❣❣❣❣
❣❣❣
❣❣
❣
#داستان 412
📚 گمگشته
پیرمرد نفسش را از بین لبهای نیمه بازش بیرون داد و میان جمعیت تلوتلو خورد. با دست عرق از روی چینهای پیشانی اش پاک کرد و عینک دورسیاه را روی چشمهای به اشک نشستهاش جابجا کرد. پسرجوانی که ریشهای انبوهش را با نوک انگشتان به بازی گرفته بود، پیش رفت و پیرمرد را از میان جمعیت بیرون کشید.
«پدرجان اینجا چیکار میکنی؟»
پیرمرد تقلا میکرد تا خلاص شود. صدایش میلرزید و سکسکه گاهوبیگاه میان حرفهایش میدوید.
«قراره... پسرم... بیاد... پیشم.»
«اینجا؟ تو این بلبشو؟»
زنی موهای آشفته اش را زیر چادر پوشاند و از میان جمعیت سرک کشید.
«حتماً گم شده بنده خدا.»
پیرمرد تلاش میکرد خودش را به جلوی جمعیت برساند.
«من... نه... پسرم... گم... شده.»
سکسکهاش شدیدتر شده بود و با هر ضربه تنش میلرزید. مردی با پارچه ای چرکمُرد سر بی مویش را از عرق پاک کرد و لیوانی را جلوی دهان پیرمرد گرفت.
«بخور پدرجان آبه.»
پیرمرد لبهای خشکیده اش را روی هم فشرد و دوباره به اطراف چشم گرداند. صدایی مردانه از میان همهمه آدمها بلند شد:
«دارن میان.»
جمعیت موج میخورد و پشت به پیرمرد پیش میرفت. تابوتهایی پیچیده در پرچمهای سه رنگ روی دستهای زن و مرد معلق بودند. صدای نوحه از بلندگوهای اطراف پخش میشد و بوی اسپند و گلاب توی هوا میپیچید.
پیرمرد میان جمعیت پس و پیش میشد و با دستهایش که پر بود از رگهای برآماسیده چنگ می انداخت به تابوتی که میان دو تابوت دیگر شناور بود. حالا سکسکه جایش را به بغض داده بود.
«بالاخره اومدی بابا؟ دیگه... اینبار گمت... نمیکنم...»
#داستان_بخوانیم
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
❣
❣❣
❣❣❣
❣❣❣❣
❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
#داستان 420
📚 گمگشته
پیرمرد نفسش را از بین لبهای نیمه بازش بیرون داد و میان جمعیت تلوتلو خورد. با دست عرق از روی چینهای پیشانی اش پاک کرد و عینک دورسیاه را روی چشمهای به اشک نشستهاش جابجا کرد. پسرجوانی که ریشهای انبوهش را با نوک انگشتان به بازی گرفته بود، پیش رفت و پیرمرد را از میان جمعیت بیرون کشید.
«پدرجان اینجا چیکار میکنی؟»
پیرمرد تقلا میکرد تا خلاص شود. صدایش میلرزید و سکسکه گاهوبیگاه میان حرفهایش میدوید.
«قراره... پسرم... بیاد... پیشم.»
«اینجا؟ تو این بلبشو؟»
زنی موهای آشفته اش را زیر چادر پوشاند و از میان جمعیت سرک کشید.
«حتماً گم شده بنده خدا.»
پیرمرد تلاش میکرد خودش را به جلوی جمعیت برساند.
«من... نه... پسرم... گم... شده.»
سکسکهاش شدیدتر شده بود و با هر ضربه تنش میلرزید. مردی با پارچه ای چرکمُرد سر بی مویش را از عرق پاک کرد و لیوانی را جلوی دهان پیرمرد گرفت.
«بخور پدرجان آبه.»
پیرمرد لبهای خشکیده اش را روی هم فشرد و دوباره به اطراف چشم گرداند. صدایی مردانه از میان همهمه آدمها بلند شد:
«دارن میان.»
جمعیت موج میخورد و پشت به پیرمرد پیش میرفت. تابوتهایی پیچیده در پرچمهای سه رنگ روی دستهای زن و مرد معلق بودند. صدای نوحه از بلندگوهای اطراف پخش میشد و بوی اسپند و گلاب توی هوا میپیچید.
پیرمرد میان جمعیت پس و پیش میشد و با دستهایش که پر بود از رگهای برآماسیده چنگ می انداخت به تابوتی که میان دو تابوت دیگر شناور بود. حالا سکسکه جایش را به بغض داده بود.
«بالاخره اومدی بابا؟ دیگه... اینبار گمت... نمیکنم...»
#داستان_بخوانیم
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
❤️
❤️❤️
❤️❤️❤️
☁️🌞☁️🌞
🌞☁️🌞
☁️🌞
🌞
#داستان 442
📚وزن افکار!
استادی ﺩﺭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻼﺱ ﺩﺭﺱ، ﻟﻴﻮﺍﻧﻲ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺑﺪﺳﺖ ﮔﺮﻓﺖ آﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﮔﺮﻓﺖ تا ﻫﻤﻪ ﺑﺒﻴﻨﻨﺪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﭘﺮﺳﻴﺪ
ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﻭﺯﻥ ﺍﻳﻦ ﻟﻴﻮﺍﻥ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺳﺖ؟
ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻧﻤﻲ ﺩﺍﻧﻴﻢ
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻭﺯﻥ ﮐﺮﺩﻥ ﻧﻤﻲﺩﺍﻧﻢ ﺩﻗﻴﻘﺎً ﻭﺯﻧﺶﭼﻘﺪﺭﺍﺳﺖ اﻣﺎ ﺳﻮﺍﻝ ﻣﻦ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺍﻳﻦ ﻟﻴﻮﺍﻥ ﺁﺏ ﺭﺍ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﻫﻤﻴﻦ ﻃﻮﺭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﻡ، ﭼﻪ ﺍﺗﻔﺎﻗﻲ ﺧﻮﺍﻫﺪاﻓﺘﺎﺩ؟
ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﻫﻴﭻ ﺍﺗﻔﺎﻗﻲ
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﭘﺮﺳﻴﺪﺧﺐ،ﺍﮔﺮ ﻳﮏ ﺳﺎﻋﺖ ﻫﻤﻴﻦ ﻃﻮﺭ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻡ، ﭼﻪ؟؟
ﻳﮑﻲ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩﺍﻥ ﮔﻔﺖﺩﺳﺖ ﺗﺎﻥ ﺩﺭﺩ ﻣﻲ ﮔﻴﺮﺩ
- ﺣﻖ ﺑﺎ ﺗﻮﺳﺖ ﺣﺎﻻ ﺍﮔﺮ ﻳﮏ ﺭﻭﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﻡ؟
ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﮔﻔﺖﺩﺳﺖ ﺗﺎﻥ ﺑﻲ ﺣﺲ ﻣﻲ ﺷﻮﺩ ﻋﻀﻼﺕ ﺗﺤﺖ ﻓﺸﺎﺭ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﻲ ﮔﻴﺮﻧﺪ ﻭ ﻓﻠﺞ ﻣﻲ ﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﮐﺎﺭﺗﺎﻥ ﺑﻪ ﺑﻴﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺸﻴﺪ
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖ ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﻲ ﺁﻳﺎ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﻣﺪﺕ ﻭﺯﻥ ﻟﻴﻮﺍﻥ ﺗﻐﻴﻴﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ؟
ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻧﺪﻧﻪ
ﺍﺳﺘﺎﺩ ﮔﻔﺖﺩﻗﻴﻘﺎً ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻴﻦ ﺍﺳﺖ،اﮔﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺩﺭ ﺫﻫﻦ ﺗﺎﻥ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﻳﺪ، ﺍﺷﮑﺎﻟﻲ ﻧﺪﺍﺭﺩﺍﮔﺮﻣﺪﺕ ﻃﻮﻻﻧﻲ ﺗﺮﻱ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻴﺪ، ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺁﻣﺪ و ﺍﮔﺮ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻧﮕﻪ ﺷﺎﻥ ﺩﺍﺭﻳﺪ ﻓﻠﺞ ﺗﺎﻥ ﻣﻲ ﮐﻨﻨﺪ و ﺩﻳﮕﺮ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﻪ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﮐﺎﺭﻱ ﻧﺨﻮﺍﻫﻴﺪ ﺑﻮﺩ️
#داستان_بخوانیم
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🌞
☁️🌞
🌞☁️🌞
☁️🌞☁️🌞
🔻🔺🔻🔺
🔺🔻🔺
🔻🔺
🔺
#داستان 443
📚وعده چهارم!
تقریبا ۵ سالم بود، خیلی رو داداش بزرگترم حساس بودم و خیال میکردم خانواده ام اون رو بیشتر از من دوست دارند. یه جورایی توهم توطئه داشتم! تقصیر خودشون هم بود؛ مثلا اگر جایی میخواستند بروند که من را نبرند، به برادرم یاد داده بودند که بگوید میرویم آمپول بزنیم.
همیشه خیال میکردم مثلا برا اون چیزایی میخرند و از من پنهون میکنند.
رمضان شده بود و من اصلا نمی دونستم روزه و سحری خوردن و اینا یعنی چه؟! یه شب نیمه های شب از خواب بیدار شدم! دیدم داداشم نیست رفتم اینور اونور نگاه کردم دیدم هیچکس تو جایش نخوابیده! و چراغ آشپزخونه هم روشنه. آروم آروم رفتم جلو و دیدم مامان و بابا و پسر عزیزشون نشسته اند دور هم توی آشپزخونه سر سفره و دارن غذا میخورند.
من رو با لبخندهای روی لبشون نگاه میکردند و من هم مبهوت نگاهشون میکردم.
تمام سالهای عمرم جلوی چشمم مرور شد! این همه سال فکر میکردم برادرم رو بیشتر دوست دارند و همیشه تکذیب میکردند. مچشون رو گرفته بودم.
اونها این همه سال به من گفته بودن فقط سه وعده غذا داریم، صبحونه و ناهار و شام!
این همه سال یه وعده غدای دیگه که نصف شب بیدار میشدند و می خوردند رو از من پنهون کرده بودن.
#داستان_بخوانیم
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🔺
🔻🔺
🔺🔻🔺
🔻🔺🔻🔺
❣❄️❣❄️
❄️❣❄️
❣❄️
❄️
#داستان 444
📚یه روز پدر بزرگم قفل کمدش رو باز کرد و یه پیپ قدیمی رو نشونم داد و گفت:
مهمترین چیزی که یه مرد باید بدونه اینه که نباید یه زن همه چیز رو بدونه، و البته نباید هم از همه چیز بی خبر باشه!
حس بین دونستن و ندونستن واسه اون ها خوشاینده،
باید اجازه بدی زن ها همیشه سوال کنن، با ذهنشون بازی کن، خودشون هم این رو می خوان...
فکر کنم واسه همین بود که وقتی مادربزرگم از پدر بزرگم می پرسید که هنوزم دوسم داری؟
پدربزرگم بهش می گفت: اون پیپ من رو پیدا کن تا بهت بگم!
اما خب پیپ که قطعا پیدا نمی شد، مادربزرگ هم جواب سوالش رو نمی گرفت، سوالی که می دونست جوابش چیه اما باز هم می پرسید.
#داستان_بخوانیم
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
❄️
❣❄️
❄️❣❄️
❣❄️❣❄️
🕊🌙🕊🌙
🌙🕊🌙
🕊🌙
🌙
#داستان 459
📚محبت که از حد بگذرد، نادان خیال بد کند!
پدری برای پسرش تعریف میکرد که:
یک گدایی بود که هر روز صبح وقتی از این کافه ی نزدیک دفترم میاومدم بیرون جلویم را میگرفت.
هر روز یک بیست و پنج سنتی میدادم بهش. هر روز. منظورم اینه که اون قدر روزمره شده بود که گدائه حتی به خودش زحمت نمیداد پول رو طلب کنه- فقط براش یه بیست و پنج سنتی میانداختم.
بعدش چند روزی مریض شدم و چند هفته ای زدم بیرون و وقتی دوباره به اون جا برگشتم میدونی بهم چی گفت؟
پسر: چی گفت پدر؟
پدر میگوید: «سه دلار و پنجاه سنت بهم بدهکاری...!»
#داستان_بخوانیم
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🌙
🕊🌙
🌙🕊🌙
🕊🌙🕊🌙
📚 مامور خدا
با صدای باران که به شیشه پنجره ها می خورد،بیدار شد و فکر کرد از وقت سحری خوردن گذشته.
خیلی ناراحت شد. موقع خواب یادش رفته بود ساعت را کوک کند.نگاهی به ساعت انداخت و ناگهان متوجه شد هنوز تا اذان صبح مانده.با خوش حالی خدا را سپاس گفت.
نمی دانست که باران به غیر از او چند نفر دیگر را برای سحری خوردن بیدار کرده.
#داستان_بخوانیم
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🌼🌾🌼
🌾🌼
🌼
#داستان 469
📚 دفتر مشق ...
معلم با عصبانیت دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا ...
دخترك خودش رو جمع و جور كرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم رسوند و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم تو چشمای سیاه و مظلوم دخترك خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نكن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت كنم!
دخترك چونه ی لرزونش رو جمع كرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:
خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن ...اونوقت می شه مامانم رو بستری كنیم كه دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم هم شیر خشك بخریم كه شب تا صبح گریه نكنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره كه من دفترهای داداشم رو پاك نكنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...
معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند، مکثی کرد و گفت: بشین سارا ...
#داستان_بخوانیم
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🌼
🌾🌼
🌼🌾🌼
🌷✨🌷✨
✨🌷✨
🌷✨
✨
#داستان 472
📚 دفتر مشق ...
معلم با عصبانیت دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا ...
دخترك خودش رو جمع و جور كرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم رسوند و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم تو چشمای سیاه و مظلوم دخترك خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نكن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت كنم!
دخترك چونه ی لرزونش رو جمع كرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:
خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن ...اونوقت می شه مامانم رو بستری كنیم كه دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم هم شیر خشك بخریم كه شب تا صبح گریه نكنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره كه من دفترهای داداشم رو پاك نكنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...
معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند، مکثی کرد و گفت: بشین سارا ...
#داستان_بخوانیم
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
✨
🌷✨
✨🌷✨
🌷✨🌷✨
✨🌺✨🌺
🌺✨🌺
✨🌺
🌺
#داستان 473
📚 قضاوت
مجلس میهمانی بود:
پیرمرد از جایش برخاست تا به بیرون برود……
اما وقتیکه بلند شد، عصای خویش را برعکس بر زمین نهاد…..
و چون دسته عصا بر زمین بود،تعادل کامل نداشت……
دیگران فکر کردند که او چون پیر شده،دیگر حواس خویش را از دست داده و متوجه نیست که عصایش را بر عکس بر زمین نهاده….به همین خاطر صاحب خانه با حالتی که خالی از تمسخر نبود به وی گفت:پس چرا عصایت را بر عکس گرفته ای؟؟؟
پیرمرد آرام و متین پاسخ داد: زیرا انتهایش خاکی است نمیخواهم فرش خانه تان خاکی شود….
#داستان_بخوانیم
┈┈••☘🍃🐣🍃☘••┈┈
💫 @Atredelneshin_eshgh💫
🌺
✨🌺
🌺✨🌺
✨🌺✨🌺
☘☘☘
☘☘
☘
#داستان 530
📚جای خالی تو
طوبی خانم که فوت کرد «همه» گفتند چهلم نشده حسین آقا می رود یک زن دیگر می گیرد. سه ماه گذشت و حسین آقا به جای اینکه برود یک زن دیگر بگیرد، هر پنجشنبه می رفت سر خاک.
ماه چهارم خواهرش آستین زد بالا که داداش تنهاست و خواهر برادرها سرگرم زندگی خودشان هستند، خیلی نمی رسند که به او برسند. طلعت خانم را نشان کرد و توی یک مهمانی نشان حسین آقا داد. حسین آقا که برآشفت «همه» گفتند یکی دیگر که بیاید جای خالی زنش پُر می شود. حسین آقا داد زد جای خالی زنم را هیچ زنی نمی تواند پر کند. توی اتاقش رفت و در را به هم کوبید. «همه» گفتند یک مدتی تنها باشد مجبور می شود جای خالی زنش را پر کند. مرد زن می خواهد. حسین آقا ولی هر پنجشنبه می رفت سر خاک.
سال زنش هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت. «همه» گفتند امسال دیگر حسین آقا زن می گیرد. سال دوم و سوم هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت. هر وقت یکی پیشنهاد می داد حسین آقا زن بگیرد، حسین آقا می گفت آن موقع که بچه ها احتیاج داشتند اینکار را نکردم، حالا دیگر از آب و گل درآمدند. حرفی از احتیاج خودش نمی زد، دخترها را شوهر داد و به پسرها هم زن، اما وعده ی پنجشنبه ها سر جایش بود.
«همه» گفتند دیگر کسی توی خانه نمانده، بچه ها هم رفته اند، دیگر وقتش است، امسال جای خالی طوبی خانم را پر می کند. حسین آقا ولی سمعک لازم شده بود، دیگر گوش هایش حرف های «همه» را نمی شنید..
دیروز حسین آقا مُرد. توی وسایلش دنبال چیزی می گشتند چشمشان افتاد به کتاب خطی قدیمی روی طاقچه، دخترش گفت خط باباست، اول صفحه نوشته بود:
هر چیز که مال تو باشد خوب است، حتی اگر جای خالی «تو» باشد، آخر جای خالی توی دل مثل سوراخ توی دیوار نیست که با یک مُشت کاهگل پر شود. هزار نفر هم بروند و بیایند آن دل دیگر هیچوقت دل نمی شود.
#داستان_بخوانیم👳♂️★═हई༻★༺ईह═★
@Atredelneshin_eshgh
★═हई༻💌༺ईह═★
❣🔮❣🔮
🔮❣🔮
❣🔮
🔮
#داستان 539
📚راستگوئی!
روزی شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با یکی از دانایان شهرش در این باره مشورت کرد. دستور دادند
که همه ی دختران شهر به میهمانی شاهزاده دعوتند. شاهزاده در این جشن همسر خود را انتخاب می
کند.دختر خدمتکار قصر از شنیدن این خبر بسیار ناراحت شد چرا که عاشق شاهزاده بود.اما تصمیم گرفت که در
میهمانی شرکت کند تا حداقل یکبار شاهزاده را از نزدیک ببیند.روز جشن همه در تالار کاخ جمع بودند. شاهزاده به
هر یک از دختران دانه ای داد و گفت کسی که بهترین گل را پرورش دهد و برایم بیاورد همسر آینده ی من خواهد
بود. شش ماه گذشت و با اینکه دختر خدمتکار با باغبانان مشورت کرد و از گل بسیار مراقبت کرد ولی گلی در گلدان
نرویید. روز موعود همه ی دختران شهر با گلهایی زیبا و رنگارنگ در گلدان هایشان به کاخ آمدند. شاهزاده بعد از
اینکه گلدان ها را نگاه کرد اعلام کرد که دختر خدمتکار همسر اوست. همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را
انتخاب کرده که در گلدانش گلی نبوده. شاهزاده گفت این دختر گلی را برایم پرورش داده که او را شایسته ی
همسری من می کند، گل صداقت.
همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند و ممکن نبود گلی از آنها بروید.
#داستان_بخوانیم
★═हई༻★༺ईह═★
@Atredelneshin_eshgh
★═हई༻💌༺ईह═★
🔮
❣🔮
🔮❣🔮
❣🔮❣🔮