#انگشتری_آقا
🌷شهید سید علیاكبر علمالهدی از مسافرانی بود كه دریافت در باغ شهادت هنوز باز است و چون آهش از جنس نیاز بود، در سال ۱۳۷۹ به دیار محبوب شتافت. شب عید مبعث بود كه نیمههای شب از خواب پرید و صدایم زد و با صدایی كه به خاطر آسیبدیدگی تارهای صوتیاش به سختی شنیده میشد، گفت: «خواب دیدم كه مقام معظم رهبری به خانهمان تشریف آوردهاند. كنار تخت من نشستند و جویای حالم شدند. هنگام رفتن در دل آرزو كردم كه ای كاش آقا انگشتریشان را به من میدادند و بعد از خواب پریدم.»
🌷روز عید نزدیك غروب آقایی به منزل ما آمدند و گفتند: «منزل جانباز علمالهدی اینجاست؟» گفتم: «بله» و آنان اذن دخول خواستند. من هم تعارفشان كردم. عدهای كه در بینشان پیرمردی عصا به دست حضور داشت، وارد خانه شدند. پیرمرد كنار سید نشست و گفت: «ما از بیت رهبری آمده ایم» و پس از آن مشغول احوالپرسی از سید اكبر و اهل خانه شد.
🌷....هنگام رفتن هم به هر كدام از دخترهایم یك اسكناس هزار تومانی به همراه عكس آقا دادند و گفتند: «این عیدی را آقا برای بچههای سید فرستادند.» چند لحظه بعد در میان حیرت ما، انگشتری را كه در دستش بود، درآورد و به سمت علیاكبر گرفت و با تبسم ادامه داد: «این انگشتری خود آقاست، ایشان فرمودند كه به شما بدهم.»
🌹خاطره ای به یاد جانباز شهید سید علیاکبر علمالهدی
راوی: همسر شهید
منبع: "مجله نگهبان"
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#اللهم_صل_على_محمد_وال_محمد_عجل_فرجهم
┏✿○•━━━━━┓
🌺 @Atereparvaz
┗━━━━━✿•○┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
بسم الله الرحمن الرحیم
قربة الی الله
دلھا گرفته است و صداها بغض دارد... 💔
نگاهمان ڪن!
تا آرام شود دلھایمان ...
تا فرونشیند بغض هایمان
#آقامحمودرضا
#سربازان_آخرالزمانی_امام_زمان_عج
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات
┏✿○•━━━━━┓
🌺 @Atereparvaz
┗━━━━━✿•○┛
#دعوتنامهی_بهشت_را_پذیرفت....
🌷درس خواندنش برای رسیدن به امکانات و حقوق بالا و جایگاه و مقام نبود، تنها چیزی که برایش مهم بود خدمت به مردم بود. زمانی که دانشجوی ممتاز دانشگاه شیراز بود، از آلمان براش دعوتنامهی تحصیلی آمده بود. اساتیدش پیشنهاد دادند که برود تا بهترین امکانات، خانه، ماشین و حقوق در اختیارش قرار گیرد. ولی الله گفته بود: «نه! من میخوام بمونم و برای مملکت خودم خدمت کنم.»
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز ولیالله نیکبخت
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#اللهم_صل_على_محمد_وال_محمد_عجل_فرجهم
┏✿○•━━━━━┓
🌺 @Atereparvaz
┗━━━━━✿•○┛
▞🦋▞▞🦋▞▞🦋▞
🍚 برخے از رزمندگان ، سهمیه
ناهارشان را مےگرفتند، اما آن را
به همرزم هایشان مےدادند و
خودشان روزه مے گرفتند.
▪️اولین بار ڪه به جبهه رفتم،
نزدیڪ شب قدر بود. شب قدر
ڪه رسید ، به اتفاق چندین تن
از همرزم هایم ، به محل برگزارے
مراسم احیا رفتم.
‼️ از مجموع ۳۵۰نفر افراد گردان ،
فقط بیست نفر آمده بودند.
تعجب ڪردم...!
🌌 شب دوم هم همین طور بود.
برایم سؤال شده بود ڪه چرا
بچه ها براے احیا نیامدند، نڪند
خبر نداشته باشند...؟!
🏕از محل برگزارے احیا بیرون رفتم.
پشت مقر ما صحرایے بود ڪه شیارها
و تل زیادے داشت. به سمت صحرا
حرڪت ڪردم، وقتے نزدیڪ شیارها
رسیدم،
📿 دیدم در بین هر شیار، رزمنده اے
رو به قبله نشسته و قرآن را روے
سرش گرفته و زمزمه مےڪند .
📢 چون صداے مراسم احیا از
بلندگو پخش مےشد، بچه ها صدا
را مےشنیدند و در تنهایے و تاریڪے
حفره ها ، با #خداے خود راز و نیاز
مےڪردند.
🔮 بعدها متوجه شدم آن بیست نفر
هم ڪه براے مراسم عزادارے و احیا
آمده بودند، مثل من تازه وارد بودند.
به نقل از
#شهید_رضا_صادقے_یونسے🌷
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات 🌺
#اللهم_صل_على_محمد_وال_محمد_عجل_فرجهم
┏✿○•━━━━━┓
🌺 @Atereparvaz
┗━━━━━✿•○┛
#پرواز_پرندهى_کوچك_من
🌷آخرينبارى كه به ديدار «على» رفتم، روى تخت بيمارستان خوابيده بود. حال و روزش را كه ديدم گريهام گرفت. همينطور كه به سر و رويم میزدم و اشك میريختم، به دست و پاى سوختهاش دست میكشيدم و قربان صدقهاش میرفتم: «على جان! چه بر سرت آمد؟ تو را به خدا به من بگو! دست و پايت چه شده مادر؟ مادربزرگ به قربانت....»
🌷وقتى هجوم اشك را بر پهناى صورتم و نگرانى مفرطم را ديد، دستهاى باندپيچى شدهاش را با زحمت بلند كرد، لبخند كمرنگى زد و گفت: «مادربزرگ! اين دستها و اين هم پاهايم؛ ببين! هيچیشان نشده، همه سرجايشان هستند.» و آنگاه كه صداى هقهق گريهام بلند شد، با مهربانى گفت: «مادربزرگ! نگفتم پيش من میآييد گريه و زارى نكنيد و دلتان را بگذاريد پيش مادر شهيد شريفى....»
🌷بعد مكثى كرد و با خنده ادامه داد: «حالا كه اينجور است من هم ديگر میخواهم شهيد شوم!» - «الهى مادربزرگ فدايت شود! كاش خدا مرا میبرد و تو را در اين حال نمیديدم!» بعد شروع كردم به سر و رويش دست كشيدن. قدرى كه آرام گرفتم؛ گفت: «مادربزرگ! ناراحت نباش، دكترها گفتهاند تا پانزده روز ديگر مرخص میشوم.»
🌷از آن روز به بعد، كارم شمردن روزهايى بود كه كند میگذشت و هر يك، سالى مینمودند. روز پانزدهم كه فرا رسيد، ديگر دل توى دلم نبود. شوق ديدار در چشمان انتظارم زبانه میكشيد. اما دريغ و درد كه كبوتر كوچكم، در آبى آسمان شهادت، بال گشوده بود!
🌹خاطره ای به یاد شهيد معزز على خليلی
راوى: مادر بزرگ شهيد
📚 کتاب "ما آن شقايقيم" ص ۷۷
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┏✿○•━━━━━┓
🌺 @Atereparvaz
┗━━━━━✿•○┛
#یک_قمقمه_و_۳۰۰_رزمنده
🌷در عملیات والفجر هشت افتادیم وسط عراقیها، آتش سنگین دشمن، عقبه ما را مسدود کرد. پارازیتهای شدید آنها نیز ارتباط بیسیم ما را با فرماندهی عملیات ناممکن کرد، با ۳۰۰ نفر نیروی تشنه، گرسنه و بدون مهمات در محاصره دشمن، مقاومت میکردیم. با این که زمستان بود ولی تلاش، جست و خیز بیامان بچهها، عطش را در وجودشان شعلهور میکرد.
🌷یکی از رزمندهها، قمقهای آب پیدا کرد، خودش مجروح و بیرمق بود ولی قطرهای از آن را ننوشید، به اطرافیانش تعارف کرد، اما کسی لب به آن نزد. تمام طول یکونیم کیلومتری خاکریز را طی کرد، با این حال کسی درِ قمقمه را باز نکرد، سرانجام قمقه آب، تقسیم شد بین ۳۰۰ نفر. آنجا بود که دیگر یقین پیدا کردم پیروزی با ما خواهد بود.
🌷ساعتی گذشت، یک جیپ عراقی با سرعت از پشت سر بهطرف ما آمد، گفتم: «کسی شلیک نکند.» وقتی ایستاد، دو نفر از رزمندهها که از بچههای لشکر ما نبودند، از آن پیاده شدند، گفتند: «شما غذا و مهمات میخواستید؟!» مانده بودیم چه بگوییم، مهماتشان همان چیزهایی بود که ما نیاز داشتیم، آر.پی.جی، کلاشینکف، مهمات تیربار و خمپاره ۶۰، نه کسی عقب رفته بود و نه بیسیمی کار میکرد.
راوی: رزمنده دلاور سیدمجید کریمیفارسی، یکی از رزمندگان لشکر ویژه ۲۵ کربلا
منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_وآل_محمد_وعجل_فرجهم
┏✿○•━━━━━┓
🌺 @Atereparvaz
┗━━━━━✿•○┛
#یکی_از_همین_رزمندهها
🌷از بالا افتاد توی آب.... حاجی بود. بچهها هولش داده بودند توی استخر. خودش رو کشید بیرون، چوب رو برداشت و انداخت دنبال بچهها. همون فرماندهی قاطع جبههها، حالا شده بود یکی از همین رزمندهها. خیلی با نیروها صمیمی بود....
🌹خاطره ای به یاد جانباز شهید سردار حاج حسین خرازی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_وآل_محمد_وعجل_فرجهم
┏✿○•━━━━━┓
🌺 @Atereparvaz
┗━━━━━✿•○┛
#چرخ_نانخشکی_که_باند_منافقین_را_لو_داد!!
🌷داوود کمی بعد از شهادت حمید برای حفاظت از بیت امام به جماران رفته بود. برایم تعریف میکرد که منافقان دور تا دور درختهای بلند و تناور جماران کاغذ چسبانده و روی آن فحش نوشته بودند: «تا الان در جبهه بودی و حالا به اینجا آمدی. ببین چه زمانی تو را بکشیم....» پسرم همیشه به من سفارش میکرد در را روی هر کسی باز نکن. من هم یک نردبان گذاشته بودم کنار دیوار خانه و از روی آن میرفتم از بالا نگاه میکردم که چه کسی پشت در است بعد در را باز می کردم.
🌷یکبار رفتم دیدم داوود پشت در است. گفت: مادرجان بالای نردبان چه میکنی؟! گفتم: مراقب بودم، نمیخواستم در را روی هر کسی باز کنم. نمیخواهم منافقین بیایند تو را بکشند. گفت: خیالت راحت، من به دست منافقین کشته نمیشوم. همان زمان یک نمکی با چرخ دستی به کوچه ما میآمد. داوود کنجکاو شده بود. یکبار رفت و از او پرسید: چه می کنی؟ گفته بود: نان خشک میگیرم و نمک میفروشم. داوود با سرنیزه اسلحهاش فرو کرده بود داخل گونیها متوجه شده بود داخل چرخ دستی اسلحه است.
🌷خلاصه آن آقا پا به فرار میگذارد و داوود ایست میدهد، اما او توجهی نمیکند و داوود به سمتش شلیک و او را مجروح میکند. بعد بچهها او را میگیرند و چرخ دستی را خالی میکنند و میبینند کلی اسلحه زیر چرخ دستی است. گویا با این وسیله مدتی بوده که برای خانههای منافقین اسلحه حمل میکرده.
🌷او را بردند و جای همه اسلحهها را نشان داده بود و کلی اسلحه را که زیر زمین مخفی کرده بودند پیدا شد که الحمدلله اینگونه توانستند باند بزرگی از تجهیزات و مهمات منافقین را پیدا کنند. همهاش میگفتم داوود جان تو آخر سرت را به باد میدهی. میگفت نگران نباش دعای امام پشت و پناه ماست. پنج، شش ماهی در جماران ماند و بعد مجدد به جبهه رفت.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز داوود عابدی، ایشان مدتی فرماندهی گردان میثم را بر عهده داشت، در عملیات بدر و در اسفند ۶۳ به شهادت رسید. وی خَلقاً و خُلقاً شباهت عجیبی به شهید ابراهیم هادی داشت.
راوی: مادر بزرگوار شهید
منبع: پایگاه اطلاع رسانی و خبری جماران
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┏✿○•━━━━━┓
🌺 @Atereparvaz
┗━━━━━✿•○┛
#خدا_مواظب_ماست!!
🌷یکبار فاطمه را گذاشت روی اپن آشپزخانه و به او گفت: بپر بغل بابا. و فاطمه به آغوش او پرید. بعد به من نگاه کرد و گفت: ببین فاطمه چطور به من اعتماد داشت. او پرید و میدانست که من او را میگیرم.
🌷....اگر ما اینطور به خدا اعتماد داشتیم همه مشکلاتمان حل بود. توکل واقعی یعنی همین که بدانیم در هر شرایطی خدا مواظب ما هست.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز مدافع حرم مصطفی صدرزاده
راوی: همسر گرامی شهید
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_وآل_محمد_وعجل_فرجهم
┏✿○•━━━━━┓
🌺 @Atereparvaz
┗━━━━━✿•○┛
#بهانهای_که_نمیخواست_داشتهباشد!
🌷یه بطری پیدا کرد و گذاشت زیر تختش. بچهها تعجب کردند که این دیگه برا چیه؟! نیمه شب بطری رو بر میداشت و با آب داخلش وضو میگرفت.
🌷میگفت: ممکنه نصف شب بیدار بشم، شیطان توی وجودم بره و نذاره برم پایین توی سرما وضو بگیرم. میخوام بهونه نداشته باشم که نماز شبم رو از دست بدم.... بقیهی بچهها هم یاد گرفته بودن از فردا شب زیر تخت همه یه ظرف آب بود.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز مسعود شعر بافچی، فرمانده گردان حضرت ابوالفضل (ع)
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_وآل_محمد_وعجل_فرجهم
┏✿○•━━━━━┓
🌺 @Atereparvaz
┗━━━━━✿•○┛
#پیرزنی_که_در_جبهه_غوغا_بپا_کرد!!
🌷صبحگاه گردان بود که دیدند صدای «حمیدرضا جعفرزاده» بلند شد. خطاب به نیروها با چشم تر از اشک، لحن محکم اما بغض آلود گفت که: والله، بالله! ما مدیون این مردم هستیم. کجا میتوان مردمی بهتر از این پیدا کرد. جعفرزاده که بعدها به آرزویش رسید و شهید شد، یک گونی را با دستش بالا گرفته بود. و تکان می داد و می گفت:...
🌷میگفت: «خدا کمک کند جواب محبت این مردم را درست و خوب بدهیم و شرمنده نشویم. این گونی نان خشک، دار و ندار پیرزنی است که برای ما فرستاده جبهه.» صدای گریه گردان بلند شد. صدام، کجا بود که ببیند پیرزنی با یک گونی نان خشک چه غوغایی بپا کرد و رزمندههای ما چه عزمی و نیرویی گرفتند برای از پا در آوردن دشمن.
🌷پیدا کردن نامه از میان بسته مشکل گشا و خوراکی، آرزوی رزمندهها بود. اصلاً خیلی وقتها جیرهشان را تحویل میگرفتند به این امید. نامه بچه مدرسهایها با آن دستخطهای شکسته و گاه غلطهای املایی حکم بمب انرژی داشت. بچهها خودشان را معرفی میکردند و نامه مینوشتند. خدا خدا میکردند نامه به دست پدر یا برادرشان برسد.
🌷این روزها تورم و قیمت ارز و طلا جولان میدهد اما بود روزگاری که طلا توی دست، گردن و گوش خانمها سنگینی میکرد. مادران و بانوانی که فرزند یا همسرشان را به جبهه میفرستادند، خودشان هم با کمک مالی، پختن مربا، شکستن قند و قیچی کردن النگو و اهدای آن هزینههای جنگ تحمیلی صدام به ایران را این طور پرداخت میکردند.
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز حمیدرضا جعفرزاده
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_وآل_محمد_وعجل_فرجهم
┏✿○•━━━━━┓
🌺 @Atereparvaz
┗━━━━━✿•○┛
#الاغ_باوفا!
🌷توی منطقه برای جابجایی آذوقه و مهمات یک الاغ داده بودند که هر از چند گاهی با بچه ها سواری هم میکردیم. یک روز الاغ گیج شده بود و رفته بود طرف خط دشمن.
🌷با دوربین که نگاه کردیم، دیدیم عراقی ها هم دارند حسابی از الاغ بیچاره کار میکشند. چند روز بعد دیدیم الاغ با وفا با کلی آذوقه از طرف دشمن پیش خودمان برگشت....
راوی: رزمنده دلاور عباس رحیمی
منبع: شبکه اطلاع رسانی دانا
#نمازاول_وقت
#التماس_دعا
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_وآل_محمد_وعجل_فرجهم
┏✿○•━━━━┓
🌺 @Atereparvaz
┗━━━━✿•○┛