eitaa logo
عطر پرواز
119 دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
5.6هزار ویدیو
11 فایل
🍂همزاد كویرم تب باران دارم در سینه دلی شكسته پنهان دارم... 🍂در دفتر خاطرات من بنویسید من هر چه كه دارم از شهیدان دارم... 🌺 با صلوات بر روح بلند شهدا وارد کانال شوید 🌹کانال شهدای شهرستان آمل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دکتر احمدرضا بیضائی: چقدر غبطه خورده بودم به محمودرضا بخاطر شدنش و چقدر حالش خوب شده بود از اينكه پاسدار شده بود😍 بارها پيش آمد كه به او گفتم: "توى اين لباس از ما به نزديكترى خوش به حالت" وقتى اين را مى گفتم مى خنديد😅 🔹وقتى پاسدار شد، مثل اين بود كه به همه چيز رسيده و ديگر هيچ آرزويى در اين دنيا ندارد محمودرضا لباس پاسدارى را با عشق پوشيد.❤️ 🔸گاهى كه افتخار مى دهد و به خوابم مى آيد توى همين لباس مى بينمش. آنطرف هم مشغول پاسدارى از انقلاب است✌️😊 شهید مدافع حرم محمودرضا بیضایی🌹 ┏✿○•━━━━━┓ 🌺 @Atereparvaz ┗━━━━━✿•○┛
🌷 *لبخند آسمانے*🕊️ *شهید محسن فانوسی*🌹 تاریخ تولد: ۱ / ۶ / ۱۳۵۹ تاریخ شهادت: ۹ / ۸ / ۱۳۹۴ محل تولد: همدان محل شهادت: سوریه *🌹شهید حسین بشیری← چند روزی قبل از اینکه محسن به سوریه بره ما خبردار شدیم🥀اما هر چی بهش میگفتیم که میخوای بری سوریه یا نه؟ میگفت نه و انکار میکرد🍂تا اینکه بالاخره وقتی دید ما خبردار شدیم یه چیزایی گفت‼️وقتی گفت شاید برم🕊️بهش گفتم ان شاءالله که میری و داعشی ها سرت رو میبرن و شهیدت میکنن(:🍂محسن گفت دلت میاد که سر منو ببرن؟؟؟ گفتم حقیقتش نه🥀ولی ان شاءالله که تیر میخوره بین دو تا اَبروت و شهید میشی‼️محسن گفت ان شاءالله خودمم دوست دارم اینطوری شهید بشم🕊️خلاصه اونشب خیلی شوخی کردیم و خندیدیم(:🍃وقتی پیکرش رو دیدم دقیقا تیر خورده بود بین دو تا اَبروش.‼️حالا که شهید شده میفهمم راز شوخی‌های اونروز چی بوده.🥀چهلمین روز شهادت محسن، پوتین‌هایش را برای خانواده‌اش بردم🥀وقتی نگاه‌های محمدمهدی و فاطمه‌زهرا را دیدم خجالت کشیدم🥀رو به همسر محسن گفتم: دعا کنید تا سالگرد محسن من هم شهید شوم.»🥀( انگار مرغ آمین آن لحظه آنجا بود؛ چرا که مدتی بعد نیز حسین بشیری به شهادت رسید)🕊️راوی← وقتی تیر به پیشانی محسن خورد💥نگاه محسن به آسمان دوخته شد🥀لبخندی زد(:🌙و بعد چشمانش را بست🌙و شهید شد*🕊️🕋 *شهید محسن فانوسی* *شادی روحش صلوات*💙🌹 ┏✿○•━━━━━┓ 🌺 @Atereparvaz ┗━━━━━✿•○┛
( از کرامات شهید سید حسن ولی ) شهید سید حسن ولی بسیار به کبوتر و پرورش آنها علاقه داشت و به آنها عشق می ورزید . خواهر این شهید بزرگوار میگوید وقتی حسن دو دستش را باز میکرد کبوتران یک به یک روی دستانش می نشستند و وقتی شهید قرار بود به جبهه اعزام گردد این کبوتران تا بالای اتوبوسی که سید حسن با آن روانه میشد رفته و برگشتند ظاهرا فهمیده بودند حسن قرار است شهید شود.بعد از خبر شهادت سید حسن به خانواده اش مادرش اصرار کرد دو کبوترش را با خود برای تحویل پیکر شهید ببریم و می گفت پسرم خیلی این کبوترها را دوست داشت. بنابراین خانواده شهید وقتی داشتند برای تحویل پیکر شهید روانه بنیاد شهید شهرستان آمل میشدند دو کبوتر این شهید را هم با خود بردند یک کبوتر سفید و یک کبوتر مشکی…وقتی آنها به بنیاد شهید رسیدند و موقع تحویل جنازه رسید مادرش دو کبوتر را بر روی سینه شهید قرار داد و کبوتر سفید به محض دیدن پیکر بی جان شهید در دم جان داد و با شهید همراه گشت…این است کرامات شهدا … ┏✿○•━━━━━┓ 🌺 @Atereparvaz ┗━━━━━✿•○┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 عزیزان دلم خواهرم، دخترم، مادرم، نگیم حجاب کردن یا نکردن ما چه ربطی به خون شهید داره، این جواب خود شهید خواهرم حجاب، عفت، حیا برای توست چون آخرش برات عزت میاره پس لبیک بگو، یا زهرا(س) شهید مدافع حرم جواد محمدی ┏✿○•━━━━━┓ 🌺 @Atereparvaz ┗━━━━━✿•○┛
پیکر پاک و مطهر طلبه شهید مدافع وطن عبدالله پولادوند از شهدای شهرستان چهاردانگه شناسایی شد. پیکر طلبه شهید «عبدالله پولادوند» تهرانی،. طلبه شهید مدافع وطن عبدالله پولادوند از شهدای شهرستان چهاردانگه، پس از 39 سال تفحص و شناسایی شد. گفتنی است شهید عبدالله پولادوند، یادگار «محمداسماعیل» و «خانم‌بس» بیست و چهارم فروردین ماه سال 1343 در شهرستان الیگودرز به دنیا آمد. پس از مدتی به همراه خانواده در یافت آباد تهران ساکن شدند. او تا دوم متوسطه درس خواند. طلبه بود و سپس به عنوان بسیجی در جبهه حضور داشت. این شهید گرانقدر بیست و چهارم بهمن ماه سال 1361 در حالی که نوزده سال بیشتر نداشتن به شهادت رسید. پیکر مطهر این شهید در حالی بازگشت که پدر و مادر بزرگوارش بعد از سالها چشم انتظاری فرزندانشان، دیده از جهان فروبستند. تشیع پیکر مطهر این شهید بزرگوار امروز پنجشنبه دوم دی ماه 1400 برگزار شد 🌺 آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ┏✿○•━━━━━┓ 🌺 @Atereparvaz ┗━━━━━✿•○┛
🌺 مراسم تشیع پیکر طلبه شهید عبدالله پولادوند به سمت گلزار شهدای یافت آباد ┏✿○•━━━━━┓ 🌺 @Atereparvaz ┗━━━━━✿•○┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
متن پیام رهبر معظم انقلاب اسلامی به این شرح است: بسم الله الرحمن الرحیم درگذشت شهادت گونه‌ی سفیر مجاهد و کارآمد جمهوری اسلامی در یمن جناب آقای حسن ایرلو رحمة الله علیه را به خاندان گرامی و به دوستان و همفکرانش در مراحل گوناگون مجاهدت دراز مدت وی تسلیت و تبریک عرض می‌کنم. پرونده‌ی افتخار آمیز او مجموعه‌‌ای از مجاهدات سیاسی و تلاشهای دیپلماسی و تحرک اجتماعی است. دو برادر وی پیش از او به فیض شهادت رسیده‌اند. رحمت خدا بر این برادر جهادگر و خاندان صبور و بصیر و فداکارش باد. 🌺 سید علی خامنه‌ای ┏✿○•━━━━━┓ 🌺 @Atereparvaz ┗━━━━━✿•○┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.... 🌷نوبت نگهبانی من ساعت دوازده شب تا دو نیمه شب بود. بعد از اتمام نگهبانی که شب خنک و ساکتی هم بود، نفر بعدی را بیدار کرده و خوابیدم. در خواب رؤیای بسیار دلنشینی دیدم. آن شب مولایم حضرت بقیه الله الاعظم (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و حضرت فاطمه‌ی زهرا (سلام الله علیها) را زیارت کردم. در عالم خواب دیدم روی تپه ای، داخل یک سنگر تیربار، مشغول تیراندازی به طرف تعداد زیادی از عراقی‌ها هستم که با لباس کماندویی سبز به سرعت به طرف ما در حال پیش‌روی هستند و هر لحظه به ما نزدیک‌تر می‌شوند. یک نفر کمک تیربارچی کنار من نوار تیربار را آماده می‌کرد که ناگهان تیر خورد و افتاد کنار دست من. 🌷خیلی نگران شدم چون دیگر کمکی نداشتم. شدت درگیری به‌قدری بود که حتی یک لحظه نیز نمی‌توانستم تیربار را رها و او را جابجا یا کمک کنم. از این وضع مضطرب بودم که ناگاه متوجه شدم یک نفر زد سر شانه چپ من. وقتی سرم را به طرف بالا برگرداندم، یک آقای بلند قامتی دیدم؛ عمامه‌ی مشکی بر سر و شال سبز به کمر و لباس سبز پاسداری بر تن؛ با چهره ای نورانی و محاسن پر پشت. همه‌ی این‌ها را یک لحظه دیدم و مجدداً نگاهم متوجه جلو شد. فرمود: «نترس، من این‌جا هستم.» و دیگر حرفی نزد. به من الهام شد که ایشان حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) هستند. 🌷قوت قلب عجیبی گرفتم و بدون واهمه به تیراندازی ادامه دادم. ایشان دوست زخمی مرا بغل کردند و بردند عقب و دوباره آمدند بالای سرم ایستادند. عرض کردم: «آقا! خطر دارد، بنشینید تا تیر نخورید.» فرمود: « نترس، این‌ها همه کمک تو هستند، برگشتم. پشت سرم یک لحظه نظری انداختم، دیدم چند نفر ملبّس به لباس نظامی ولی عمامه‌ی سفید پشت سرم ایستاده اند. دیگر ترسی نداشتم و خود را تنها نمی‌دیدم. دشمن همچنان به سمت ما و سنگرمان که روی تپه های سرسبز قرار داشت. جلو می‌آمد، البته تعدادی کشته شدند ولی هجوم آن‌ها سنگین بود. برای بار سوم یک‌دفعه آن وجود مبارک بالای سرم آمد و فرمود: «تیراندازی نکن، مادر (یا مادرمان) آمده.» 🌷....من دستم را از روی ماشه برداشتم و دیدم بین ما و دشمن، یک خانم با چادر سیاه و روپوش که من چهره‌ی ایشان را نمی‌دیدم، آرام آرام به طرف ما می‌آید. به قلبم گذشت ایشان حضرت فاطمه (سلام الله علیها) است. به شدت نگران شدم که الان دشمن به ایشان می‌رسد که دیدم آن حضرت خم شدند مشتی خاک برداشتند و پاشیدند به طرف عراقی‌ها و در این هنگام تیراندازی آن‌ها قطع و همه کور شدند. سلاح‌ها را انداختند زمین، و دستان خود را جلوی خودشان دراز کرده بودند که به مانعی برخورد نکنند و رو به عقب فرار می‌کردند. در حین فرار، خیلی از آن‌ها زمین خوردند.... از شدت خوشحالی بلند شدم و گریه می‌کردم.... راوی: شهید معزز غلامرضا یزدانی 📚 کتاب "پنجره‌ای رو به بهشت"، ص ۶۳_۶۱ ┏✿○•━━━━━┓ 🌺 @Atereparvaz ┗━━━━━✿•○┛