چرا سرکار واسمون یه اتاق جدا نمیذارن که هروقت خسته شدیم و غم ما رو فرا گرفت پاشیم بریم زیر پتو و یه چایی بخوریم؟
اگر هربار که افکارِ منطقیم به من میگفت: که این آدم "یجوریه" بهش اعتماد میکردم و ازش توضیح و زمانِ بیشتری نمیخواستم، خیلی از شکستها رو تجربه نمیکردم.
بعضی روزها شبیۀ یه درخت میشم که تنها برگِ باقی موندهاش خم شده، ترك برداشته و هر آن ممکنه به زمینِ سردِ زمستون سلام کنه و حیاتِ من به پایان برسه.
بیتکرار و بدونِ خستگی همصحبتِ همدیگه شید. همهیِ حرفهایی که نمیزنید غصه میشن و میرن تویِ گودیِ زیرِ چشمهاتون. میرن ته صندوقچهیِ غمِ قلبتون. میرن تویِ مغزتون و مداوم اکو میشن تویِ سرتون تا شما رو از غصه دق بدن. خاكِ سرد تواناییِ گفتار نداره، پس تا زندهاید حرف بزنید. قابِ عکسِ خاكخورده تواناییِ عطوفت نداره، پس تا زندهاید با کلامتون، محبت کنید.
ازم پرسید: "بویِ عید میآد یعنی چی؟ یعنی بویِ عید رو حس میکنی یا با دستات لمس میکنی؟" گفتم: "بویِ عید وقتی به خونهت سر میزنه که افکارِ خاك خوردهیِ سال قبل رو دور بریزی و به وجودت اجازهیِ پذیرشِ هرچیزِ بهتری رو بدی. این عیدِ توعه. بلی، درسته، یه زمانِ مشخص برایِ عمومِ مردم داره ولیك حضورش، به خواستنِ توام بستگی داره."
برایِ من قسمتِ سردِ بالشتِ تابستونی باش که باعث میشه نیمه شب وقتی گرمایِ طاقتفرسا به من هجوم میاره دلم رو بهش خوش کنم. برایِ من نوازشِ نسیمِ خنكِ بهاری باش وقتی که همهیِ روحم تویِ آتیشِ غصههام میسوزه. برایِ من خنکیِ رگههایِ توتفرنگی باش وقتی که انرژیِ درونِ استخونهام اُفت کرده. برایِ من موجِ جریان باش وقتی که همهیِ من خواستارِ سکون و بیحرکتیه. برایِ من مثلِ هدیه گرفتنِ کتابی که خودت رو درونش پیدا میکنی، باش. برایِ من، چیزی باش که برایِ بقیه نیستی.