دفترچه خاطرات دفاع مقدس 📝
میگفت:
دو جعبه سیب و پرتقال آوردیم تو چادر و سریع پشت لباسها قایم کردیم؛
آقا مهدی که اومد گفت اینا چیه؟
گفتیم: میوه است!
گفت: میدونم میوه است اینجا چیکار میکنه؟
از تدارکات برداشتین؟! میبرید سر نماز بین بچها تقسیم میکنید
گفتیم: توروخدا آقا مهدی! اونجا نه لااقل!
بچها به ریشمون میخندن ...
گفت:
[ اتفاقا لازمه بعضی وقتا بچها به ریش آدم بخندن ... ]
🌷 #سردار_شهید_مهدی_باکری
┏✿○•━━━━━┓
🌺 @Atereparvaz
┗━━━━━✿•○┛
#سردار_شهید_مهدی_باکری
روز عقد کنان بود. زن های فامیل منتظر بودند داماد را بینند. وقتی آمد، گفتم « اینم آقا داماد.
کت و شلوار پوشیده و کراواتش رو هم زده، داره می آد.» مرتب وتمیز بود. با همان لباس سپاه .
فقط پوتین هایش کمی خاکی بود.
┏✿○•━━━━━┓
🌺 @Atereparvaz
┗━━━━━✿•○┛
شهرداری که رفتگر شد
اوایل انقلاب بود و مهدی باکری شهردار اورمیه.
در گرگ و میش سحر، برای خرید نان از خانه خارج شدم. چشمم به رفتگر محله افتاد که مثل همیشه در حال کار بود؛ دیدم امروز صورت خود را با پارچه ای پوشانده است. نزدیکتر رفتم، او رفتگر همیشگی محله ی ما نبود. کنجکاوم شد، سلام دادم و دیدم رفتگر امروز، آقا مهدی است.
آقا مهدی، شما اینجا چیکار میکنی؟ آقا مهدی علاقه ای به جواب دادن نداشت.
ادامه دادم، آقا مهدی شما شهرداری، اینجا چیکار میکنی؟ رفتگر همیشگی چرا نیست؟ شما رو چه به این کارا؟ جارو رو بدین به من، شما آخه چرا؟ خیلی تلاش کردم تا بالاخره زیر زبون آقا مهدی رو کشیدم.
زن رفتگر محله، مریض شده بود؛ بهش مرخصی نمی دادن می گفتن اگه شما بری، نفر جایگزین نداریم؛ رفته بود پیش شهردار، آقا مهدی بهش مرخصی داده بود و خودش اومده بود جاش.
اشک تو چشمام حلقه زد. هر چی اصرار کردم، آقا مهدی جارو رو بهم نداد؛ ازم خواهش کرد که هرچه سریعتر برم تا دیگران متوجه نشن، رفتگر آن روز محله ما، شهردار اورمیه بود.
#سردار_شهید_مهدی_باکری
┏✿○•━━━━━┓
🌺 @Atereparvaz
┗━━━━━✿•○┛