اتفاقاتِ بد، اشكهایِ شور، رفتنهایِ بیبرگشت، اوضاعِ تاریك و هر لحظۀ بدی که الآن به ذهنت میرسه رویِ دورِ تکراره، پس بیا و فقط از این قهوۀ لعنتی لذت ببر!
حقیقتاً سرجایِ اولمم. تلاش میکنم اما نمیرسم. انگار که دارم تویِ فضا دست و پا میزنم.
مثلِ تمومِ دفعاتی که بیصدا یه گوشه مینشستم روحیۀ جنگجوم به صفر رسیده. بابتِ احوالاتِ بدم درحالِ خراب کردنِ همۀ پلهاییم که برایِ ساختنشون خیلی زحمت کشیدم. جونِ بلند شدن ندارم اما در عینحال میخوام که برسم. میخوام که قوی بمونم. میخوام که همۀ روزهام جمعه نباشه. حوصلۀ رسیدن به ده رو ندارم اما باید برسم. نمیدونم.
سلام بر آنانی که برایِ ماندنشان خود را از دست دادیم. سلام بر آنانی که برایِ خندههایشان، در گوشهای تاریك خزیدیم. سلام بر آنانی که جهان را بخاطرشان به آتش کشیدیم و خود، در همان شعلهها جان باختیم. سلام بر آنانی که پیلۀ ما را با متانت شکافتند که پروانۀ آبیاش را خفه کنند. سلام بر تو که مرا زِ من ربودی!
اینکه آدمها میگن: "خوب خوابیدی؟" "به یادت بودم گفتم یه احوالی ازت بپرسم." "امروزت چطور بود؟" "اینو دیدم و فکرکردم وایبِ تورو میده." "دلم واست تنگ شده بود." بهم یه حسِ امنیت و نرمنرمیای میده. یعنی با خودم میگم که خوبه، ازم متنفر نیست و دوست داره جزئیاتِ من رو بدونه.
پشتِ جملۀ "مهم نیست عادتکردم" اندازۀ یكعمر زور زدن واسه درست شدنِ شرایط و نتیجه نگرفتن خوابیده.