پاتریک، تو مثل این شعر «فروغ» هستی:
من از نهایت شب حرف میزنم
من از نهایت تاریکی و از نهایت شب حرف میزنم.
درونت پر از عمق و سکوت است، مثل دریایی آرام که کسی نمیداند در تهش چه غوغاییست.
گری، تو مثل این شعر «سهراب سپهری» هستی:
چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید.
گرم، جسور و بیپروا؛ همیشه دنبال نوری تازه حتی وقتی جهان خاکستریست.
یوجین خرچنگ، تو مثل این شعر «حافظ» هستی:
ما بدین در نه پیِ حشمت و جاه آمدهایم
از بدِ حادثه اینجا به پناه آمدهایم.
او که دلتنگ توست، نه از سر نیاز، از سرِ پناه آوردن به آرامشِ چشمان تو عاشقت مانده.
پلانکتون، تو مثل این شعر «فاضل نظری» هستی:
دلم گرفته از این روزگارِ نامردی
تو مهربانتر از آنی که دلزده باشی.
آرام و صبور، عشقت مثل آفتاب پاییز است؛ گرم، ولی هیچوقت نمیسوزاند.
سندی، تو مثل این شعر «اخوان ثالث» هستی:
زمستان است، بیا تا لحظهای در خود فرو ریزیم.
سرد، عمیق و پر از فکر. مثل شعلهای که از میان برف عبور کرده و هنوز یاد گرفته خاموش نشود.