشوره از این راه برگردان مرا
این حرم گهواره دارد جانِ زینب بازگرد
مادری بیچاره دارد جانِ زینب بازگرد
زینبی آواره دارد جانِ زینب بازگرد
درد وقتی چاره دارد جانِ زینب بازگرد
وای از این سرزمین شیرِ رُبابت خُشک شد
تیرهاشان را ببین شیرِ رُبابت خُشک شد
- - -
داد زد شامِ دهم ای وای میبینی چه شد
بچهها را کرده گُم ای وای میبینی چه شد
نعلِ تازه زیرِ سُم ای وای میبینی چه شد
وَیلَنا مِن بَعدِ کُم ای وای میبینی چه شد
گفت با طفلانِ در آتش علیکم بالفرار
زود گیرَد مویِ سر آتش علیکم بالفرار
میزند رویِ سرش دیگر نمیدانم چه شد
بوسه زد بر حنجرش دیگر نمیدانم چه شد
خاک خورده معجرش دیگر نمیدانم چه شد
مانده او با مادرش دیگر نمیدانم چه شد
ناقهاش عریان ولی جمعِ بنیهاشم نبود
با حرامی بود اما اکبر و قاسم نبود
@Asre_Zohor_313
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
#روضه_ای_به_روایت_شعر شماره24
حضرت رقيه سلام الله عليها
انگار روح فاطمه در او دمیده بود
آیینه ای که دیده عالم ندیده بود
هنگام خواب در بغل عمه زینبش
دختر نگو بگو ملکی آرمیده بود
از هر طرف پدر به تماشاش می نشست
از بس که او به حضرت زهرا کشیده بود
یادش به خیر روز تولد برای او
زینب براش چادر مشکی بریده بود
چادر به سر که کرد دل خانواده رفت
گویا که مهر درشب تیره دمیده بود
بعد از پدر به سینه او غم سپرده شد
افسوس هر چه داشت به تاراج برده شد
حالا به روی خاک خرابه فتاده است
طفلی که بیش از همه زخمی جاده است
حالا نه گوشواره به گوش و نه سینه ریز
بر سینه داغ خاطره ها را نهاده است
دیده به گوش دختر شامی به چشم خود
آن گوشواره ها که پدر هدیه داده است
آن که به بوسه ی پدر از خواب می پرید
کارش به تازیانه و سیلی فتاده است
ازبس گرفته سیلی از او نور دیده را
کم سو ترین ستاره این خانواده است
روزی غزال خانه ارباب بود و حال
زینب شده عصایش اگر ایستاده است
او که همیشه شانه عباس جاش بود
در زیر دست و پاچقدر اوفتاده است
این غصه اش نبود که دشمن مرا زده است
تنها غمش همین شده: بابا نیامده است
آنقدر گوشهی ویرانه روضه خواند
آخر به بزم گریه خود شاه را کشاند
میخواست از ادب برود پیشواز او
خود را کشان کشان طرف آن طَبَق رساند
تا که رسید دور پدر گشت و گشت و گشت
بر روی خویش لطمه زد و نوحه خواند و خواند
فرشی نداشت پهن کند پیش پای او
سر را به روی زلف پریشان خود نشاند
آهسته و بریده بریده سلام کرد
این لکنت از سیاهی شب یادگار ماند
هر زخم را که دید، نفس سخت تر کشید
هنگام دیدنِ لب بابا نفس نماند
«این لب هزار بار مرا بوسه داده است»
این گفت و لب به روی لب یار جان فشاند
او رفت و هیچ وقت جدا از محن نشد
مثل حسین کنج خرابه کفن نشد
#روضه_ای_به_روایت_شعر شماره24
حضرت رقيه سلام الله عليها
انگار روح فاطمه در او دمیده بود
آیینه ای که دیده عالم ندیده بود
هنگام خواب در بغل عمه زینبش
دختر نگو بگو ملکی آرمیده بود
از هر طرف پدر به تماشاش می نشست
از بس که او به حضرت زهرا کشیده بود
یادش به خیر روز تولد برای او
زینب براش چادر مشکی بریده بود
چادر به سر که کرد دل خانواده رفت
گویا که مهر درشب تیره دمیده بود
بعد از پدر به سینه او غم سپرده شد
افسوس هر چه داشت به تاراج برده شد
حالا به روی خاک خرابه فتاده است
طفلی که بیش از همه زخمی جاده است
حالا نه گوشواره به گوش و نه سینه ریز
بر سینه داغ خاطره ها را نهاده است
دیده به گوش دختر شامی به چشم خود
آن گوشواره ها که پدر هدیه داده است
آن که به بوسه ی پدر از خواب می پرید
کارش به تازیانه و سیلی فتاده است
ازبس گرفته سیلی از او نور دیده را
کم سو ترین ستاره این خانواده است
روزی غزال خانه ارباب بود و حال
زینب شده عصایش اگر ایستاده است
او که همیشه شانه عباس جاش بود
در زیر دست و پاچقدر اوفتاده است
این غصه اش نبود که دشمن مرا زده است
تنها غمش همین شده: بابا نیامده است
آنقدر گوشهی ویرانه روضه خواند
آخر به بزم گریه خود شاه را کشاند
میخواست از ادب برود پیشواز او
خود را کشان کشان طرف آن طَبَق رساند
تا که رسید دور پدر گشت و گشت و گشت
بر روی خویش لطمه زد و نوحه خواند و خواند
فرشی نداشت پهن کند پیش پای او
سر را به روی زلف پریشان خود نشاند
آهسته و بریده بریده سلام کرد
این لکنت از سیاهی شب یادگار ماند
هر زخم را که دید، نفس سخت تر کشید
هنگام دیدنِ لب بابا نفس نماند
«این لب هزار بار مرا بوسه داده است»
این گفت و لب به روی لب یار جان فشاند
او رفت و هیچ وقت جدا از محن نشد
مثل حسین کنج خرابه کفن نشد
@Asre_Zohor_313
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
#روضه_ای_به_روایت_شعر
جناب حر عليه السلام
خدایا قطره بودم متصل کردی به دریایم
بـرون آورد دست رحمتت از دام دنیایم
من آن آوارهای بودم که کوی یار را جستم
و یا گمگشتهای بودم که مولا کرد پیدایم
اگر دامـان مهـرش را نگیـرم، اوفتـد دستم
گر از کویش گذارم پای، بیرون، بشکند پایم
بـرای مـن شد از امـروز نـام حرّ برازنده
همانـا افتخارم بس کـه دیگر حرّ زهرایم
سراپا غـرق اشک خجلتم یـارب نمیدانم
که چشم خود چگونه بر روی عباس بگشایم
اگر عباس گوید دست و سر، سازم به قربانش
وگـر اکبــر پسنـدد، کشتـۀ آن قد و بالایم
به خود گفتم که شاید از کرم بخشد گناهم را
نـدانستم کـه در نـزد حبیبش میدهد جایم
ز چشمم اشک خجلت گشت جاری، بخت را نازم
که هم بخشید، هـم اذن شهادت داد مولایم...
چه بیرحمید اهل کوفه! من با چشم خود دیدم
ترک خورده است از هُرم عطش لبهای آقایم
صـدای آب آب کودکان تشنه، آبـم کرد
لـب خشکیدۀ عبـاس، آتـش زد بـه اعضایم
بسوزانید و خاکستـر کنیـد از پـای تـا فرقم
من آن پروانهای هستم کز آتش نیست پروایم
@Asre_Zohor_313
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
#روضه_ای_به_روایت_شعر
حضرت عبدالله ابن الحسن
در خیمه دیگر طاقت ماندن ندارم
فرصت برای حرز گرداندن ندارم
حتی دگر وقت رجز خواندن ندارم
دست مرا در دستهایش داشت عمه
هر قدر گفتم میروم نگذاشت عمه
بغض زیادی از مدینه جمع کردم
اندازه ده سال کینه جمع کردم
هر چه نفس میشد به سینه جمع کردم
سر میدهم امروز نام مادرم را
میگیرم امروز انتقام مادرم را
از دستهای عمه دستم را کشیدم
هرجور میشد از حرم بیرون دویدم
شکر خدا انگار به موقع رسیدم
چیزی نمانده بود جانت را بگیرد
ميخواست خیلی زود جانت را بگیرد
از این طرف عمه صدایم کرد برگرد
از آن طرف دشمن تو را از پا درآورد
گفتم عمویم را نزن با نیزه نامرد
من آخرین یار عمو در کربلایم
دورت بگردم ای عمو دارم میآیم
دشمن برای غارت خلخال رفته
هرکس رسیده داخل گودال رفته
آنقدر نیزه خورده که از حال رفته
گفتم حرام زاده عمویم را رها کن
دست از سرش بردار دستم را جدا کن
گودال گیر انداخت در خود شیرها را
با سینه میگیرم جلوی تیرها را
پس میزنم با دست این شمشیرها را
این جان ناقابل به جان دوست بند است
حالا دو تا دستم به یک مو پوست بند است
تنگ است این گودال جای دو بدن نیست
جا نیست اینجا جای دست و پا زدن نیست
من پیش تو هستم اگر اینجا حسن نیست
آرام سر بگذار روی دامن من
شمشیر و تیر و سنگ و نیزه گردن من
تیر سه شعبه قطع کرده گردنم را
بردند مثل تو عمو پیراهنم را
سمهای مرکبها لگد کرده تنم را
این نعل ها من را در آغوش تو جا کرد
شمر آمد و ما را ز یکدیگر جدا کرد
@Asre_Zohor_313
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
#روضه_ای_به_روایت_شعر
حضرت قاسم ابن الحسن علیه السلام
کسی که آمده در خانه اش پشیمان نیست
کریم چون حسن مجتبی به قران نیست
به غیر سفره ی او پای سفره ای منشین
که هر طعام لذیذی به نفع مهمان نیست
کریم منت مسکین خویش را بکشد
هر انکه لطف کند حتما از کریمان نیست
در ان میانه که پای حسن وسط باشد
برای حاتم طایی مجال جولان نیست
همین که راه دهد نزد خود مرا کافی ست
همیشه سائل این در که حاجتش نان نیست
حساب امشب مان با کریم ال الله ست
ضرر کند بخدا هرکسی که گریان نیست
برای روضه سرم درد میکند امشب
چرا که درد مرا غیر گریه درمان نیست
کریم زاده کریم ست ، روح "کَرَّمنا"ست
کریم میشود ان کس که مادرش زهراست
به روی خوش به نگاه لطیف شهرت داشت
پسر چقدر به بابای خود شباهت داشت
ندیده بود مدینه شبیه او پسری
علاوه بر "جگر" مجتبی, "سخاوت" داشت
حسن سرشت حسن صورت و حسن سیرت
چقدر ماه شب چهارده لیاقت داشت
به ارث برد ز بابا که صبر پیشه کند
به دوست نه به بیگانه هم محبت داشت
جزامیان مدینه دعاش میکردند
به همنشینی با هرکدام عادت داشت
رسید کرببلا و نشان عالم داد
حسین با حسنش دائما شراکت داشت
ز بسکه از لبش احلی من العسل ها ریخت
همیشه شهد کلام ترش حلاوت داشت
عمو عمامه ی خود را بر او کفن کرده
مگر عزیز یتیمش چقدر حرمت داشت!
نه جوشن و نه زره نه حمایل و نه سپر
برای کرب و بلا شوق بی نهایت داشت
به پیش ناقه سواران چو یل به میدان رفت
شبیه حضرت شیر جمل به میدان رفت
همینکه با غضب از دوش خود عبا انداخت
تمام لشکر کفار را ز پا انداخت
گهی به میمنه بود و گهی به میسره بود
چقدر ولوله در این برو بیا انداخت
زمین ز هر قدم طفل مجتبی لرزید
چه رعشه ای به اراضی کربلا انداخت
به سبک و شیوه ی جنگ عمو ابوالفضلش
چقدر سر وسط دشت نینوا انداخت
علی علی به لبش بود و یک تنه تنها
چهار تک یل سردار شام را انداخت
شکار بعدی ان شیربیشه , ازرق بود
سر و تن و سپرش را جدا جدا انداخت
ولی پس از لحظاتی دگر ورق برگشت
نگاهی از حسد ان قوم بی حیا انداخت
به یک اشاره رسیدند و دوره اش کردند
یکی به سوی تنش نیزه بی هوا انداخت
نفس میان دو پهلوی او به تنگ امد
به چشم تر نظری سوی خیمه ها انداخت
چه شد در ان وسط معرکه نفهمیدند
که سم اسب ردی بر دهان چرا انداخت
گرفت تا که ز خون جگر وضو سر داد
و با دهان شکسته عمو عمو سر داد
میان دشت گل نجمه بود پرپر شد
ز بوی یاس تنش کربلا معطر شد
عبا نبود به داد دل عمو برسد
دوباره چشم حسین از مصیبتی تر شد
کسی که پاش به بند رکاب هم نرسید
بمیرم...آه...قدش با عمو برابر شد
نبود صحبتی از جسم پاره پاره ولی
گمان کنم ز درون یک علی اکبر شد
کبود شد همه ی پیکرش سپس سبب
گریز دیگر من سوی روضه ی "در" شد
چه سینه ها نشکستند در طی تاریخ
چه ظلم ها که به این خاندان مکرر شد
به نیزه رفت سرش در کنار عبدالله
دو سایه ی سر از اخر نصیب مادر شد
چه بر سر حسن بن الحسن مگر امد
صدای ناله ی زهرا بلند تر امد
@Asre_Zohor_313
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
#روضه_ای_به_روایت_شعر
حضرت على اصغر عليه السلام
طفل همیشه عاشق، سرباز شیرخواره
مادر شود فدایت، یک خنده کن دوباره
می دانم از لب خشک، لبخند بر نیاید
لب هات بسته مادر با چشم کن اشاره
وقتی کشید بابا تیر از گلوت بیرون
شد حنجر تو مثل قرآنِ پاره پاره
تو شیر خواهی از من، من عذر خواهم از تو
کز سینه جای شیرم، آید برون شراره
در خیمه ماه رویان، سوزند همچو خورشید
کی دیده جان مادر، خون ریزد از ستاره
بگذار تا بسوزم، بگذار تا بگریم
بر زخم داغدیده جز گریه چیست چاره
هر قطره اشک، ما را، موج هزار دریا
هر لحظه در غم توست صد سال یادواره
اینجاست جای تکبیر، یارب که دیده با تیر؟
راه نفس ببندند بر طفل شیر خواره
مادر اگر بگرید بر زخم تو عجب نیست
بالله کم است اگر خون، جوشد زسنگ خاره
هم طفل بود معصوم، هم تیر بود مسموم
میثم از این مصیبت، خون گریه کن هماره
@Asre_Zohor_313
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
#روضه_ای_به_روایت_شعر
اینجا کجاست این همه غربت دیار کیست
این خاک، این غبار پر از غم مزار کیست
آن تل، تل خاکی و گودی پشت آن
جانم به لب رسانده مگر سوگوار کیست
با من بگو که آن همه نیزه برای چیست
یا آن سپاه دشنه به فکر شکارِ کیست
وای از رباب حرمله اینجا چه می کند
وای از رباب حرمله در انتظار کیست
آن نیزه های مرد کش سهمگین او
سهم گلوی مثل گل شیر خوار کیست
برگرد تا به گریه نگویم کنار تو
این زخم های بیشتر از بیشمار کیست
برگرد تا که نشنوی از کوفیان که این
ناموس بی برادر و محمل سوار کیست
@Asre_Zohor_313